هیچ چیز برای همیشه پنهان نمیماند
(آنچه گذشت: قسمتهای
پس از قریب به یک ماه اعضای تیم کاوش ساعت ۱۰ صبح در دفتر گروه (مستقر در محوطهٔ بیرونیِ مجموعهٔ میراث جهانی تخت جمشید) برای ارائهٔ گزارش، جمع شده بودند. پس از خوش و بش کوتاه و پذیرایی مختصر با چای و شیرینی، دکتر شعبانی از همکارانش توضیح جامع و مبسوطی از روند کشفیات طلب کرد. نخست دکتر ملایی، سرپرستِ گروه تشخیص هویت از صندلی بلند شد و گزارشِ اقدامات انجام شده را برای دیگران ارائه کرد:
طی بررسیهای ما و بر اساس تأییدیهٔ پزشکی قانونی، قدمت تقریبی اجساد چیزی در حدود ۲۳۰۰ سال پیش تخمین زده شده و نحوهٔ مرگ اجساد انسانی بر اثر ضربهٔ شیء بُرندهای مانند شمشیر، خنجر و امثالهم هستش و اجساد حیوانی هم عمدتاً در اثر آتشسوزی یا با ضرباتِ قدری مختصرترِ شمشیر (نسبت به انسانها) تلف شدن.
از شکستگیهایی که بعد از مرگ در بعضی نقاط رخ داده این احتمال با درصد بالایی از یقین وجود داره که تمامیشان بعد از کشته شدن، به آبراههٔ کاخ هدایت شدن (به این شکل که ابتدا روی زمین کشیده شدن و بعد به داخل آبراهه پرتاب شدن) و سرانجام آتشسوزی مهیب باعث نابودی کاملشون گشته و تطابق زمان و نحوهٔ مرگ با اطلاعاتی که در تاریخ ثبت شدن، ما رو به این یقین رسوند که اینها در واقعهٔ حملهٔ سپاهیان
اسکندر مقدونی، کشته شدن. هرچند مدرکی برای اثبات این موضوع که اینها از شخصیتهای مطرح و صاحبجایگاهِ حکومت وقت بودن یا نه (مثلاً لباسی، شمشیری، جواهراتی یا وسایل دیگهای) پیدا نکردیم اما این نکته هم قابل توجهه که خب طبیعتاً همه در حین فرار یا مقاومت کشته شدن؛ چون که همگی با چند ضربهٔ صاف و سریع (عمدتاً به شکم) کشته شدن به جز یکیشون که از بقیه آسیب بیشتری دیده و عملاً بعضی اندامهاش به کلی مفقود شدن؛ و این همون جسدیه که یک پارشُمَن هم همراهش داشت و آقای باغبان و خانم خلیلی مشغول بررسیش بودن. این طور به نظر میاد که حجم درگیری این یکی بیشتر بوده و نحوهٔ کشته شدنش چیزی بیشتر از یه فتحِ کاخ سلطنتی توسط ارتش خارجی بوده. این نحوهٔ مرگ، عملاً گویای یک جنایت یا حتی شاید تسویه حساب شخصی میتونه باشه!
مهدی سری تکان داد و با خونسردی و لبخند همیشگیاش، رو به شعبانی گفت با اجازه استاد» سپس ایستاد و پس از صاف کردن صدایش گفت:
ضمن عرض خسته نباشید به همگیِ عزیزان، باید به عرضتون برسم که من با اطمینان میگم: بله، درسته! یافتههای ما کلام شما رو نهتنها تأیید میکنه، بلکه مواردی رو هم بهش اضافه میکنه که به جرأت میتونم بگم عجیبترین کشف در تاریخ باستانشناسی ایران و یکی از خاصترینهای جهانه!
دکتر شعبانی میانِ سخنش آمد و گفت:
باغبان جان، یه طوری میگی انگار منشور کورشِ دیگهای رو پیدا کردی!
