تنها او میداند
(آنچه گذشت: قسمتهای
ساعت نزدیک ۹ صبح بود که مطابق وعدۀ روز گذشتۀ ملک فیصل، هواپیمایی برای محمدرضا و ثریا تدارک دیده شد. هواپیمایی اختصاصی که متعلق به یک شرکت بریتانیایی است که فقط محمدرضا و معدود همراهانش مسافرینش هستند و مقصد هم رُم، پایتخت ایتالیاست.
کشوری که در تمامیِ این جریانات بیطرف بوده و به اندازۀ کافی هم از ایران دور است و مصدق نمیتواند نه به لحاظ تجاری و نه مرزی و منافع ملی، تحت فشار قرارش دهد؛ برخلاف عِراق که همسایه است و همچنین آمریکا که حضور اقتصادی پررنگی در ایران دارد.
جدای از همۀ این دلایل، مقداری متعلقات در ایتالیا داشتند که میشد با اضافه کردنش به اندک پولی که همراه دارند، تدارکات زندگی غیرسلطنتی برای روز فردای شکست کودتا را فراهم کنند.
در مسیر که بودند، محمدرضا با خستگی و البته غم، از پنجرۀ هواپیما ابرها را نگاه میکند و در قسمتهایی که ابرها نیستند، عوارض طبیعی زمین را به یاد کوهها، جنگلها و دریاهای ایران، با حسرت مینگرد و داغ دلش تازهتر از قبل میشود. در همین احوال ثریا روی صندلی کناریاش نشسته، سرش را روی شانۀ محمدرضا گذاشته و بیآنکه خواب باشد، چشمانش را بسته و فکر میکند. به آینده، که قرار است چگونه رقم بخورد؟ به ایران بر میگردند یا خارجنشین میشوند؟ در تبعیدی خودخواسته و آرام میمانند؟ یا جانشان را بغل گرفته و آوارۀ اینجا و آنجا میشوند تا مبادا طبق پیشنهاد حسین فاطمی، دستگیر و سپس اعدام شوند؟ اموراتشان چگونه قرار است بگذرد؟ محمدرضایی که در تمام عمر به جز ولیعهدی، پادشاهی، نظامیگری و ورزش، کار دیگری نکرده، چگونه میخواهد زندگیشان را اداره کند؟ اگر نیاز باشد خودش هم آستین بالا زده و پابهپای همسرش کار کند، میتواند از پسش بر بیاید؟ به تمام اینها فکر کرد و ناخودآگاه و بدون اینکه متوجه باشد، با صدای بلند گفت:
آره!
خودش از صدای بلندش پرید و محمدرضا هم با حیرت نگاهش کرد و گفت:
چی آره، ثریا جان؟ خواب میدیدی؟
ثریا لبخندی زد و آرام زیر گوش محمدرضا گفت:
نه خواب نبودم، ولی بیا بریم اون طرف که کسی نباشه راحت حرف بزنیم.
دست محمدرضا را گرفت و با خودش به انتهای هواپیما برد. قدری اطراف را پایید تا مطمئن شود کسی از همراهان یا مهمانداران آن حوالی نیستند. با هر دو دستش، دستان محمدرضا را گرفته بود و قدرتمند ولی همچنان با لبخندی عمیق و از ته دل گفت:
عزیزم، میدونم اوضاع بحرانیه، میدونم طاقت دوری از ایران رو نداری، میدونم نگران اوضاع خانوادهات هستی، حتی اگه نگی هم میدونم از الان داری به شکست کامل و احتمالاً دل کندن دائمی از وطن فکر میکنی، همۀ اینا رو میدونم و بقیۀ چیزا رو هم از چشمات میتونم بخونم! اما میخوام بدونی، من ثریا اسفندیاریبختیاریام! نوۀ
سردار اسعدِ مشروطهچی و از همپیمانان پدر بزرگوارت، رضاشاه! تو هم که شاهنشاه ایران و قلب منی، پس برای جفتمون نشد» نشدنیه! میخوام بدونی من به خاطر شاه بودنت باهات ازدواج نکردم، من عاشقت شدم و عاشقت هم میمونم؛ توی تمام این سختیا هم همراه و همپاتم و هر چی بشه کنارتم و هر کاری لازم باشه رو دو نفری انجام میدیم. فکر نکنی من شبیه بقیه دخترای اعیونیام که دست به سیاه و سفید نمیزنن و کار رو عار میدونن ها! نخیر! منو قبل از اینکه همسرت یا حتی عشقت بدونی، یه دوست بدون؛ دوستی که هر کاری لازم باشه پا به پات انجام میده، حتی اگه اون کار عملگی باشه. پس غصۀ هیچی رو نخور، چون منو داری. خوب به چشمام نگاه کن، تو منو داری!
محمدرضا با لبخند رضایت عمیق و در حالی که احساس میکرد دوباره به تخت سلطنت برگشته و عظمت شاهیاش را بازیافته، دستانش را از دست ثریا جدا کرد و صورت شهبانویاش را میان دستان خود گرفت و خوب به چشمان زمردینش نگاه کرد. چند لحظه پلک نزد و فقط نگاه کرد. پس از سکوتی که سرشار از جملات عاشقانه بود و با زبانِ چشم منتقل میشد، پیشانی ثریا را بوسید و محکم در آغوشش گرفت. چنان محکم که هر یک ضربان قلب دیگری را در سمت راست بدنشان حس میکردند. ثریا با دستان کوچکش هرچند نمیتوانست تمام هیکل چهارشانۀ محمدرضا را در بر بگیرد، اما در همان حال هم تکیهگاه بودنش را به رخ کشید و پس از آن که متوجه شد تنفس محمدرضا چقدر آرام و شمردهتر شده، خیالش راحت شد که توانسته اضطراب این ایام را هم از او دور کند و هم از خودش.
