هیچ چیز برای همیشه پنهان نمی‌ماند 

(آن‌چه گذشت: قسمت اول)

تقریباً ۲ ساعتی از حضورشان در آزمایشگاه و پاکسازیِ پارشُمَن می‌گذشت که موبایل مهدی زنگ خورد؛ با غرولندِ بسیار و نوچ نوچ»ـهای بی‌توقف کار را رها کرد. همان حین که دستانش را می‌شُست، زیر لب می‌گفت بدم میاد وسط کار بلندم کنن، بدم میاااد! اه، اه، اه! گفتم گوشی رو خاموش کنما، یادم رفت! گردنم بشکنه!» و بعد که سراغ موبایل رفت، با شمارهٔ عجیبی برخورد کرد؛ نمره‌اش صرفاً ۵ تا ۴ (۴۴۴۴۴) بود. قدری این پا و آن پا کرد و سرانجام با تردید جواب داد:

بله، بفرمایید؟

[.]

بله خودم هستم، بفرمایید؟

[.]

بله ایشون نیابت دکتر رو بر عهده دارن ولی الان با بنده مشغولِ کار هستن و گوشیشون رو خاموش کردن، یعنی کاری که من هم باید انجام می‌دادم و متأسفانه چون انجام ندادم، افتخار هم‌صحبتی با شما نصیبم شد!

[…]

خب، به من چه ربطی داره آقای محترم؟

[.]

ببینید جناب، مسئولیت این پروژه با آقای دکتر شعبانیه و من صرفاً مسئول کشف و ارائهٔ گزارشم، هماهنگی‌ها رو باید با ایشون انجام بدید که البته بعید هم می‌دونم اجازه بدن!

[.]

خدا پدرتو بیامرزه آقاجان! من اگه تنها ایرانیِ صاحب امضا تو یونسکو» هستم به خاطر پایبندیم به مقررات بوده وگرنه که این همه فارغ‌التحصیل باستان‌شناسی تو مقطع دکترا داریم!

[.]

صداتونو بیارید پایین آقا! من مثل بقیه نیستم با این صدا بالا بردن‌ها و دستور دادن‌های پادگانی، تن و بدنم بلرزه! هر کی هم بترسه من یه نفر از شما و امثال شما نمی‌ترسم! هر کی هستی برای خودتی! اینجا بحثِ میراثِ ملی یه کشوره، مثل طرحای صد من یه غاز امثال شماها نیست که با یه بخشنامه و چهار تا اولدورم بولدورم کردن، پیش بره که! علاوه بر اون، باستان‌شناسی یه علمه! مثل پزشکی! مثل اقتصاد! علم هم دستور پستور حالیش نمی‌شه! متوجهید چی میگم که؟ هرچند بهتون نمیاد ولی امیدوارم متوجه شده باشید!

[.]

بله، در جریان هستم که رقیباشون هم چه گرد و خاکی کردن ولی باور بفرمایید نه فقط مردم شیراز، بلکه تمام مردم ایران، به اتمام رسیدن طرحای عمرانی و رفعِ ایرادِ طرحای مزخرف قبلیِ دوستان و همکارانِ خودِ ایشون براشون اولویت بیش‌تری داره؛ الان مثلاً تو همین شیراز بازگشاییِ مسیلِ دروازه قرآن به مراتب اهمیتش برای مردم بیش‌تر از این اسکلت و متعلقاتشه! تا اگه دوباره دو قطره بارون اومد، کل شهر نره زیر آب! احیاناً یادشون نرفته که دورهٔ قبلی جزو شعارای انتخاباتیِ خودشون تو سفر به شیراز بود که؟

[.]

مثل اینکه نه شما و نه رئیستون زبون آدمیزاد حالیتون نمی‌شه! من هی میگم نره شما هی می‌گیری دستت می‌خوای بدوشیش! اصلاً بذارید خیالتونو راحت کنم! اسکلتِ این بندهٔ خدا که هنوز اصالتش تأیید نشه، اما حتی در صورت تأیید هم شک ندارم مواردی مثل مومیاییِ رضاشاه تو حرم شاه‌عبدالعظیم(ع) به مراتب ارزش بالاتری برای عکاسی انتخاباتی و استفادهٔ تبلیغاتی دارن! هرچند همونم معلوم نشد آخرش چی کارش کردن! اینم رفت قاطیِ همون مگو»ـهای مصلحتانه! ای مصلحت و … استغفرالله!

[.]

مجدد تِکرار می‌کنم: خب به من چه؟ مگه به دعوت من اومدن شیراز که حالا از من می‌پرسید؟! ببریدشون زیارت شاهچراغ(ع) یا چمیدونم ببریدشون حافظیه فال بگیرن یا تشریف ببرید سعدیه تو حوضش سکه بندازن، یا یه کلنگ دستشون بدید استارت چند تا طرح رو بزنن و یه قیچی هم به اون یکی دستشون بدید تا طرحای آماده شده رو رونمایی کنن! البته اگه طرحی هم محض رونمایی وجود داشته باشه اصولاً!

[.]

