هیچ چیز برای همیشه پنهان نمی‌ماند 

(آن‌چه گذشت: قسمت‌های ۱ | ۲ | ۳ | ۴)

شب، بردیا و غزل، با مهدی مشغول خیابان‌گردی و تجدید دیدار شدند و سری هم به دروازه قرآن و مقبرهٔ خواجوی کرمانی زدند و از کارها و اتفاقات این چند مدتی که هم‌دیگر را ندیده بودند، صحبت کردند. سرانجام هم سه نفری برای صرف شام به رستوران محبوب مهدی رفتند. پس از سفارش دادن، مشغول خوردن سوپ و سالاد بودند که غزل گفت:

خب، آقای دکتر» بگو ببینم اون دختر خوشگله که امروز دیدیمش کی بود؟

مهدی همان طور که سوپ می‌خورد، گفت:

صبح گفتم که، همکارمه!

غزل، با پاشنهٔ کفش ضربه‌ای به پای پسرخاله‌اش زد و با اخمی که لبخندی همراهش داشت گفت:

همکار و زهرِ انار! مگه من مثل بقیه‌ام که بتونی این جوری بپیچونیش؟ ناسلامتی خواهرتما! همون قدری که خواهرِ بردیام، خواهر تو هم هستم! یعنی همین جوری بی‌خودی یهو تصمیم گرفتی دو تا نهال بگیری ببری تو خانهٔ سالمندان دو نفری بکارید و بعدش هم عینهو دو تا لاشخور… نه یعنی چیزه… عین دو تا کبوتر عاشق، بشینید روی نیمکت سبزی که زیر سایهٔ خنک درخته و در مورد فیزیک کوانتوم و فلسفهٔ هستی حرف بزنید؟! ما هم باور کردیم!

ضربه‌ای به پای بردیا هم زد و گفت:

مگه نه؟

بردیا با دستمال دور دهانش را پاک کرد و با خونسردی گفت:

ببین مَهدی، خودت با زبون خوش به حـَ حرفای غزل گوش کن!

به موها و ریش‌هایش اشاره کرد و ادامه داد:

من با ایـ این یال و کو کوپال و شهرت از پسش بر نیومدم، تو که جای خود داری دُ دکتر جون!

مهدی سر جایش جابه‌جا شد و گفت:

البته بردیا در جریانه اما…

غزل نگذاشت ادامهٔ حرفش را بگوید و گفت:

وایسا وایسا! نفهمیدم چی شد! کله‌قند میون کلامت مَهدی جان!

رو کرد به بردیا و گفت:

بعد، ظهری ازت پرسیدم، گفتی نمی‌شناسیش؟ خائن‌بازی درآوردی دوباره؟!

بردیا خندید و گفت:

خب گفتم شاید راضی نباشه! دیگه الان که خودش ایـ اینجاست، بذار بگه دیگه! بگو مَهدی.

مهدی که از خجالت سرخ شده بود، سرش را پایین انداخت و گفت:

راستش ازش خوشم میاد، به قول شما امروزیا، روش کراش دارم!

غزل دستش را روی دهانش گذاشت تا صدای خنده‌اش در رستوران نپیچد! اشک‌هایش سرازیر شدند و بعد از نوشیدن آب گفت:

چنان میگی شما امروزیا» انگار خودش صد سالشه! انگار نه انگار از من ۶ ماه کوچیک‌تره و از بردیا یه سال و نیم! البته کسی که شغلش، مهندسی امواته، طبیعیه خودشو پیرمرد حساب کنه! یعنی دوست دخترته؟ یا چی؟

مهدی ته‌ماندهٔ سوپش را خورد و پس از کنار گذاشتن ظرف جواب داد:

نه هنوز چیزی نیست، البته از دوست دختر خوشم نمیاد، قصدم ازدواجه.

بردیا خیلی آرام، طوری که فقط خودشان بشنوند، گفت:

به افتخار عروس و داماد، لیلیلیلیلیلی! نقل بپاش غزل!