مهدی لبخند محوی زد و گفت:
نه، اما بعد از استماعِ گزارش من و خانم خلیلی، متوجه میشید به هیچ عنوان کشف کوچیکی نیست و حتی لیاقت داره براش مقامات یونسکو» رو دعوت کنیم ایران! ببینید دوستان، همون طوری که روز اول از روی نوع خط متوجه شده بودیم، این نوشته متعلق به زمان خود هخامنشیانه، علاوه بر اون به خاطر بیعلامت بودنش هم به این نتیجه میرسیم که متن رسمی و دولتی نبوده اما، محتواش چیزیه که اگه توی قصههای شاهنامه در موردش میخوندیم برامون باورپذیرتر بود تا در واقعیت! چون این پارشُمَن در واقع یه نامه است؛ یه نامهٔ شخصی هم هست که خطاب به خانمِ مورد علاقهٔ این خدابیامرز نوشته شده ولی فقط همین نیست که خاصش کرده بلکه اطلاعاتی که حینِ نوشتن، قید کرده ارزش تاریخی فوقالعادهای دارن.
دکتر شعبانی چشمانش گرد شدند و مجدد میان صحبت مهدی آمد و گفت:
یعنی این یه نامهٔ عاشقانه است؟ اونم تو عصری که اسکندر داشته یکییکی کشورها رو رو فتح میکنه و شهرای ایران رو هم یکی پس از دیگری شخم میزده؟ بابا این دوستمون دیگه چه مجنونی بوده! زنده باد!
خب، میفرمودی، چه اطلاعاتی داخلشه؟
مهدی بیدرنگ گفت:
ما خودمون هم لحظهٔ اول اتفاقاً همین رو گفتیم استاد!
اولاً از متن نامه این طور بر میاد که خانمِ مورد نظر، از ملازمین شخص ملکه بوده ولی جزو حلقهٔ خدمتکاران خیلی نزدیک نبوده؛ به این صورت که خود ملکه به همراه کارگزارانِ نزدیکش و در مشایعت شاه، از پارس متواری بوده و اینها رو هم اینجا نگه داشته بودن به امید روزی که بر میگردن. دقیقاً وضعیتی مشابهِ سال ۱۳۵۷ که شاه و شهبانوی پهلوی از ایران رفتن ولی غالب خدمهٔ کاخها تا ۲۲ بهمن سر وظایف خودشون مونده بودن. پس در واقع نتیجه میگیریم روایتِ راویانِ یونانی مبنی بر فرار داریوش سوم کاملاً درست بوده و در برههای هم این نامه نوشته شده که از ورود اسکندر به ایران مدتها گذشته بوده؛ نزدیک پارس شده بوده، گزارشایی هم مبنی بر زخمی یا کشته شدن شاه به گوش میرسیده (جایی در نامه چیزی به این مضمون میگه که این بدنِ بدون سر محاله دوباره جون بگیره و در واقع برداشت ما از این بدنِ بدون سر» اشارهای غیرمستقیم و رندانه به سقوط خاندان سلطنتی هستش که چون نمیتونسته صریحاً بگه، به ناچار این شکلی بیانش کرده) و نتیجه میگیریم عملاً آخرین روزای حیات یِ هخامنشیان بوده یا حتی میتونم با اطمینانِ بالا بگم که حکومت ساقط شده بوده ولی عموم مردم هنوز بیاطلاع بودن.
ثانیاً خودِ این جناب و مابقیِ دوستانش هم از نگهبانانِ دربار بودن؛ چون فقط اعضای تیم حفاظت میتونستن آزادانه به نقاط مختلف کاخ تردد، و حتی با خدمتکاران حرمسرا معاشرت داشته باشن. پس میتونیم با جرأت بگیم تمامِ افرادی که اون مقطع در کاخ بودن و ایضاً این اجسادی که ما پیدا کردیم، همگی برای پرسنل کاخ بودن و هیچ شخصیت حکومتی بینشون وجود نداره.
