هیچ چیز برای همیشه پنهان نمیماند
(آنچه گذشت: قسمتهای
ساعتهای چشمانتظاری به آرامی طی میشدند و هیچ راهی هم برای سرگرم کردن خود پیدا نمیکرد. کاوشها که فعلاً برای استراحت متوقف شده بودند، بردیا و غزل هم مشغول کارهای خودشان بودند و در شیراز هم دوست و رفیقی نداشت تا خود را با آنها سرگرم کند. هر بار هم که تلفنش به صدا در میآمد مانندِ پرنده از جایش میپرید به این امید که خبری از همتا باشد.
مدام در ذهنش به اتفاقات مختلف فکر میکرد که اگر هر کدام رخ داد چه بگوید و چه واکنشی نشان بدهد. دیگر بعد از ظهر شده بود و تقریباً ۲۰ ساعتی از آن نامه میگذشت. تازه نهارش را خورده بود و میخواست دوش بگیرد که پیامی از جانب همتا برایش آمد؛ در همان وضعیت حوله را روی تخت انداخت و با عجله و نگرانی و استرس زیاد، مطالعهاش کرد:
سلام. اینو مینویسم براتون چون لازم دونستم جواب حرفاتون رو بدم که یه وقت خدای نکرده احساس ناخوشایندی بهتون دست نده که نامتون بیجواب مونده.
اول از همه اینو بگم که ممنونم حرفاتون رو از این راه به گوشم رسوندید. براتون احترام زیادی قائلم و این شخصیت والای شما رو میرسونه.
متأسفانه نمیتونم پیشنهاد شما رو قبول کنم. من با شخص دیگهای در رابطه هستم و لازم دونستم دلیل جوابم رو بهتون بگم.
با این وجود هیچ چیز تغییر نکرده و فکر نکنید ناراحت شدم یا احساس بدی بهم دست داده و امیدوارم همه چیز مثل روال هر روز پیش بره.
موفق و پیروز باشید.
خدانگهدار
از ناراحتی پاهایش سست شدند و بر روی زمین نشست. اشکهایش همچون باران بهاری، دشتِ صورتش را خیس کردند و در آن لحظات با صدای آرام فقط یک چیز میگفت:
خدایا چرا؟ چرا؟؟ چرا؟! چرا همهاش یه چی باید بشه که نشه؟! چرا خدا… چرا باید همیشه یه پای قضیه بلنگه؟ چرا من باید به همچین دختر همه چی تموم و با شخصیتی نرسم؟ خدایا مگه من چمه که حق ندارم عشقو تجربه کنم؟ خدایا…
بیدرنگ شمارهٔ غزل را گرفت و هقهقکنان گفت:
اگر با من نبودش میلی، پس چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟
چرا این قدر محترمه؟ چرا یه طوری خوبه که هی دلم بسوزه ندارمش؟ چرا یه خرده بد جوابمو نداد تا بلکه این طوری بههم نریزم و کمتر آتیش بگیرم از نداشتنش؟
چرا اون روز بهم گفت عزیزم»؟ چرا توی همایش اولین کسی که برام دست زد، اون بود؟
چرا باهام گرم و صمیمی بود؟
آخه چرا برم لب چشمه هم باز باید تشنه برگردم؟
این چه بخت و اقبالیه من دارم غزل؟ غزل غزل غزل…
غزل که از این احوال فهمیده بود قصه ختم به چه قراری شده، گفت:
قربون دلت بشم مَهدی جان، فدای سرت، نشد که نشد! تو چیزی رو از دست ندادی، خودتو سرزنش نکن، حتماً خیریتی برات تو این جواب منفی نهفته است… ما الان تازه کارمون تموم شده، میاییم دنبالت بریم یه خرده بچرخیم هوات عوض شه. نه» نیار و بلند شو حاضر شو، مام نیمساعت دیگه اونجاییم.
تمام مدت بردیا رانندگی میکرد و همراه با غزل به درد دلهای مهدی که صندلی پشتی نشسته بود، گوش میکردند. حرفهایش که تمام شد، گوشهای بیرون شهر و در جای خلوت و دنجی نگه داشتند؛ از ماشین پیاده شدند و گوشهای نشستند. مَهدی به زحمت و با مددِ آبهای پشت سر همی که میخورد سعی داشت قدری بغضش را آرام کند که بردیا گفت:
ببین داداشم، اینی که میـ میگم ادعا نیست، میخوام بدونی که واقعیت محضه. اینکه هیچکی بیشتر از من حا حالتو نمیفهمه، حـَ حتی بیشتر از خودت! منم سالها پیش توی همین موقعیت تو بودم، غزل یادشه، چندین بار ایـ این مسیر رو رفتم و هر بار به یه دلیلی نَ نشد که بشه. یه بار خو خودم گند زدم، یه بار بهم خیانت شد، یه بار به خاطر زَ زبونم ترکم کرد و آخرین موردم هم مثل قضیهٔ تو شد، چون با کسی بود، ردم کرد…
غزل میان کلام بردیا آمد و گفت:
ببخشید بردیا، شکر میون کلامت. اون موقعها هنوز بردیا معروف نبود و خدا رو شکر کسی، حتی شما فامیلا احوالش رو ندیدید. بیشتر از خودش هم ماها ناراحتش بودیم. اگه بدونی چه روزایی از سرِ طفلی گذشته، میتونم بگم غمی در حد قضایای سکوت» بود… این جوریشو نبین که میگه و میخنده، یه غم عمیق روی دل خودش و همهٔ ماها مونده.