کار خوبی می‌کنی پدرجان! اسم من یادت بمونه!

بدون خداحافظی هم گوشی را قطع کرد و روی صندلی نشست. چند ثانیه بلند بلند خندید و مجدد می‌خواست سر کارش بر گردد که همتا پرسید:

می‌شه بپرسم کی بود؟

مهدی در دل گفت شما هر چی که دوست داری بپرس، اصلاً تا صبح فقط سوال بپرس!»، لبخندی زد و وسایلش را سر میز گذاشت. تکیه داد، دست به سینه نشست و با لبخندِ شیطنت‌آمیزی گفت:

آره، می‌تونی بپرسی!

همتا چپ‌چپ نگاهش کرد و گفت:

خب، کی بود؟!

مهدی هم‌چنان با لبخندِ مرموزش گفت:

یکی از خدنگ‌های مسئولین! ولی حدس بزن خودِ مسئوله کی بود؟!

همتا که بدش نمی‌آمد کمی از خستگیِ کار را این گونه رفع کند، هیجان در چشمانش خودنمایی کرد و گفت:

رئیس دفترِ وزیر؟

مهدی:

خیر!

همتا:

مشاورِ وزیر؟

مهدی:

خیر!

همتا:

معاونِ وزیر؟

مهدی:

خیر!

همتا که دیگر ذهنش به جایی قد نمی‌داد گفت:

با این حساب، خودِ وزیر میراث فرهنگی بود؟

مهدی:

بازم خیر!

همتا با استیصال گفت:

پس یعنی از معاونا یا مشاورای رئیس جمهور بود؟

مهدی:

نه، ولی همون حوالیه!

همتا:

یعنی چی خب؟

مهدی با لبخندِ عمیق‌تر:

بیش‌تر فکر کن!

همتا با احتیاط گفت:

نگید که خود رئیس جمهور بود؟!

مهدی:

حیف اسلام دست و پامونو بسته وگرنه می‌گفتم بزن قدش!

دمِ انتخاباته، احتمالاً هم اولین رئیس جمهورِ تک دوره‌ای بشه، اومده بود چند تا عکسی، فیلمی چیزی کنار این پارشُمَن و اسکلته بگیره، بلکه فرجی بشه! البته خبر نداشت که اسکلته پیش ما نیست و جای دیگه‌ایه! استاد و شما جوابشو نداده بودین، زنگ زده بود به من. فقط نمی‌دونم چه جوری مطلع شده؟ چون ما حتی نذاشتیم روابط عمومی وزارت بو ببره! شک ندارم یه نفوذی بینمون دارن، بی‌فلان‌ها!

همتا که از تعجب چشمانش چهار تا شده بودند، قدری جلو آمد و با اضطراب گفت:

یـَ یـَ یعنی این کل‌کل‌ها رو شما داشتید با رئیس جمهور می‌کردید؟

مهدی، جرعه‌ای آب نوشید و با خون‌سردی گفت:

خودش که نه، یکی از گولاخای اطرافش! و البته که به نیابت از شما و استاد! از اینا که عرضشون ۳ متره و طولشون ۴ متر، ۱۰ متر هم زبون دارن! اما از مغز صرفاً یه فضای خالی داخل جمجمه دارن که وسطش فقط یه دونه سیمه که اونو قیچی کنی، گوشاشون میفته!

همتا سری تکان داد و گفت:

حالا همون! منظورم اینه نمی‌ترسید تبعاتی برای خودتون یا کل پروژه داشته باشه؟

مهدی قولنج دستش را شکست و گفت:

کیه مگه؟ اون اگه دکتر قلی‌پوره (که به دکتر بودنش شک دارم!) ، منم دکتر مَهدی باغبانم! اون اگه کت و شلوار می‌پوشه و اهل مدیریتِ نمی‌دونم چی‌چی کردنه، من بلدم علاوه بر اونا، کراوات هم بپوشم و تخصصم هم بیرون درآوردن تاریخِ یه ملت از دلِ خاک و گِل و کثافته! ضمناً این پروژه داره زیر نظر یونسکو» پیش میره و باید هوس خودکشی به سرش زده باشه که تیم ما رو بخواد زمین‌گیر کنه! اونم شب انتخابات!

با انگشت اشاره، بالا را نشان داد و ادامه داد:

تو زندگیم هیچ وقت به جز خدای بالای سرم و امانتی که دستمه، از چیزی نترسیدم و نخواهم ترسید! شما هم تا من هستم نیاز نیست نگران چیزی باشی، خیالت راحت! نترس، که ترس، شریک جرمِ شکسته!

همتا با لبخند و بیانِ مرسی که هستید» جملاتش را تأیید کرد و پس از چند لحظه سکوت، با کنجکاوی پرسید:

راستی دکتر، چرا شما تنها صاحب امضای یونسکو» تو ایرانید؟ سن و سالی هم که ندارید.

مهدی همان طوری که داشت خود را با پوشیدن دستکش و تنظیم سرپوشش، آماده می‌کرد تا ادامهٔ پاکسازی را انجام دهد، مکث کوتاهی کرد و سپس گفت:

چون من کاشف و مرمت‌کنندهٔ نامهٔ پیامبر(ص) به خسروپرویز بودم!