سومین موضوع هم اینه که ظاهراً این، تنها نامهٔ تبادل شده نبوده ولی حتماً آخرینش بوده چون به دستِ مخاطبش نرسیده، که اگه رسیده بود از جسدِ یک زن باید خارجش میکردیم یا حداقل زنی نزدیکش پیدا میکردیم؛ البته اینکه مابین اجساد مونث، هیچ زن با مشخصاتی (حداقل از نظر سنی) نزدیک به مخاطب این نامه، مابین کشفیاتمون نیست احتمالاً به خاطر این بوده که نویسنده تونسته شرایطی برای نجات دادن محبوبش فراهم کنه و حدس من اینه که دلیل آسیبهای عمیقتر این جسد، همین موضوع بوده باشه. یعنی کمک برای فرار و سالم موندنِ لیلاش! البته میشه به فرضیهٔ اسیر شدنش هم فکر کنیم ولی بعید میدونم با این حجم درگیری، اون خانم نتونسته باشه از مهلکه فرار کنه. سادهتر بخوام بگم اینه که پیش از تحویل این نامه به خانم، اسکندر به تخت جمشید میرسه و درگیریها مانع از اطلاع پیدا کردن اون شخص از افکار مجنونش میشه ولی با رشادتهایی که صورت گرفته، تونسته جون سالم به در ببره.
دکتر شعبانی کنجکاوانه پرسید:
از کجا متوجهِ این جزئیات شدی حالا؟
مهدی فوراً پاسخ داد:
یکی از نکات جالب دقیقاً همین جاست! توی بخشی از نامه اومده که هدفگذاری داشته هر طور شده بعد از نجات دادنِ یار، خودش هم از اون مهلکه در بره و به اون خانم ملحق بشه و گویا برنامه این بوده که پس از فرار، جایی حوالی سیستان و بلوچستانِ امروزی برن که اندازهٔ کافی از هر ۳ تا پایتخت دور بوده و کسی هم اونجا نمیدونسته این زوج کی هستن و به راحتی زندگیشون رو سر و سامون بدن. ولی خب تیغِ شمشیرِ سربازان اسکندر، کاریتر از عشق، عمل میکنه و میبینید که چی هم به سرش آوردن!
شعبانی سری به نشان رضایت تکان داد و گفت:
بسیار عالی! راستی اسمی چیزی برای این بندهٔ خدا و معشوقش توی نامه پیدا کردین؟
مهدی نگاهی به همتا انداخت و سپس گفت:
متأسفانه دو تا از چندین قسمت حساس متن که کاملاً تخریب شده و به هیچ عنوان هم قابل خوانش نیست، اسامی خودشونه ولی براشون کد در نظر گرفتیم؛ آقا و خانم ۶۳۰۸» !
شعبانی لبخند زد و بلافاصله گفت:
خب، خسته نباشید دوستان، خدا قوت. گزارشهای مکتوبتون رو برام بذارید منم روشون کار کنم بلکه چیزای بیشتری دستگیرمون بشه. موردی که باید خدمتتون عرض کنم اینه که فردا حوالی ساعت ۱۱ همایشی با حضور رئیس جمهور و وزیر میراث فرهنگی تو سالن آمفیتئاتر دانشگاه برگزار میشه. همگی لطفاً با پوشش رسمی حضور داشته باشید؛ حتماً هم رأس ساعت حضور داشته باشید، به خصوص دکتر ملایی، دکتر باغبان و خانم خلیلی که ردیف جلو کنار من و حضرات دولتیها قراره بشینید. ضمناً آقا مَهدی جلوی جمع دارم میگم، فردا شما سخنران اصلی مراسمی و لطفاً جلوی اون زبون تند و تیزت رو بگیر، بذار صحیح و سلامت قضیه ختم به خیر بشه بره. آره قربونش!
