(آنچه گذشت: قسمتهای
محمدرضا هنوز مجالی برای استراحت و رفع کامل خستگی پیدا نکرده که مشغول مذاکره با سفرای آمریکا و بریتانیا در رم شدهاست.
از آن سو دکتر مصدق هم چندان خشنود از حمایت حزب توده» از دولتش نیست و واهمۀ درآمدن از چاهِ انگلیسی و افتادن به چالۀ روس را دارد. آن هم روسیهای که به کرات ثابت کرده اگر غیرقابل اعتمادتر از بریتانیا نباشد، قطعاً بهتر هم نیست!
همان روسیهای که کیلومترها مرز ما را جابهجا کرد و همین چند سال پیش قصد به یغما بردنِ آذربایجان را داشت و حال نیز اگر تودهایها بیش از این جان بگیرند، قطعاً راه خلیج فارس برای روسیه گشوده میشود و عملاً ایران بخشی از امپراتوری اتحاد جماهیر شوروی میشود. هرچند حسین فاطمی در نطقِ پُر حرارتش حزب توده را بخشی از ساختار دولت ملی» اعلام کرده، اما هیچکس نداند خود مصدق به خوبی میداند که اینها چیزی جز تعارفات ی، نیستند و ارزش بیشتری ندارند. اما عرض اندامِ خیابانیِ تودهایها و غارت و چپاولی که طی این روزها از ایشان سر زده، به هیچ عنوان شبیهِ تعارف نیست و رسماً دغل دوستانی هستند که چونان مگس، گرد این شیرینی میچرخند!
اما اینها را کسی نمیداند، یعنی نباید هم بداند چون در غیابِ مذهبیون (به رهبریِ آیتالله کاشانی) که خود را کاملاً عقب کشیده و حتی در مواردی علناً جانبداری از سلطنت میکنند، اگر همین کمونیستها را هم از دست دهد، ملیگرایانِ حامیاش آن قدری توان برای رویارویی در برابر کودتاچیانی ندارند که هر یک در گوشهای پنهان شده و همچون صاعقه منتظر لحظۀ مناسب برای اقدام، میگردند. از طرفی خارجیها هم سخت مشغول بررسی این سناریو هستند که در صورت عدمِ توفیق فاز دوم کودتا (همچون فاز اول) ، پهلوی را رها کرده و با حکومت جدید از در سازش در بیایند و با قدری انعطاف نشان دادن و به رسمیت شناختنِ زودهنگامش، هم منافعِ نفتی خود را تأمین کنند و هم از نفوذ روسها به ایرانِ جدید، جلوگیری کنند. احتمالاتی که به علت ناامیدیِ عمیق پادشاهِ تبعیدی و سستیِ عناصر داخلی کودتا، به هیچ عنوان دور از ذهن نیست.
در رم خبرهای داخل ایران قطرهچکانی و عمدتاً اتفاقی به اطلاع محمدرضا و ثریا میرسد تا روحیۀ خود را از دست ندهند اما در کشوری که مطبوعات آزاد دارد و خبرنگاران هم مدام در اطراف شاه و شهبانو هستند، بیخبر نگاه داشتنِ اشخاص به هیچ عنوان کار سادهای نیست و بالاخره جایی خبرها لو میرود.
مانند سخنرانیِ آتشینِ روزهای گذشتۀ دکتر فاطمی که علاوه بر تمامِ تهدیدها و مواردی که بیان کرده، دَم از کامیونهای سرشار از طلا و جواهراتی زده که پادشاه با خود به خارج برده و این جملات در شرایطی که اموال مردم توسط تودهایها غارت میشود، نمک مضاعفی بر زخم ملت پاشیده و احساسات آنها را جریحهدارتر و خشمشان را عمیقتر کرده است.
همزمان خود محمدرضا که نمیداند با اندک پولی که همراهش دارد و وضعیت نامشخصی که اقامتش در خارج خواهد داشت و از آن سو بیش از بیست نفر از اعضای خاندان مستقیماً چشمشان (یا در واقع دهانشان!) به دستان اوست باید چه کند، با اطلاع از این اخبار همان اندک امیدش را هم باخته و سردرگم و مستأصل منتظر ادامۀ رویدادهاست.
در همین احوال از تهران خبر تازهای رسید که دو روز است رادیو برنامههایاش را بدون پخش سرود ملی شاهنشاهی آغاز میکند و در مراسم صبحگاهی پادگانها هم نام شاه» حذف شده و به جایاش از کلمات ملت» و میهن» استفاده میکنند، خود را بیپناهتر از همیشه یافته و در این شرایط ترجیح داد علاوه بر مذاکرات مرسوم، جدیتر به آیندۀ بدون تاجِ خودش بیاندیشد و در همین راستا ثریا را به خلوت برده و با او م کرد:
باید از این به بعد قدری در هزینهها صرفهجویی کنیم و به خودمون سخت بگیریم. با این پولی که داریم نهایتاً بتونیم یه مزرعه بخریم.
ثریا که با دقت در حال گوش کردن بود، سوالی برایش ایجاد شد:
الان این تفکرات رو قصد داری کجا عملی کنی؟
محمدرضا مکث کوتاهی کرده و با نگاهی که نمیتوانست غمِ درونیاش را پنهان کند، گفت:
شاید بریم آمریکا. مادر و شمس اونجا هستن و امیدوارم برادرام هم بتونن از ایران خارج شن و پیش ما بیان.