کمتر از دو ساعت بعد، هواپیما در فرودگاه شهر رم به زمین نشست. به محض پایین آمدن از پلکان، با استقبال گرم نمایندۀ رسمی دولت ایتالیا مواجه شدند که نه مانند دو پناهندۀ ی، بلکه مانند دو مقام رسمی به آنان خوشآمد گفته و از حضور آنان در رم ابراز خوشحالی کرد.
اما تمدار ایتالیایی تنها نبود و سیلی خروشان از عکاسان و خبرنگاران بینالمللی از تمامی مطبوعات و رادیوها، دور تا دورشان را احاطه کرده و با سماجت و اصرارهای پایانناپذیر به دنبال یافتن پاسخ سوالهایشان از پادشاه و شهبانوی ایران بودند.
در این شرایط محمدرضا تنها دغدغهاش دیدن نمایندهای از سوی سفارت بود که هر چه چشم گرداند، کمتر کسی را یافت و با بیحوصلگی تمام و محض رهایی از دست حضار پیرامونش این جمله را گفت:
من طبق قانون اساسی ایران و اختیارات خود در مقام سلطنت، مصدق را از نخست وزیری برکنار کردهام.
هنوز چند قدمی جلوتر نرفته بود که میان آن شلوغی، صدای فارسیزبانِ غریبهای را شنید که به زحمت میتواند صدایش را بیش از آنی که هست بالا ببرد و اعلیحضرت، اعلیحضرت» گویان، او را خطاب قرار میدهد. این نوا که برایش حکم نوری در سیاهی مطلق داشت را به دقت گوش کرد تا بتواند منبع صدا را پیدا کند. بالاخره با مَردی که تنها دارندۀ چهرۀ شرقی در آن جمع بود، چشم در چشم شد. مرد خودش را به محمدرضا رساند و زیر گوشش گفت:
من حسین صادق هستم اعلیحضرت، رایزن سفارت ایران. برایتان اتاقی در هتل اکسلسیور» اجاره کردیم که هرچند در شأن مقام سلطنت نیست اما پناهگاهی امن و آبرومند است، امید که بیش از چند روز مهمان اینجا نباشید. همراه من تشریف بیارید.
در مسیر هتل که بودند محمدرضا به او گفت:
جناب صادق، شما با آقای مستشارالدوله صادق که ریاست مجلس موسسان رو در زمان پدرمان داشتن، نسبت دارین؟
حسین صادق با شادی وصفناپذیر و احساس غروری که میشد در چشمانش دید، گفت:
این وصفی که شما گفتین، البته که باعث افتخار و غرور این حقیره، اعلیحضرت! فدایی، پسر مستشارالدوله هستم. همگی نمک پرودۀ خاندان جلیلۀ پهلوی هستیم شاهنشاه!
محمدرضا پس از نیمنگاهی که به ثریا انداخت، نفسی عمیق و آرامشبخش کشید و سپس گفت:
خدا پدرتان را بیامرزه، خدمات ایشان هرگز از اذهان خاندان ما پاک نمیشه. آقای کاردار کجا هستن؟ چرا شما رو فرستادن؟
صادق که منتظر همین سوال بود، قدری مِن و مِن کرد و گفت:
جسارتاً قربان جناب خواجهنوری در مرخصی هستن و الان خارج از رم تشریف دارن!
محمدرضا سری به نشان تأسف تکان داد و گفت:
دستور مصدقه؟
حسین صادق که شهامت نگاه کردن در چشمان پادشاه را نداشت، سعی کرد غیرمستقیم جوابی که ابداً خوشایندِ مخاطبش نیست را تحویلش بدهد:
جناب خواجهنوری پس از آن که تلگراف وزارت خارجه رو دریافت کردن تصمیم گرفتن امور سفارت رو جدای از جدلهای ی تعریف کنن!
محمدرضا آهی کشید و گفت:
پس مظفر اعلمِ پفیوز هم به خاطر همین تلگراف، از ما استقبال نکرد. همۀ اینها را به وقتش جواب میدم! راستی جناب صادق ما در آخرین سفری که به ایتالیا داشتیم اتومبیلی تهیه کرده بودیم؛ البته میدونم در عدم حضور کاردار، شما باید برای خروج ماشین از گاراژ با تهران هماهنگ کنین، ولی هر کاری از دستتون بر میاد انجام بدین تا اونو در اختیار ما قرار بدین، یقین بدونین جبران میکنیم.
صادق که خوب میدانست این کار با توجه به سختگیری وزارت خارجه، اصلاً ساده نیست قول قطعی نداد و صرفاً با یک تمام تلاشم را میکنم» بار مسئولیتش را تا حد امکان سبک کرد. اما علیرغم مخالفت صریح دولت تهران (و شخص مصدق) با این عمل، قبل از غروب و از طریق رفاقتی که حسین صادق با مسئول حسابداری سفارت داشت، نهایتاً توانستند خودروی مزبور را به محمدرضا و ثریا تحویل دهند.
(
درباره این سایت