غزل لبخندِ اجباری‌ای تحویلش داد و رو به مهدی گفت:

دست راستت رو سر این بردیای ما! فقط هم بلده مثل الان مزه بریزه! از این آدم که به کل ناامید شدم، تو دست بجنبون بذار لااقل خواهرشوهرِ همتا جون بشم! جانِ غزل، بذار تو یکی امیدمون بمونی! راستی سلیقه‌ات هم خوبه ها! چه برازنده بود. موهای لایت شده و لباس و کفش و کیف و ساعتِ ست شده و خلاصه که، مبارکه! به هم میایین! اما از الان گفته باشم، شبِ عروسیتون من باید بدرخشم! خودمم رقص چاقوتون رو انجام میدم، لیست کادوهاتون رو هم من می‌خونم، و کاری هم به رسم و رسوم فامیلای عروس ندارم!

مهدی که هم‌چنان داشت می‌خندید، به سختی خودش را جمع کرد و گفت:

مشکلم اینه که همکارمه و نمی‌خوام مشکلی برای کارم پیش بیاد.

بردیا ظرف سوپ را کنار گذاشت و گفت:

پیش نمیاد! راستی می‌خواستی غـِ غیرمستقیم ازش بپرسی که چه جوری بـِ بهش بگی، پرسیدی ازش؟

مهدی ساعتش را نگاه کرد و سپس جواب داد:

امروز که شما رو دیدیم، قبلش داشتیم در همین مورد حرف می‌زدیم؛ فهمیدم نظرش در مورد نامه مساعده، براش تو نامه می‌نویسم.

غزل به صندلی تکیه داد و با حرکت سر، به مهدی اشاره کرد و گفت:

به به! یاد بگیر بردیا! آفرین مَهدی جون، احسنت بهت پسرخاله! به همین هوای شُلِکسِ شیراز قسم، اگه کسی به خودم نامه عاشقانه بنویسه ها، در دم بهش جواب مثبت میدم! حالا یکی‌ام نیست بگه بذار اول یکی از جونش سیر بشه بعد براش شرطِ نامه‌نویسی بذار! فقط قبلش نامه رو بده من کنترل کیفی کنم، بعد بهش بده. بالاخره ما دخترا بهتر می‌دونیم چی می‌تونه جنسمون رو تحت تأثیر قرار بده!

همان لحظه پیشخدمت رستوران غذاهایشان را آورد و در حال چیدن غذاها گفت:

کباب لقمه برای شما جناب عارف‌نیا، این برگا هم خدمت شما عزیزان. فرمایشی ندارین قربان؟

بردیا لبخندی زد و گفت:

دَ دستِ گلت درد نکنه، فقط اگه زحمتی نیست، یه دونه نارنج و یه بشقاب اضافه هَـ هم لطف کنید.

اواسط صرف شام بودند که غزل بدون اجازه تکه‌ای از کباب بردیا برداشت و گفت:

برگ بزن بردیا! راستی مَهدی می‌خوای اصلاً خودم برم باهاش حرف بزنم؟

مهدی کمی دوغ نوشید و گفت:

راستش امروز عصری به همین موضوع داشتم فکر می‌کردم اما دیدم این جوری شاید چهرهٔ خوبی نداشته باشه، مخصوصاً به خاطر علاقه‌اش به تو، فکر نمی‌کنم چندان صلاح باشه؛ البته اون جور آدمی که نیست ولی اگه یک درصد بخواد واکنش بد نشون بده، خودمو نمی‌بخشم اگه بخواد کم‌ترین کج‌خلقی‌ای به شماها نشون بده.