ثریا همین طور که به نشان تأیید سر تکان میداد گفت:
پس یعنی در نظر داری همگی با هم زندگی کنیم؟
محمدرضا این بار بدون تعلل گفت:
این طوری حداقل بار هزینهها کمتر میشه و میشه برای آینده برنامهریزی کرد…
هنوز جملهاش به پایان نرسیده بود که مدادی برداشت و مشغول محاسبه شد و در ادامه گفت:
ببین ثریا، این پولی که داریم، حتی یک چهارمش هم برای خودمون دو تا کافیه و با مابقیش میتونیم پسانداز کنیم ولی چشمِ همۀ خانواده به منه و تعدادشون هم بیشتر از بیست نفره و باید یه فکری به حال همه بکنیم؛ دقیقاً مثل زمانی که ایران بودیم، الان هم من باید این جماعت رو مدیریت کنم. برای همین فکر کردم که یه مزرعه بخریم و همه با هم مشغول کار بشیم تا بتونیم امرار معاش کنیم؛ امیدوارم برادرهام (مخصوصاً علیرضا) مثل تمام این سالها فقط چشمشون به دست ما نباشه و خودشون هم همت کنن و خانوادههاشون رو تأمین کنن.
هنوز عصرِ ۲۷ مرداد کامل منعقد نشده که زد و خوردهای روزهای گذشته میان طرفدارانِ هر دو سوی این ماجرا، با شدت بیشتری جریان گرفت و دولت که قصد داشت هر چه زودتر فضا را آرام کند تا علاوه بر تسلط بر جامعه، بتواند اعتماد طرفهای خارجی را برای حمایت از خودش جلب کند، دستور به پایان تظاهرات داد که این موضوع با توجه به حضور کمرنگِ هوادارانِ سلطنت (در برابر حضور پررنگِ ملیگراها و تودهایها) عملاً به معنای سرکوبِ طرفدارانِ خود مصدق تمام شد و هر چه آنان صدایشان کمتر میشد، صدای زنده باد شاه» و برقرار باد مشروطه» بیشتر به گوش میرسید. ولی دولت همچنان امیدوار بود که با کاهش تنشها و ساکت کردن طرفداران خودش، از حساسیت گروه مقابل کاسته، و با روند ملایمتر و کم تنشتری بتوانند قطارِ انتقال قدرت را به پیش براند.
اشتباهی مهلک که به تقویت روحیۀ کودتاچیانِ سرخورده از اتفاقات اخیر انجامید و آنها هم آرام آرام شروع به ساماندهی مجدد قوای خود و آغازِ فاز دوم کودتا کردند؛ بسیار آهسته و با دقتِ زیاد که مبادا ۲۵ مردادِ دیگری تکرار شود، چون این بار دیگر محلِ جبرانی در کار نیست و این شکست به معنای حذف کاملشان از صحنۀ ت و خالی شدن پشتشان توسط خارجیهاست؛ قماری بزرگ که کامیابیاش به معنای پیروزیِ کلان و ناکامیاش به معنای شکستی مفتضحانه و لکۀ ننگی در کارنامۀ همگیشان است.
در همین راستا از جمله اولین اقداماتشان توزیعِ گستردۀ تصویر فرمان نخست وزیریِ تیمسار زاهدی میان ارتشیان است و همزمان به علت ناامنیهای گسترده، مغازهها و سینماهای واقع در خیابانهای ملتهب (به خصوص لالهزار) تعطیل شدهاند.
محمدرضا که گویی زخمهای روحش با بهترین پانسمانها بهبود یافته باشد، خون دوبارهای در رگهایش جریان یافته، مجدداً عطر باغهای سعدآباد و گلستان در مشامش جاری شده و خود را بر سریر شاهی میبیند، همانند اوقاتی که با اشتیاق آمادۀ ورود به زمین برای انجام مسابقۀ ورزشی میشد، با هیجانی غیرقابل وصف، منتظر فرداست تا وقایع را طوری دقیق دنبال کند که انگار نه انگار چند هزار کیلومتر خارج از ایران است! میخواهد اولین کسی که از نتیجۀ حوادث آگاه میشود، خودش باشد و او باشد که خبر بزرگ» را به اطلاع دیگران میرساند.
ثریا، این همسر وفادار و عاشقپیشه که از احوال مساعدِ محمدرضا سرِ ذوق آمده، بالاخره بعد از چند هفته رنگ و رخساری پیدا کرده که گویای بازیافتن روحیه و سلامت روانش است، اشتهایش هم به مراتب بهتر از قبل شده است. دیگر اکنون حوصلۀ جلوی آینه رفتن و رسیدگی به ظاهرش را دارد و همچون گذشته، با سلیقهای باب میل خود و همسرش، به آراستگی یک شهبانو» اهمیت داده و خود را از هماکنون برای لحظۀ شنیدن خبر دلخواه آماده کرده تا نخستین کسی باشد که به پادشاهش» تبریک گفته و او را در آغوش میگیرد.
ساعتها اما گویا سر سازگاری ندارند و بسیار آرام و پاورچین پاورچین، میگذرند، گویی که بر اساس گاهشماری جدید، هر یک ساعت برابر با یک سال شده باشد!
(ادامه دارد.) | قسمت پایانی: پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۰
درباره این سایت