اخم غلیظی صورت مهدی را در بر گرفت، با عصبانیت از جا بلند شد، مشتی بر روی میز کوبید و گفت:
جسارت منو ببخشید اما واقعاً براتون متأسفم استاد! شما مگه خودتون نفرمودید که به هیچ احدالناسی اجازه نمیدین وارد پروسهٔ کاریمون بشه؟ حالا الان چرا جلوی رئیس و وزیر و وکیل، از ما میخواهید قواعد کاریای که خودتون یادمون دادید رو زیر پا بذاریم و اعلام رسمی این کشف رو خیلی خیلی جلوتر انداختین و میخواهین برای یه مشت آدمِ بیمایه، خرجش کنین؟! من تو فکرش بودم از سران یونسکو» بخوام که برای رونمایی بیان ایران، بعد الان که هنوز گِلِ روی تن این مرحوم هنوز خیسه، برگردم سر جلوی یه مشت زالوی تمدار پایین بیارم و بگم بفرمایید، اینم پیشکشیِ ما برای شما؟!
شعبانی جلو آمد، پیشانی باغبان را بوسید و با آرامش همیشگیاش گفت:
آروم باش عزیزم… درست میگی پسرم، خودمم بابت این موضوع سخت ناراحتم و ضمناً از شماها و به ویژه شخص شخیص خودت و خانم خلیلی، بسیار سپاسگزارم که نذاشتید هیچ کلمهٔ این کشف از جانب شماها به بیرون درز کنه (اونی که این قضیه رو به مقامات لو داد رو بالاخره یه روز پیدا میکنم و به خدمتش میرسم، نمیذارم خوشرقصیش بیاجر بمونه!) و از طرفی خبر هم دارم چه جوری شجاعانه و با اقتدار جلوی رفتار غیرحرفهای نوچهٔ قلیپور وایسادی اما لطفاً درک کنید که نهادِ غیرانتفاعیای مثل یونسکو» هیچ قوهٔ قهریهای برای ادامهٔ فعالیت داخل کشورهای عضو نداره و دولتها به راحتی میتونن مانع ادامهٔ فعالیتش بشن و از اون بدتر اینه که خود ما هم اهرم فشاری برای ادامهٔ کارمون نداریم و به سادگی میتونن پروژه رو از دست ما خارج کنن و به دیگرانی بدن که اصطلاحاً حرف گوش کن» تشریف دارن! درسته دم انتخاباته و چنین خودکشیای نمیکنه ولی خب، این جماعت ثابت کردن بعیدترین چیزا هم برای این قماش، بعید نیست! احیاناً که دوست نداری به جای تیم ما، جماعتی با پوست باستانشناس، ولی در واقع یه مشت قاچاقچیِ عتیقهٔ حرومزاده، که زیر نظر آقازادهها و خانمزادههای قمارباز و لانتوریشون فعالیت میکنن، بقیهٔ مسیر رو طی کنن و موزههای اروپایی و آمریکایی رو پُر و پیمونتر از الان بکنن که؟
اشک، پهنای صورت مهدی را خیس کرده بود، دستانش را مشت کرده بود و فقط زمین را نگاه میکرد. بعد از چند دقیقه سرش را بالا گرفت و گفت:
چشم استاد…
بعد با پا دو مرتبه بر روی زمین کوبید و ادامه داد:
زمین! تو بالاخره یه روزی به کامِ ما میچرخی، من مطمئنم! اما تا اون روز، تو به چرخیدنت ادامه بده…
گزارش کتبیاش را از کیف خارج کرد و روی میز پرت کرد و بدون خداحافظی، از دفتر استاد خارج شد؛ حتی همتا که چند بار صدایش کرد آقای دکتر، صبر کنید، آقای دکتر با شمام» را هم بیجواب گذاشت و او وادار شد دوان دوان پشت سرش از دفتر بیرون برود. بعد از خروج آن دو، دکتر شعبانی بر روی صندلی مهدی نشست، دستانش را بر روی سرش گذاشت و زیر لب، با صدایی آرام گفت:
اینا سرمایههای مملکتن، هر کدوم هم هزاران هزاران میلیارد ارزش دارن، چرا حالیشون نیست دارن با دلسرد کردن سرمایههامون، مملکت رو عقیم میکنن؟ مگه این میز و صندلیا چقدر ارزش داره؟ تُف تو ذاتِ پلیدتون… لعنت، لعنت، لعنت…!