غزل دوباره بی‌اجازه تکه‌ای از کباب بردیا جدا کرد و این بار داخل ظرف مهدی گذاشت، قدری اطراف را نگاه کرد و پس از آن که مطمئن شد کسی نگاهشان نمی‌کند، گونهٔ مهدی را کشید گفت:

تو کِی وقت کردی این قدر لفظ قلم بشی آخه بچه؟ چه چیز‌ا هم میگه! کج‌خلقی! چهرهٔ خوب! ضمناً شما» هم خودتی، من آبجی غزلتم! یادته کوچیک بودیم صدام می‌کردی آجی اَزَ»؟ یادش بخیر… همون تو» صدام کن عزیزم.

شالش را مرتب کرد و گفت:

بردیا مشکوک ساکتی، نظری نداری تو؟

بردیا همان طور که غذایش را می‌جوید، خندید و گفت:

هیچی نگفتم و فقط غذامو خوردم شماها رحم نکردید و نصف سـِ سفارش منو بلعیدید! حالا فرض کن حـَ حرفم بزنم! برای همین فعلاً ترجیح میدم گشنه نمونم، بعد از شام هم می‌شه برای مَهدی زن گرفت!

سه نفری خندیدند و غزل و مهدی هر کدام کمی برگ برایش گذاشتند و سپس غزل گفت:

ای ای ای شکموی بی‌استعداد در زمینهٔ چاقی! ماشالا هر چی هم می‌خوره جای عرض، می‌زنه به طولش! شانس آوردیم علی اوجی شیراز نیومد وگرنه جفتی من و مَهدی رو می‌ذاشتید توی بشقاب و می‌خوردید! یه آبم روش! این قدرم خوب نیست آدم بندهٔ شکم باشه ها!

بردیا خندید و گفت:

آ آقاجان از قدیم گفتن آدمِ گشنه، دین و ایـ ایمون نداره! چه رسد به حس و حالِ عاشق شدن! بد میگم مَهدی؟

مهدی که نمی‌دانست کِی بخندد و کِی غذا بخورد، نفس عمیقی کشید و گفت:

این کل‌کل‌های شما دو تا چرا هیچ وقت تمومی نداره؟ می‌ترسم ازدواج کنید و دامنهٔ این حرفا ۴ نفره بشه و همسراتون هم راه شما رو در پیش بگیرن!

غزل بشکنی به سمت مهدی زد و گفت:

آباریکلا پسرخالهٔ تیزهوشم! اتفاقاً من یکی از شروط اصلیم برای ازدواج اینه که شوهرم تو بحث کم نیاره، وگرنه حوصله‌مون سر میره! آخه چقدر رمانتیک‌بازی در بیاریم خب؟ یه بار، دو بار، دیگه بقیه‌اش رو باید کل‌کل کنیم!

بردیا انگشتش را سمت صورت برد و گفت:

هیس! آروووم غزل! همه شنیدن صداتو! کـِ کسی ندونه فکر می‌کنه تو زندگیِ ماها چه خبره حالا!

صورت غزل از خجالت سرخ شد، سرش را پایین انداخت و آرام خندید. چند لحظه بعد با صدای ملایمی گفت:

راست میگی خدایی! همه‌اش تقصیر مَهدیه دیگه! بابا دخترا اون قدرام سخت نیستن، ناز داریم ولی اون جورم که به نظر میاییم سِفت نیستیم! این دختری‌ام که من امروز دیدم، خودشم به نظرم از تو خوشش میاد، دیدی چه جوری با لبخند نگاهت می‌کنه؟ گوش شیطون کر، مبارکه ایشالا!

مهدی سری تکان داد و گفت:

فعلاً که هیچی نشده این همه زخمیمون کرده، خدا بقیهٔ مسیر رو ختم به خیر کنه!

غزل کمی پیاز خورد و بعد گفت:

اوووه! عروس خانوم هنوز حتی قلقلکتم نداده، چه رسد به کبودی و زخم! راهی رو شروع کردی که آسان نمود اول ولی خواهد افتاد مشکل هااااا ! بله آقا پسر، چی فکر کردی پیش خودت؟ فکر کردی کم الکیه؟! بعدشم، باید شما پسرا زخم بشید تا قدرِ ماها رو بدونید! بَهله! نه دقت نکردی چی شد، بَهله پسر جون!