مهدی با صدای لرزانش گفت:
خب، الان چی؟ چرا الان دیگه کاری نمیکنید؟ همه چی اوکیه و مساعده برای ازدواج که.
بردیا لبخندِ غمباری زد و گفت:
الان که دیـ دیگه کلاً نمیشه! ۹۹ درصد آدما به خاطر شـُ شغلمه که بهم اَ اهمیت میدن، فکر میکنن زِ زندگی با یکی مثل من، همین کنسرتا و آهنگا و رقص و شادیاست! اون یک درصد هم که منطقیترن چـِ چنان کم جمعیتن که عملاً پیدا کردن سوزن تو اَ انبار کاه، کارِ به مراتب راحتتری نسبت به پیدا کردن اون یه درصده! و به خاطر همین اگه به یکی از همون ۹۹ درصد اعتماد کنم، فردا روزی که به هر دَ دلیلی دیگه نتونم کار کنم یا اوضاع مالیم بههم بریزه، مثل پیری، حادثه، تصادف، همین جابهجاییهای ی و بخشنامههای سلیقهای و مصلحتی، تغییر ذائقهٔ مردم و اینا، اولین کسی که تنهام میذاره، همون آ آدمه. ماشالا امنیت شغلی برای ماها شبیهِ شوخیه! کُـ کپیرایت هم که تو ایران نداریم و دیگه به کل هیچی به هیچی! باور نمیکنی اَ اگه بگم طی این مدت ۲-۳ نفر ازم خا خواستگاری کردن! که حتی یِـ یک نفرشون هم طالب خودم نبودن، طا طالب چیزی بودن که از من تو کارم دیـ دیدن، وگرنه هیچکدومشون خو خود من رو که نمیشناسن!
غزل به سرعت حرف بردیا را کامل کرد و گفت:
ببین مَهدی جان، اینا رو نگفتیم که مسابقهٔ کی از همه بدبختتره» راه بندازیم، میخوایم بهت بگیم، تو تازه تجربهٔ اولت بود، شرایط شغلیت هم که مثل ما نیست، به راحتی میتونی احوال زندگیت رو به سمت و سوی بهتری هدایت کنی. تازه همتا واقعاً خانومانه و با شخصیت جوابتو داده و من جات باشم به جوابش به چشم یه پاسخ منفی نگاه نمیکنم؛ بلکه به چشم یه آینه نگاه میکنم که ببین چقدر خوب بودی و هستی که حتی وقتی میخواسته ردت کنه هم این جوری باهات برخورد کرده وگرنه هر کی دیگه بود چنان میکوبیدت و از نو میبرد بالا که نفهمی از کجا خوردی! حداقلِ اقلِ اقلش این بود که بگه خجالت بکش و از مقام و جایگاه و چه و چهای که داری، سوء استفاده نکن!» متوجهی میخوام چی بگم که؟
مهدی با نگاهِ غمگین و چشمان خونبارش گفت:
آره گرفتم چی میگی ولی آخه… میدونم دیگه، تا این پروژه تموم بشه و من برم سر کار بعدی، پیرم کنار همتا در میاد…
بردیا بیمعطلی و بدون آن که بگذارد حرف مهدی به انتها برسد گفت:
اولاً که تو مَردِ روزای سختی و ما همگی بهت ایـ ایمان داریم، هـَ هنوز یادمون نرفته بعد از قضایای چَن چند سال پیشِ مامان و بابات، تونستی خودتو به خو خوبی از آب و گل بیرون بکشی و الان جایی هستی که حـَ حتی از آرزوهاتم فراتره! ثانیاً اینکه به سرعت میـ میخوای سر کار و شهر دیگه بری، خیلی اتفاق مهمیه ها! چون ببین من یه یه اعتقادی دارم که ما هر کاری میکنیم، برای ایـ اینه که حالمون باهاش خوب بشه، مثل درس خوندن، کار کردن، سفر رفتن و… پس وقتی چیـ چیزی حال خوب بهت نمیده، باید بذاریش کنار و چقدر خوبه که تو خودت هم این روحیه رو داری.
مهدی چشمانش را قدری مالش داد و سپس گفت:
اتفاقاً چند وقت پیش یه پیشنهاد کاری از یه تیم دیگه داشتم ولی نیاز بود اول اینجا تموم شه بعد راحع بهش فکر کنم… گویا تنها راه چارهام همینه.
بعد از ۱-۲ ساعت حرف زدن، شامی تهیه کردند که البته مهدی با بیمیلی کامل غذایش را خورد و وقتی به آسایشگاه برگشت بدون آنکه لباسش را عوض کند در همان وضعیت خوابش برد.
داخل ماشین هم در فاصلهای که بردیا و غزل داشتند به هتل میرفتند، بردیا گفت:
یه سوالی ذهنمو درگیر کرده.
غزل با بیحوصلگی گفت:
چی؟
بردیا کمی مکث کرد بعد گفت:
وقتی بین دو نفر یکی رو انتخاب میکنن، تکلیف اونی که آرزوهای بهتری داشته چی میشه؟
غزل چند لحظه سکوت کرد و سپس جواب داد:
هیچی! واقعاً هم هیچی.
دکمهٔ ضبط را زد و ادامه داد:
بیا ببینیم ابی چی میگه.
ترانهٔ آخرین بار» ابی پخش شد و جفتی تا هتل با آن زمزمه کردند.
قطعهٔ آخرین بار» با صدای استاد ابی، تنظیم استاد منوچهر چشمآذر، آهنگسازی علیرضا افکاری و ترانهٔ افشین مقدم
(ادامه دارد.) | قسمت پایانی: پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۰ ساعت ۱۰ صبح
درباره این سایت