و قطرههای اشکش بر روی میز چکید.
صبح مهدی با کت و شلوار و پیراهنِ یک دست مشکی که بج سینهٔ نقشهٔ سه رنگِ ایران را هم به آنها ملحق کرده بود، به همراه کراوات سرخرنگی که خطوطِ باریک و کمرنگی، نقشآمیزیاش کرده بود، دنبال همتا رفت. همتا هم با شمایلی رسمیِ سرمهای و آبی رنگش و با کفشی که پاشنهٔ نهچندان کوتاهش، جلب توجه میکرد و موهای لایت شدهاش را به دقت زیرِ مقنعه مخفی کرده بود (ولی همچنان ریشهٔ آنها معلوم بود) از خوابگاه خارج شد. به محضی که سوار ماشین شد، در اولین برخورد بوی عطرِ تلخ و مشخصاً برندِ مهدی، توجهش را جلب کرد. بعد از سلام علیک مختصر، چند لحظهای چشمانش با تیپِ متفاوت مهدی درگیر بود و همین طور که با تعجب نگاهش میکرد، گفت:
جناب باغبان، معذرت میخوام، قصد فضولی ندارم، اما حس نمیکنید کراوات، اونم این رنگی، قدری برای مهمونای این همایش، خوشایند نیست؟
مهدی پوزخندی زد و گفت:
قدری» که نه، خیلی» هم ناخوشاینده! اما به نفع خودشونه ازم نخوان کراواتم رو باز کنم چون اون موقع با لباس یک دست مشکیم بیشتر اعصابشون رو بههم میریزم. ضمناً هدفم هم اتفاقاً ناراحت کردنشونه!
همتا با تردید سرش را تکان داد و در همین حین، نگاهش به صندلی عقب افتاد و با خنده گفت:
اینا چیان دیگه؟!
مَهدی همزمان که استارت ماشین را میزد گفت:
نهالن!
همتا چشمانش را نازک کرد و گفت:
دکتر شما سر صبح چه جوری این قدر انرژی دارید؟ اونو که دارم میبینم اینا درختن، منظورم اینه که برای چی اینجان؟
مهدی همان حین که داشت آینه را با دقت نگاه میکرد تا از پارک خارج شود گفت:
بعد از همایش خودت متوجه میشی، فقط همین قدر بگم که اینا نهال آلو هستن!
دمادمِ آغاز مراسم بود که رئیس جمهور با مشایعت وزیر و یکی از اطرافیانش وارد سالن شدند؛ تمامِ سالن برایش ایستادند و او هم سلامعلیک گرم و خودمانیای با افراد ردیفِ یک، کرد و با آقایانِ جمع روبوسی کرد. هنگامی که نوبت به باغبان رسید، همراهش زیر گوش وی گفت دکتر، ایشون همون آقایی هستن که اون روز…» که قلیپور اجازه نداد بقیهٔ جملهاش را تکمیل کند و با صدای رسا گفت:
به به! آقای دکتر مَهدی باغبانِ عزیز! فرزند محمودرضا، صادره از تهران!
و بعد که اقدام به روبوسی کرد، پیش از بوسهٔ دوم زیر گوش مهدی گفت:
به گمونم از ما خوشت نمیاد، ولی ما میتونیم با هم کنار بیایم مَردِ جوان!
مهدی هم قبل از بوسهٔ سوم جواب داد:
من تمامِ آدمها رو دوست دارم آقای رئیس جمهور، تأکید میکنم: تمامِ آدمها رو!
بعد از این معارفهٔ نامتعارف، همراهِ قلیپور کاغدی به او داد که رویش نوشته بود:
هنوز اسمت یادمه خوشتیپ خان!