در همین حین یکی از مشتریان رستوران به همراه فرزندش تقاضای گرفتن عکس یادگاری با بردیا داشتند که او هم با آرامش و روی باز غذایش را رها کرد و با هوادارش سلفی گرفت. بعد از رفتن آن شخص، مهدی آرام به بردیا گفت:

انصافاً چه جوری حوصله‌ات می‌کشه چپ و راست ازت عکس بگیرن؟ بابا سر شامی دیگه! من خودم سر شام باشم و چنین موقعیتی برام پیش بیاد، چنان کولی‌بازی در میارم که طرف تا عمر داره سمت عکس یادگاری نره!

بردیا لبخند مرموزی زد و گفت:

ببین، اشکال کارت هـَ همین جاست! من روزی دویست بار این حالت برام پیش میاد اما او اون بندهٔ خدا فقط شاید یک بار بتونه با خوانندهٔ مورد علاقه‌اش عکس بگیره، این یک! دومین موضوع هم ایـ اینکه هر شغلی بالاخره سختیای خودشو داره؛ مثلاً یه نَ نجار بارها دستش رو می‌بره، ما هم که کلاً حـَ حریم شخصیمون بر باد و بر دوده، باستان‌شناس‌ها هم که یهو یه جسد کشف می‌کنن و هم‌زمان عا عاشق میشن!

غزل چنان خنده‌اش گرفت، که دوغ در گلویش پرید و به سرفه افتاد! و این قدر هم‌زمان با سرفه کردن، خندید که صورتش کبود شد و بردیا چند باری پشتش زد و مقداری آب هم برایش ریخت. بعد از چند دقیقه که حالش جا آمد گفت:

راضی‌ام ازت بردیا، خدا ازت راضی باشه! هیچی نگفتی، نگفتی، نگفتی ولی وقتی گفتی یه چیز کوبنده گفتی! حقاً که برادر خودمی! آفرین!

صبح زود و قبل از بازگشایی درهای مجموعهٔ حافظیه، گروهِ موسیقی به همراه بردیا و غزل سرگرم فیلمبرداریِ لوکیشنِ سوم موزیک‌ویدئو بودند و موبایل‌هایشان را هم در اتاقکِ نگهبانی کنار درب ورودی گذاشته بودند. پس از تمام شدن تصویربرداری و جمع کردن وسایل، گوشی‌هایشان را چک کردند که غزل دید سه تماس بی‌پاسخ از طرف مهدی دارد. تماس گرفت و هنوز بوق اول نخورده بود، مهدی جواب داد و غزل گفت:

بچه تو خواب نداری؟ آخه این وقت صبح وقت عشق و عاشقیه؟ ما که می‌بینی این وقت روز سر کاریم، پولشو می‌گیریم، تو دیگه چقدر مجنونی که بیداری! چرا از اینا گیرِ ما نمیاد پس؟ ضمناً بذاری یه بوق بخوره بعد جواب بدی بد نیستا!

مهدی که داشت چای می‌خورد، گفت:

یه خرده وسط حرف زدن نفس بگیر دختر! یه تِک حرف می‌زنی! اولاً که سلام، صبحت بخیر! ثانیاً غرض از مزاحمت خواستم بگم این نامهه رو نوشتم، کجا بهت برسونم بخونیش؟

غزل شالش که افتاده بود را روی سرش کشید و گفت:

سلام عزیزم، صبح تو هم بخیر. دیگه چی کنم دیگه، شما برادرا مزاحم یکی یه دونه خواهرِ دستهٔ گلتون نشید، پس کی بشه؟! والا به خدا! ببین ما تا حوالی ۱۰ تایم استراحتمونه و بعدش میریم سمت فیروزآباد که تا بچه‌ها دوربین اینا رو اوکی کنن، عصر بشه و نور، مناسبِ فیلمبرداری بشه. خلاصه اینکه تا قبل ۱۰ بیا اینجا دیگه.