همتا، چشمانِ گرد شده‌اش، برق زدند و گفت:

واقعاً؟! چه هیجان‌انگیز!

مهدی زیرچشمی نگاهش کرد و گفت:

گفتی دانشجوی دکترایی؟

همتا که جا خورده بود، لبخند روی صورتش ماسید و گفت:

آره، چطور؟ … اِ اِ اِ ! چرا اصلاً حواسم نبود؟ خسروپرویز که اون نامه رو پاره کرد و چیزی ازش نمونده که بخواد کشف و مرمت هم بشه! سرِ کار می‌ذارید آقای باغبان؟ با ما هم؟!

چند دقیقه دو نفری خندیدند و بعد مهدی جواب داد:

نه والا سر کار نذاشتم! دقیقاً جوابت تو شوخیم نهفته بود! یعنی می‌خوام بگم اولاً حواسم جمع بوده و هیچ وقت نذاشتم خللی تو کارم رخ بده، و ثانیاً اینکه آدما و اتفاقات رو زیاد جدی نمی‌گیرم، سرم به کار خودمه و فقط به اهدافم فکر می‌کنم، دور از هر حاشیه‌ای.

سرگرم کار شدند. چند ساعتی گذشت و بالاخره کار خاتمه پیدا کرد و حالا پارشُمَنِ پاک را با نوشته‌های واضح اما با چندین جای پارگی و سوختگیِ عمیق، در مقابلشان داشتند. مهدی کلید در صندوق شیشه‌ای را که فقط خودش و استاد داشتند، را از کیف خارج کرد و بعد از چک کردن مناسب بودن شرایط داخلش، دو طرفِ پارشُمَن را با همتا گرفتند و با احتیاط داخل صندوق گذاشتند و بلافاصله هم درش را قفل کردند. پس از آن، هر کدام سرگرم تکمیل متن گزارش پاکسازیشان شدند و در انتها مهدی پرسید:

جسارتاً خانم خلیلی، دو رقم آخر کد ملی شما چنده؟

همتا با مکث کوتاهی پاسخ داد:

اوم، ۶۳ ، چطور؟

مهدی لبخند زد و گفت:

مال منم ۰۸ هستش، چون اسم این بنده خدا رو نمی‌دونیم طبیعتاً عنوانی هم برای این پارشُمَنه نداریم، فعلاً کدِ ۶۳۰۸» رو بهش میدیم تا بعداً ببینیم اسمی چیزی توی متن پیدا می‌کنیم یا نه.

همتا لبخند رضایت‌بخشی زد و گفت:

بسیار هم خوب! حدستون در موردش چیه؟ توی همین وضعیت چیزی ازش دستگیرتون شده؟

مهدی که خستگی در چشمانش موج می‌زد، خمیازه‌ای کشید، درِ خودکارش را گذاشت و گفت:

مشخصاً نوشتهٔ رسمی و دولتی نیست، چون آرم و علامت و هیچ چیزی که بیانگر این موضوع باشه رو نداره؛ بخشاییش هم یا پاره شده یا سوخته و برای همین ترجمه کردنش چندان کار ساده‌ای نیست، که به هر حال، مغز من الان توانِ آنالیز نداره، اونو روزای آینده انجام میدیم.

همتا پس از فکر کردن گفت:

اوم، با این حساب چندان نباید ارزشمند باشه؟

مهدی با قاطعیت گفت:

ابداً، هرگز! اینو یادتون باشه که هر کشفی تو دنیای باستان‌شناسی اهمیت فوق بالایی داره و وقتی محتوای اثر فهمیده می‌شه، ارزش‌گذاری تاریخیش بر مبنای اون انجام می‌شه و این مورد رو هم چشم بسته بهتون میگم که اتفاقاً یکی از باارزش‌ترین کشفیاته، چون امضای هیچ شاه و وزیری پاش نیست، و چه بسا بعد از ترجمه بشه ازش مطالب مهم و صدالبته صادقانه‌تری (نسبت به مکاتبات رسمی) در خصوص وقایع اون زمان فهمید که مشخصاً ارزشش رو هم‌پای کتیبه‌ها و لوحه‌های رسمی، بالا ببره!

(ادامه دارد.) | قسمت بعدی: پنج‌شنبه ۶ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۰ صبح

داستان «ناشناس» (۲) | نترس

داستان «ناشناس» (۱) | هویدا

داستان «ناشناس» (۳) | کراوات

داستان «ناشناس» (۵) | آبی

داستان «ناشناس» (۴) | عکس

داستان «ناشناس» (۶) | استاد

داستان «ناشناس» (۷) | آرزو

هم ,مهدی ,همتا ,رو ,کار ,تو ,و گفت ,کرد و ,بود؟ مهدی ,و با ,خیر همتا

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

عصبانيت maskpostB خودنویس دانلود کتاب اخلاق حرفه ای در مدرسه فرامرز قراملکی مذهبی پرنده زیبا maa hastiiim ویکی بلاگ shariandressshop دانلود سرا