پس از پخش سرود ملی، مراسم با سخنرانیِ دکتر شعبانی افتتاح شد و سپس، وزیر و رئیس جمهور سخنانی به شدت جذاب و انتخاباتپسندی بر زبان آوردند؛ نوبت به مهدی رسید که به عنوان سخنران اصلی مراسم دربارهٔ روند کار و چیستی و کیستیِ این کشف صحبت کند. نیمنگاهی به همتا انداخت و در همین حین، وی با لبخند دلگرم کنندهای، حمایتش را از مهدی نشان داد اما علیرغمِ این موضوع، همچنان با اکراه از جایش برخاست و پشت تریبون قرار گرفت؛ پس از مرتب کردن کراواتش، سینهاش را صاف کرد و جرعهای آب نوشید. سپس خلاصهای بسیار کوتاه و بدون هیچ جزئیاتی که مشخصاً به جهت رفع تکلیف عنوان میشدند، را به زبان آورد و در انتها در حالی که چشمانش را برقِ شیطنتآمیزی در بر گرفته بود، با صدایی قدری بلندتر و محکمتر گفت:
سهراب جانِ سپهری البته کاشانی بود ولی نمیشه توی شیرازِ زیبا باشیم و یادی ازش نکنیم، مخصوصاً اونجایی که میگه:
جای مردان ت بنشانید درخت
که هوا تازه شود!
به خدا ایمان آرید
به خدایی که به ما بیلچه داد
تا بکاریم نهال آلو
صندلی داد که رویش بنشینیم
و به آواز قمر گوش دهیم
به خدایی که سماور را
از عدم تا لب ایوان آورد
و به پیچک فرمود:
نرده را زیبا کن!»
پس از خواندن این شعر، سکوت عمیقی در سالن حکمفرما شد؛ دولتمرانِ جمع به وضوحِ ناراضی و عصبانی شده بودند. از آن طرف دکتر شعبانی احساسی مابین اضطراب و افتخار، پیدا کرده بود و همتا هم که تازه متوجهِ فلسفهٔ نهالهای آلوی داخل ماشین شده بود، لبخند رضایتی زد، و اشکِ شوقی که از چشمانش جاری شدند، آرایشش را تحت تأثیر قرار داد و خط سیاهی از زیر چشم تا روی گونهاش امتداد یافت و سپس ایستاد و یک نفره مهدی را تشویق کرد! صدای دستانِ همتا در سالن پیچید، تمامیِ افراد توجهشان به او جلب شد و پس از چند ثانیه، دیگر اعضای تیم کاوش هم جسارت یافتند و آنها هم ایستاده مهدی را تشویق کردند. رفته رفته تمامِ حضار برایش دست زدند و حتی استاد شعبانی هم نهتنها به آنان پیوست بلکه با غرور و شادیِ وصفناپذیری که چشمانش آن را فریاد میزدند، او هم به احترام دانشجوی سابقش ایستاد و تشویقش کرد؛ بدون صدا و طوری که مَهدی از لبخوانی بتواند متوجه شود گفت باریکلا پسر! باریکلا!».
پس از ۵ دقیقه تشویقِ بدون توقفِ حضار و در حالی هیچ یک از دولتیها تمایلی به نشان دادنِ واکنش نداشتند و همچنان نشسته بودند و حتی خودِ شخص قلیپور لبخندِ عصبیِ واضحی بر صورتش نقش بسته بود، زیرِ گوشِ همراهش چیزی گفت. سرانجام مهدی کلامش را این گونه خاتمه داد:
سپاسگزارم عزیزانم، ممنونم، بفرمایید بزرگواران، من اون حد رو ندارم، استدعا دارم…
و حال، من به همراه سرکار خانم دکتر خلیلی (نایب جناب آقای دکتر شعبانی در این کشف ملی) میخوایم بریم دو تا نهال آلو به یاد آقا و خانمِ ۶۳۰۸» بکاریم و خدا رو شاکر باشیم بابت بیلچهای که بهمون داده تا باهاش بتونیم درختی بکاریم و هوا رو تازه کنیم! پیشنهادم به شما دوستان اینه که شما هم، آواز قمر گوش بدید، به خدا ایمان بیارید و به دستورش عمل کنید و نردههای زندگیتون رو زیبا کنید! همون طوری که ۶۳۰۸» خدابیامرز با فدا کردن جونش در راه معشوق، ۲۳ قرن پیش نردههای اطراف خودشو زیباتر کرد. فاتحهای نثار روح سهراب سپهری و این لیلی و مجنونِ باستانی، بفرمایید.