ساعت ۹:۳۰ پیش پیرمرد فال‌فروش و مرغ‌عشق سبز رنگش، هم‌دیگر را دیدند. در فاصله‌ای که غزل سرگرم مطالعهٔ نامه بود و خودکاری هم از کیفش درآورده بود تا قسمت‌هایی را اصلاح کند، مهدی یک فال خرید، عینک آفتابی‌اش را درآورد و مشغول خواندن شد؛ حافظ هم می‌گفت در گفتنِ عشق تعجیل کن.

بعد از چند دقیقه غزل خودکار را داخل کیفش برگرداند، کاغذ را سمت مهدی گرفت و گفت:

بیا! بخونش ولی هیچ تغییری توش نده، همین رو با همین شکل و شمایل، قشنگ و مرتب تایپش کن، حتماً داخل پاکت نامه بذارش و حتماً هم پاکتش آبی باشه.

مهدی با تعجب گفت:

دستت درد نکنه ولی حالا چرا آبی؟

غزل چند لحظه با سکوت نگاهش کرد و سپس گفت:

مانتوی آبی تیره، دستبندِ فیروزه‌ای، بند ساعت آبی، کیف سرمه‌ای، گوشی با کاورِ آبی، حتی عکس زمینهٔ موبایلش هم دریای آبی بود! به وضوح رنگ مورد علاقه‌اش آبیه! واقعاً متوجه نشدی این موضوع رو؟ این همه از پشت عینک نگاهش می‌کردی، چیو می‌دیدی پس؟ اون جوری هم نگام نکن، معلوم بود داری نگاش می‌کنی، شما پسرا صرفاً چشماتون پشت عینک دیده نمی‌شه وگرنه این قدر تابلو نگاه می‌کنین که حد نداره! حالام تا تو اینو می‌خونی منم برم یه فال برای خودم بگیرم.

و متن نهایی به این شرح شد:

سلام

نمی‌دونم چه برداشتی از من و شخصیتم دارید، شاید هم اصلاً اون قدری به چشمتون نیومده باشم که ارزش داشته باشه برای فکر کردن راجع بهش، زمان و انرژی هم صرف کنید. حتی برام قابل حدس هم نیست حسی که الان نسبت به این متن دارید چیه و احتمالاً چه واکنشی بروز میدین یا شاید حتی با سکوت از کنارش بگذرید.

خیلی دل‌دل کردم که این حرفا رو بگم یا نه، چون هیچ وقت دوست نداشتم کسی به خاطر حرفی یا کاری که از من سر زده برنجه، حتی اگه اون شخص یه غریبه‌ای باشه که صرفاً داره تو خیابون از کنارم رد می‌شه؛ دیگه خودتون حساب کنید برای شمایی که نه‌تنها به نحوی آشنا هستید، بلکه همکارِ هم‌دیگه هم هستیم، چقدر مضطرب بودم که سبب آزردگیِ خاطرتون نشم. راحت‌ترینش هم همین بود که از بیخ چیزی نگم تا مبادا لبخند از صورتتون و شادی از دلتون، بیفته اما هر طور که حساب کردم دیدم منم مثل بقیه تو این دنیا مهمونم و وقتی این مهمونی تموم بشه به قول یه بزرگی، بابت حرفایی که نزدم پشیمون میشم و نه به خاطر اونایی که گفتم؛ پس تصمیم گرفتم همون قدری که هوای احوالِ شما رو دارم، هوای خودمو هم داشته باشم و کاری نکنم که پیش دلم مدیون بشم و یک عمر خودمو سرزنش کنم.

