هیچ چیز برای همیشه پنهان نمیماند
آفتاب تند و تیز تابستانی همه جا را در بر گرفته بود و همزمان، نسیم ملایم اما گرمی، حرارتِ محیط را دوچندان کرده بود. در حالی که با دقت سرگرمِ نوشتن گزارشِ پر جزییاتش بود، سنگینی نگاهی را حس کرد؛ سرش را که قدری به راست چرخاند، سایهای را بر روی زمین دید که از حالت موهای فر و اندام تو پُرش متوجه شد دکتر شعبانی است. فوری از جایاش بلند شد، کلاهش را مرتب کرد و در حالی که نور، چشمانش را اذیت میکرد، به زحمت سرش را بالا گرفت و گفت:
وقتتون بخیر استاد، چقدر خوب شد تشریف آوردید، میخواستم ازتون یه سوالی.
شعبانی، که بین دانشجوهایش به او بیش از بقیه و حتی همکاران قدیمیترش، اعتماد دارد، لبخند محوی میان صورتِ همیشه جدیاش نشست، میان کلامش آمد و قبل از هر حرفی دست بر روی شانهاش گذاشت و وارد گودال شد و گفت:
بشین بشین دخترم، نیاز نیست، راحت باش؛ ماها از صبح تا شب با هم لای این خاکها زندگی میکنیم و اگه بخوای هر بار برای من بلند بشی که پس کِی کار کنی؟ فقط قبل از اینکه سوالت رو بپرسی، اینو بگم که من آخرشم اسم تو رو یاد نگرفتم خلیلی! فقط میدونم بیتا نبودی!
ابتدا لبخندی در ازای محبت استاد بر صورتش نقش بست، به آرامی سر جایش نشست و گفت:
پس با اجازهتون. بله استاد، بیتا نیستم، همتا هستم! خواهرم بیتاست، تا» نداره و من همتام، تا» دارم!
پس از تورق دفترچهاش، شیء شیری رنگی را از داخل کیسه خارج کرد و ادامه داد:
امروز صبح قبل از اینکه تیمِ آقای باغبان وارد آبراهه بشن و بقیهٔ مسیر رو بررسی کنن، طبق معمول من وارد کانال شدم تا قسمتهای جدید رو شمارهگذاری، و نقشهٔ مسیر رو تکمیل کنم که اینو پیدا کردم؛ ایشون هم متوجه نشدن چیه، فقط احتمال دادن شاید تکهای از سنگهای بنا باشد اما مطمئن نبودیم، برای همین گفتیم از شما نظرتون رو جویا بشیم؟
استاد که کنجکاو شده بود با دست به مکشوفه اشاره کرد و گفت:
مَهدی اون زمانا بهترین دانشجوی من بود و الان هم تنها عضو ایرانیِ مجموعه است که امضاش رو یونسکو» هم قبول داره، بده ببینم چیه که حتی مَهدی هم نتونسته تشخیصش بده.
با دقت شیء مذکور را نگاه کرد، با ذرهبین تمام زوایایش را نگاه کرد و سپس گفت:
امکان نداره! بیا اینجا رو ببین همتا؛ این خطهای نامنظم رو میبینی؟ این خطها روی چیزی جز اسکلت موجود زنده نمیفتن و فقط هم اجسام خیلی تیز که کُشنده هم میتونن باشن، توانِ ایجاد این جراحت رو دارن و اگه دقت کنی رنگش هم عمدتاً به رنگ استخوانِ داران شباهت داره! اما آخه.
جملهاش را ناتمام گذاشت و سکوت کرد. بلند شد، کلاهش را برداشت و با آن، خودش را باد زد و چند دقیقه بیهدف به محیط اطرافش نگاه کرد و سرانجام نگاهش را بر روی خط افق متوقف کرد. عینکش را درآورد، عرق پیشانیاش را با ساعد دست خشک کرد، مجدداً نشست و ادامه داد:
میدونی خلیلی، این اگه هر جای دیگهٔ این مجموعه پیدا میشد میگفتم طبیعیه، بالاخره اینجا روزگاری کاخ بوده و تا همین ۱۰۰ سال پیش هم بخش زیادیش زیر خاک بوده و احتمالاً اسکلتِ شخصیتی، سربازی یا حتی اسبی، چیزی بوده اما آخه این قسمت، سیستم فاضلاب و تخلیهٔ آب بوده، مسیری هم نبوده که کسی اونجا اصولاً کار داشته باشه و تا همین اواخر هم مسدود بوده.
همتا از مکث استاد استفاده کرد و گفت:
خب شاید تازه باشه، مثلاً گوسفندی، بزی چیزی که راهش رو گم کرده و به این حوالی رسیده اینجا افتاده و مُرده.
استاد با کمحوصلگی، سرش را تکان داد، مجدد کلاه و عینکش را پوشید و گفت:
استخوان تازه، از این رنگش روشنتره و مقاومتش هم بیشتره؛ اینو نگاه کن یه ناخن بهش بکشی روش خط میفته و چه بسا اصلاً بشکنه، این مشخصاً کهنه است، خیلی هم کهنه است. یعنی قدمتش هر چقدر که باشه قطعاً بیشتر از ۱۰۰ سالشه و ضمناً ما اینجا رو تازه چند ساله داریم لایروبی میکنیم، حتی جونوری هم اینجا گیر افتاده باشه، نباید به این سرعت پوسیده شده باشه.