با اجازه!
پس از پایان سخنانش، منتظرِ خداحافظی از حضار نماند و با مشایعت همتا، از سالن خارج شدند. همراهِ رئیس جمهور به تمامِ خبرنگاران حاضر در مراسم گفت هیچ عکس، فیلم و خبری از این مراسم منتشر نمیکنید وگرنه هم خودتون بیکار میشید و هم مجموعهای که براش کار میکنید تا یک سال آینده پلمپ میشه. اینم یه تهدید نیست، یه دستوره!» و به سرعت رئیس جمهور و همراهانش از سالن خارج شدند و بدون رعایت تشریفات مرسوم راهیِ فرودگاه شدند تا به تهران برگردند.
تازه سوار ماشین شده بودند که مهدی کراوات و دو دکمهٔ بالاییاش را باز کرد، نفس عمیقی کشید و با لبخند پررنگی گفت:
آخیش! راحت شدم!
همتا لبخندِ معنیداری زد و گفت:
میشه یه خواهشی داشته باشم؟
مهدی که چشمانش برق میزدند گفت:
شما دو تا بفرمایید!
همتا سرش را پایین انداخت، زیرچشمی نگاهش کرد و آهسته گفت:
میشه کراوتتون رو یادگاری به من بدید؟ میخوام یادم بمونه شجاعت» رنگش سرخه؛ به رنگ کراوات شماست!
مهدی که اصلاً انتظار چنین خواستهای را نداشت، با هیجان کراواتش را سمت همتا گرفت و گفت:
بله که میشه! با کمال میل! گرهاش روش بمونه یا بازش کنم؟
همتا ذوقن گفت:
مرررسی عزیزم! نه همین جوری روش بمونه، چون راستش گره زدنِ کراوات بلد نیستم! بابام همیشه دعوام میکنه میگه بیا یاد بگیر، پسفردا شوهر کنی تو باید کراواتشو گره بزنی و اگه بلد نباشی، آبرومون میره! میگن دخترشون هیچی بلد نیست!
عزیزم»ـی که همتا گفت، مهدی را سر ذوق آورد و با لبخند گفت:
خواهش میکنم… البته آبرو که با این چیزا نمیره! خب، حالا کجا بریم اینا رو بکاریم؟
همتا همان طور که داشت خطوط روی کراوات را نگاه میکرد و با کنجکاوی روی آنها دست میکشید، گفت:
نمی دونم راستش، هر جا شد بریم، فرقی نداره.
مهدی چشمک زد و گفت:
پس کی میدونه؟ الان هر چی شما بگید، همون میشه!
همتا خندید و بعد از قدری فکر کردن گفت:
اگه این جوریه که داخل خانهٔ سالمندان بکاریمشون، یکی همین نزدیکا هست، صبح که داشتیم میاومدیم تابلوش رو دیدم.
مهدی پس از چند لحظه که با سکوت نگاهش کرد، گفت:
ایدهٔ خوبیه، بریم!
و ابتدای راه بودند که مهدی فلش را به ضبط متصل کرد و گفت:
ملت رو پند دادم که به حرف سهراب عمل کنن و قمر گوش بدن! پس خودمونم بهش عمل کنیم!
و در راه تصنیف آتش دل» از قمرالملوک وزیری را گوش کردند.
آتش دل» (آتشی در سینه دارم جاودانی) با صدای بانو قمرالملوک وزیری، شعرِ حسین پژمان بختیاری و آهنگسازی استاد مرتضی نیداوود
(ادامه دارد.) | قسمت بعدی: پنجشنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۰ صبح
درباره این سایت