تنها او می‌داند 

(آن‌چه گذشت: قسمت اول)

  • ۳ مرداد ۱۳۳۲

هنوز ساعت به ۱۰ نرسیده و کارها روال همیشگی خود را در پیش نگرفته‌اند، که مطابق معمولِ این چند روزی که از اعلام رضایتِ شاه برای اجرای کودتا می‌گذرد،  محمدرضا در حال صحبت با ثریا برای قرار ملاقات محرمانه با افراد معتمد است تا راهکاری برای انجام سریع و بدون مشکل کودتا پیدا کند. در همین حین پیشکار مخصوص دربار سراسیمه، مضطرب و نفس‌نفس‌ن، پس از دق‌البابی کوتاه، و بی‌آن‌که منتظر اجازۀ پادشاه بماند، به سرعت وارد اتاق شد و با صدایی لرزان گفت:

سرورانم! اعلی‌حضرت و علیاحضرت! جسارت مرا ببخشید اما پیشامد مهمی رخ داده که باید هر چه سریع‌تر به اطلاع ملوکانه برسانم.

هنوز سخنش به پایان نرسیده بود که پیشامد مهم» خودش بدون اجازه و رعایت تشریفات مرسوم، وارد اتاق شد! با سینه‌ای ستبر، سری که هیچ‌گاه پایین نمی‌آید و فقط با حرکات چشم، افراد را می‌نگرد، اخمی ارث رسیده از پدر و همراه با قدم‌های محکم و استواری که صدایش در اتاق می‌پیچد؛ همۀ این شرایط نه‌تنها پابرجا هستند بلکه با لباس‌هایی فاخر و عطرهای گران‌قیمت هم تکمیل شده‌اند. گویی که هیچ مسأله‌ای طی این چند ماه رخ نداده و هم‌چنان همه چیز به روال سابق در جریان است!

پس از این رویاروییِ بی‌مقدمه، با علامت دست محمدرضا، پیشکار با خم کردنِ سر از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست. سپس مهمان ناخوانده بی‌توجه به ثریا و در حالی که به خوبی متوجهِ بُهت و رنگ‌پریدگیِ هر دوی حاضرین شده (که البته برایش لذت‌بخش هم هست!) به سمت محمدرضا حرکت کرد و با گشودن دستانش، وی را با حرارت و صمیمیت، در آغوش گرفت و گونه‌هایش را بوسید. پس از آن، رو به ثریا کرد و با سردی و بی‌احساسیِ کامل، دستش را جلو برد و او هم براساس دستورالعمل رایج دربار، در هنگامِ دست دادن ِ پادشاه، سرش را پایین آورد، زانوی‌اش را اندکی خم کرد؛ در حالی که در هیچ یک از این مراحل در چشمانش نگاه نمی‌کرد.

پس از انجام تشریفات سلام و خوش‌آمدگویی، ثریا به محض بالا آوردنِ سر و صاف شدن پاهایش، زیرِ نگاهِ از بالا به پایین و لبخند موذیانه‌ای که چهرۀ مخاطبش را در بر گرفته بود، احساس معذب بودن شدیدی کرد و براساس تجربه، می‌دانست که این شکلِ برخورد یعنی خودت محترمانه تنهایمان بگذار!» پس در سکوت کامل و با ترسی که به جانش افتاده بود اما پشتِ صورت همیشه آرام و زیبای‌اش مخفی کرده بود، از اتاق خارج شد.

در هنگام خروجِ ثریا، مهمان ناخوانده، همزمان که با چشم مشایعتش می‌کرد، سر تا پایش را برانداز کرد. پس از تنها شدنِ خواهر با برادر دوقلوی‌اش، بالاخره اشرف باب سخن را این گونه با اعتماد به نفس همیشگی و لبخند مرموزش گشود:

فکر نمی‌کنم از دیدنم خوشحال شده باشی محمدرضا! خوشبختانه این‌جا کسی نیست که بخوام اعلی‌حضرت» صدات کنم، پس راحتیم! ماشالا ثریا هر روز زیباتر از روز قبل می‌شه اما چه فایده؟ وقتی هنوز وارثی برای پهلوی به دنیا نیاورده!