اینو هم خوب می‌دونم ادب حکم می‌کنه این دست حرفا رو یا رُک و سرراست به خودتون بگم یا این‌که بزرگ‌تری، شخص مورد اعتمادی یا احیاناً آشنای مشترکی رو واسطه کنم اما من به دلایلی (که اگه فرصتش پیش اومد براتون توضیح میدم) راه سوم رو انتخاب کردم و صحبت‌هام رو به جای گفتن» ، نوشتم؛ بابت همین هم قبل از هر چیزی بابت دو تا موضوع عذرخواهی می‌کنم اولی این‌که وقت ارزشمندتون رو گرفتم و دومی برای همین که دو تا روش مرسوم رو با هم ترکیب کردم و از طریق واسطه‌ای که قلمم باشه، باهاتون هم‌کلام شدم.

می‌خوام اینو صادقانه بگم و امید دارم شما هم صداقتم رو بپذیرید؛ طبیعتاً من نه خودم خانم هستم و نه خواهر دارم که از نزدیک درگیر این مسائل شده باشم اما کاملاً حق میدم اگه بدبین باشید، باور نکنید و حتی این جملات رو به پای هزاران برداشتِ (احتمالاً) نه‌چندان خوشایند، بنویسید اما واقعیت اینه من شاهدی جز خدای بالای سرم برای اثبات حُسنِ نیتم ندارم اما می‌خوام بدونید که نه قصد مزاحمت دارم، نه جسارت، نه سوء استفاده و نه هیچ موضوع دیگه‌ای؛ چرا که نه اخلاقش رو دارم و نه اصولاً در شأن و منزلتِ مخاطبم (و هم‌چنین خودم) می‌بینم که بخوام دنبال حاشیه بگردم، بلکه دنبال متنِ زندگیم هستم و متن زندگیِ من هم جز خِیر» چیز دیگه‌ای نیست.

خلاصهٔ کلام اینکه نمی‌دونم از کِی و چه جوری این اتفاق افتاد اما همهٔ اینا رو گفتم که نهایتاً بگم اگه تمایل دارید، خوشحال میشم با هم بیش‌تر آشنا بشیم تا اگه همه چیز خوب پیش رفت ختم به خیر بشه اما اگه به هر دلیلی (که هر چی باشه محترم و البته، قابل درکه) تمایلی به این موضوع نداشتید، تنها خواهشم از شما اینه در حق من بزرگواری روا بدارید و این نامه رو ندید بگیرید و می‌خوام بدونید همون طوری که الان نخواستم ذره‌ای خلل تو آرامشتون ایجاد بشه، در صورت عدم موافقتتون هم همین روال، برقراره و کم‌ترین مسأله‌ای ایجاد نمی‌شه. بابت هر حس و حال ناخوشایندی که شاید بهتون منتقل شده، هم ازتون پوزش می‌خوام و درخواست دارم حلالم کنید.

نامه را تایپ کرده و داخل پاکت آبی روشنی قرار داد و عصر به بهانهٔ برگرداندنِ وسایلِ جا ماندهٔ همتا، خود را به خوابگاه رساند و دم در بی‌آنکه کسی بویی ببرد، با رفتاری کاملاً طبیعی و خونسرد، نامه را به همتا داد و او هم با لبخند و در حالی که نمی‌دانست چه محتوایی در انتظارش است، آن را همراه با دیگر وسایل تحویل گرفت. پس از آن هم به عکاسی رفت تا عکس‌های آن روزِ سرای سالمندان را بگیرد و فردا صبح به صاحبینشان برساند.

در عکاسی همان طور که منتظر نشسته بود عکس‌هایش آماده شوند، عکاس قدری مِن و مِن کرد و بعد گفت:

جناب ببخشید، فضولی می‌کنم البته، جسارت منو ببخشید، اما احیاناً این آقایی که توی تصویر کنار شما هستن، همون بردیا خوانندهه نیست؟

مهدی که منتظر بود به هر دلیلی شده زمانش سریع‌تر بگذرد، فرصت را مغتنم شمرد و گفت:

آره بردیا عارف‌نیاست، اون خانم هم خواهرشه. پسرخاله و دخترخاله‌ام هستن. چطور؟

عکاس با تعجب گفت:

جداً پسرخاله‌تون هستن؟ چه جالب! اینجا کنسرت دارن؟

مهدی که مدام صفحهٔ گوشی را چک می‌کرد، ثانیه‌ای مکث کرد سپس گفت:

نه کنسرت نداره، برای ضبط کلیپ اومده. اونجا داخل سرای سالمندان هم اتفاقی همو دیدیم، خبر نداشتم اومده شیراز.