محمدرضا که سعی می‌کرد آرامشش را حفظ کند ولی مشت گره کردۀ دست چپش، تشویشش را به خوبی نشان می‌داد، صدایش را صاف کرد و با لحنی نسبتاً عصبانی گفت:

تو چه جوری جرأت کردی برگردی ایران، اشرف؟ چرا به ما اطلاع ندادی؟ حالا تا این‌جایش به کنار، چه جوری اصلاً وارد مملکت شدی؟ نکنه شامل عفو مصدق شدی و من بی‌خبرم که الان این‌جایی؟! ضمناً به جای این حرفا، باید از ثریا متشکر باشی، چون تنها کسی بود که تونست به کودتا راضیم کنه! یعنی کاری که هیچ‌کدوم از این تیمسارها و نماینده‌های کشورهای دوست هم نتونستن انجام بدن! بس که که بی‌عرضه‌ان!

اشرف از آن خنده‌های بلند و شیطانیِ معروفش تحویل برادر داد که صدایش را حتی نگهبانان پشت در هم می‌توانستند بشنوند.

بدون کسب اجازه از محمدرضا و در حالی که او هنوز سرپا بود، خودش را بر روی مبل رها کرد، پاهایش را روی هم انداخت و با صدایی بلند اما رضایتمند گفت:

لازم به تشکر از ثریا نیست، وظیفه‌اش بوده! به زندگی خودش لطف کرده! شهبانوی پهلویه، اگر تو شاه نباشی او فرقش با این کلفت و نوکرهای دربار چیه؟ فقط خوشگل‌تره، همین! بعدشم مثل این‌که یادت رفته من دخترِ رضاشاه و خواهرِ شاهنشاهم؟ این رو هیچ وقت یادت نره: من شاهدخت اشرف پهلوی‌ام! برای من، نشد» معنا نداره و خودتم خوب می‌دونی اگه من پسر بودم تو صد سالم ولیعهد و جانشین پدر نمی‌شدی!

کی؟ اون پیرمردِ دیلاق منو عفو کنه؟! هه، عمراً! اون ممکنه از خیر نفت بگذره ولی از خیرِ من یه نفر نه! دستش به من برسه با همون دستاش خفه‌ام می‌کنه، منم همین طور! همین وفادارانی که تو بهشون میگی بی‌عرضه» امروز کاری کردن که من بتونم به راحتی و با اسمِ بانو شفیق» به ایران برگردم؛ همینا شاکلۀ دولت فردای کودتا رو تشکیل میدن. پس هواشون رو داشته باش که جز اینا، دوستان دیگه‌ای نداری!

سپس دست در کیفش کرد، پاکت مُهر و موم شده‌ای را از آن خارج کرد؛ کیف را به بی‌ادبانه‌ترین شکل ممکن روی میز پرتاب کرد و پاکت را سمت محمدرضا که هنوز ننشسته بود، گرفت و گفت:

اینم سندش!

محمدرضا پس از گرفتن پاکت، پشت میزش نشست و بعد از باز کردن مهر و مومش، متن نامه را با دقت مطالعه کرد. در نامه به روشنی از حمایت همه‌جانبۀ سرویس‌های اطلاعاتی آمریکا و بریتانیا، از عملیات آژاکس» در نیمه شب ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ صحبت شده و مقرر شده بود که پادشاه، دو برگۀ جداگانه به صورت سفید، امضا کند تا بعداً متن مناسب را کودتاچیان به آن اضافه کنند. هنوز به انتهای نامه نرسیده بود که لبخندی محو اما محسوس بر صورتش نشست و چشمانش برق زدند. در همین حین اشرف بی‌مقدمه دربارۀ جزئیات روز کودتا حرف زد:

از چند روز قبل، حدوداً یه هفته زودتر، با ثریا به خارج از تهران میرید و با مقامات هم، به صورت رمزی در ارتباط می‌مونید؛ دقت کنید، اسامی و کلمات رمزی که قرار میدین چیزایی باشن که به سادگی قابل تشخیص نباشن. روز بیست و چهارم ولی گوش به زنگ باشید چون مصدق عمیقاً تو ارتش و حتی نیروهای کادر دربار، نفوذ کرده و ممکنه اقدام متقابلی ازش سر بزنه. البته این فاز اول کودتاست که امیدوارم به پیروزی ختم بشه چون اگه کار به فاز دوم بکشه… بذار فعلاً نفوس بد نزنیم!

محمدرضا سری به نشان تأیید تکان داد، پشت پنجره رفت، سیگاری روشن کرد و در فکر فرو رفت. چند دقیقه به درختان سعدآباد، خدمۀ کاخ، آسمان آبی با ابرهای پراکندۀ تهران و به پرچمِ به اهتزاز درآمدۀ وسط مجموعه، نگریست؛ نگاهش عمیق و غم‌بار بود. چرا که با شناختی که از مصدق داشت اصلاً دور از ذهن نمی‌دید که شاید سه هفته بعد، قضایا به گونه‌ای پیش روند که دیگر نتواند این‌ها را ببیند؛ یعنی زمانی که دیگر نه عنوانی پادشاهی برایش مانده و نه امکان ست در ایران. سیگارش که تمام شد، ته‌مانده‌اش را داخل زیرسیگاری انداخت و بدون آن‌که به چشمان اشرف نگاه کند، پشت میزش نشست، کاغذی برداشت و هم‌زمان با نوشتن، شفاهاً برای خواهرش هم توضیح داد:

زیاد ایران نمون، این چند روز رو برو عمارت غلامرضا، وسایل و پولایی که نیاز داری رو هم بردار و به سرعت برگرد فرانسه. قبل از این‌که دولت بو ببره هم خودمون پیش‌دستی می‌کنیم و فردا از طریق رومۀ اطلاعات» اومدنت رو اعلام می‌کنیم. میگیم برای دریافت قرض اومدی تا کارای درمان پسرتو انجام بدی و برای برگشت پولش هم میگیم قصد فروش کاختو داری تا طبیعی‌تر جلوه کنه. ضمناً چه تو اعلامیۀ رسمی دربار و چه توی خود خبر، بی‌خبری ما به کرات گفته می‌شه، هرچند واقعاً صادقانه است اما حتی اگه غیر از این هم بود، باز توی این موقعیت این حرف، به صلاح‌تر بود.

(ادامه دارد.) | قسمت بعدی‌: پنج‌شنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰

 

 فایل پی‌دی‌اف رومه اطلاعات به تاریخ ۴ مرداد ۱۳۳۲ (کلیک کنید)

داستان «ناشناس» (۲) | نترس

داستان «ناشناس» (۱) | هویدا

داستان «ناشناس» (۳) | کراوات

داستان «ناشناس» (۵) | آبی

داستان «ناشناس» (۴) | عکس

داستان «ناشناس» (۶) | استاد

داستان «ناشناس» (۷) | آرزو

هم ,پس ,محمدرضا ,ثریا ,رو ,روز ,و با ,کرد و ,پس از ,و در ,از این

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

mandala دل خند 73 فرقه (فرقه شناسی) بی اختیاری فروشگاه اینترنتی سايت دانلودي فايل کده اتوبوس راني w-stories رایان بلبرینگ فروشنده انواع بلبرینگ و رولبرینگ ، کاسه نمد ، گریس نسوز ، لاینر برینگ ، بال بوش ، یاتاقان بلبرینگ ، 33977498-33905027-021 مطالب اینترنتی