عکاس با اطمینان خاطر گفت:

آهان! گفتم اگه کنسرت داشتن که همه جا تبلیغشو می‌دیدیم و همین طوری چراغ خاموش نمی‌اومدن. خودم هم حتماً بلیت می‌خریدم می‌رفتم. جسارتاً شما ساکن شیراز هستید؟

مهدی که دیگر حوصله‌اش داشت سر می‌رفت گفت:

نه خانم، من ساکن شیراز نیستم، به خاطر شغلم هر چند وقتی ساکن یه شهرم ولی خب اینجا جزو جاهایی بوده که زیاد بهش رفت و اومد داشتم، عملاً یه جورایی همشهری افتخاریتون محسوب میشم!

عکاس لبخندی زد و گفت:

کارمند هستید؟

مهدی خندهٔ مختصری کرد و گفت:

نه، من باستان‌شناسم، این چند وقتی هم به خاطر لایروبی آبراههٔ تخت جمشید اینجا بودم که چند تا جسد پیدا کردیم. کارمون فعلاً تغییر فاز داشته و مأموریتمون هم طولانی‌تر شد. این طوری بگم نوجوون که بودیم (آخه من و بردیا کلاً یه سال و چند ماه اختلاف داریم) من همه‌اش در حال تاریخ خوندن بودم و بردیا هم مجال پیدا می‌کرد می‌زد زیر آواز!

عکاس ذوق زده گفت:

جداً؟! این اسکلتا رو شما پیدا کردین؟ آقا عجب هیاهویی تو اینستا و تلگرام و اینا به پا کرده! خدا قوت واقعاً!

مهدی آه عمیقی برای ابراز تأسف کشید و گفت:

ممنونم اما دست روی دلم نذارین خانم… پروژه هنوز کامل به اتمام نرسیده بود که خبرش به بیرون درز کرد، یعنی این طوری بگم راحت ۱-۲ ماه دیگه زمان نیاز داشتیم تا بتونیم یه خروجی مطلوب برای جامعهٔ علمی ارائه کنیم و یک سال و اندی هم تا رونمایی عمومی فاصله داشتیم اما خب به لطف فضولیِ آقایون و خانوم‌های دولتی، گند خورد تو تمام برنامه‌هامون. همین امروز ظهری هم ایمیلامو که چک می‌کردم دیدم یونسکو» سخت به این عمومی شدن کار ما انتقاد کرده، هرچند اشاره کرده شرایط کشور ما رو هم درک می‌کنه.

عکاس همان طور که بلند شده بود داشت پاکت عکس‌ها را تحویلش می‌داد گفت:

بالاخره به قول مظفرالدین شاهِ علی حاتمی توی فیلم کمال‌الملک»:

همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید!

(ادامه دارد.) | قسمت بعدی: پنج‌شنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۰ صبح

داستان «ناشناس» (۲) | نترس

داستان «ناشناس» (۱) | هویدا

داستان «ناشناس» (۳) | کراوات

داستان «ناشناس» (۵) | آبی

داستان «ناشناس» (۴) | عکس

داستان «ناشناس» (۶) | استاد

داستان «ناشناس» (۷) | آرزو

هم ,رو ,مهدی ,بردیا ,غزل ,تو ,و گفت ,کرد و ,زد و ,مهدی که ,داد و

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

frectalikhonar یادداشت های یک پسر frektaleranq وبلاگ رسمی روستای عبدالرحیم فرهنگ کتابخواني چاپ بسته بندي فست فود seramikiworld 3eyyed54657 fhrhadei21 tarahanbartar