مشغول حرف زدن بودند که صدای بیسیم آمد؛ مَهدی بود از داخل کانال و با عجله میخواست پیامی بدهد:
خلیلی خلیلی! خلیلی جواب بده، مورد مهمی پیش اومده!
قبل از آن که خلیلی جواب بدهد، استاد بیسیم را گرفت و گفت:
شعبانیام، بهگوشم مَهدی جان! چی شده؟ چرا این قدر هول کردی پسر؟
مَهدی با استرس و هیجان گفت:
استاااد، اسکلت! اسکــلت!! اسکـــــلت!!! ۱۰ تا اسکلت انسان پیدا کردیم به همراه چند تایی هم سگ! مطمئن نیستم اما به نظر میاد سگهای نگهبان باشن، آدما هم اکثرا شکستگیهای عمیق از ناحیهٔ شکم، پهلو و فَک دارن، از تمام زوایا هم ازشون عکاسی کردیم. چی دستور می فرمایید استاد؟
شعبانی به سرعت از جایش برخاست، مشتش را به نشان پیروزی گره کرد و لبخند ن گفت:
شیرِ اون نازنینْ مادرت حلالت باشه پسر! تا شما اجساد رو پاکسازی میکنین، خانم خلیلی هم سرپرستی نیروهای کمکی رو بر عهده میگیره تا بیان کمکتون برای خارج کردنشون؛ فقط خیلی مراقب باشید، اینا احتمالاً برای همون زمان یا دورهای نزدیک به همون سالهان، به شدت حساس و شکننده هستن، خیلی احتیاط کنید.
پیش از آن که همتا برود نیروهای کمکی را بیاورد، با هیجان به شعبانی گفت:
استاد، دیر یا زود خبرنگارها اینجا میریزن برای تهیهٔ گزارش، خبری هم نیست که بشه جلوی انتشارش رو گرفت، چون یه کشف جهانیه و همه میخوان بدونن این اجساد تو تخت جمشید چی کار میکنن و برای کیا هستن، تا تیتر یکهاشون رو هر چی باشکوهتر بزنن! چی بگیم بهشون؟
استاد بیدرنگ و با جدیت گفت:
تا اطلاع ثانوی حتی به روابط عمومی وزارتخونه هم پاسخگو نیستیم، چه رسد به خبرنگارها! تکتکتون از همین لحظه ممنوعالمصاحبه هستین تا وقتی که من بگم! خودت داری میگی کشف جهانی»! نباید بیگدار به آب بزنیم و خودمون رو ملعبهٔ افکار عمومی و شایعاتِ بیپایانشون کنیم! بفهمم کسی خطا کرده همه رو از چشم تو میبینم و عواقبش هم که میدونی چندان خوش نیست! ناسلامتی نایب من توی این جمعی! عباسی رو که یادت نرفته بعد از پخش فیلمِ تخلیهٔ موفقیتآمیز سیلِ اون سال عید، یه جوری اخراجش کردم که حتی معاون وزیر هم نتونست برش گردونه؟! خیلی مراقب باش خلیلی، اینو به بقیه هم بگو.
بعد از گذشتِ قریب به ۳ ساعت بالاخره تمام اجساد به همراه چند مکشوفهٔ مجهول را خارج کردند و مَهدی، آخرین کسی بود که از آبراهه خارج میشد. پس از خروج، نور آفتاب چشمانش را اذیت کرد که عینکش را از داخل کیف درآورد و به چشم زد. قبل از دیگران به همتا خسته نباشید» گفت که از خستگی بر روی خاکهای کنار محل حفاری نشسته بود و نسیم، موهایاش را قدری آشفته کرده بود؛ اما متوجه نشد و با صدایی که خستگی در آن موج میزد گفت:
چیزی فرمودید دکتر؟
مَهدی صدایاش را صاف کرد و در حالی که قدری هم مضطرب شده بود، گفت:
جان؟ نه نه، چیزی نگفتم، فقط خواستم خسته نباشید بگم خانم خلیلی!
پیش از آن که منتظر جوابِ همتا بماند، سمتِ شعبانی چرخید و گفت:
استاد، کِی میفرستینشون برای تشخیص هویت؟
شعبانی که زیرچشمی نگاهش میکرد و مثل همیشه حواسش به او بود، لبخند رقیقی زد و گفت:
آمادن و تا چند دقیقه دیگه سر و کلهشون پیدا میشه، ضمناً حالا که این امواتِ بنده خدا اینجان، خودت حدست در موردشون چیه؟
پشت سر مَهدی، صدای مکالمهٔ همتا با یکی از اعضای گروه، حواسش را پرت کرده بود و همین باعث شد خیلی سخت متوجهِ کلام شعبانی شود، ولی سعی کرد حفظ ظاهر کند و پس از صاف کردن صدایش، با دستمال عرق پیشانیاش را گرفت و پاسخ داد:
حقیقت برام چندان واضح نیست استاد، اما اون چیزی که ترومای اجساد انسانی و حتی حالت بدنِ این حیوونای زبون بسته دستگیرم کرده اینه که هَمتـ… نه یعنی، همهٔ اینا، باید طی حادثهای این طور شده باشن، عمدتاً هم ظنم چیزی شبیه به جنایته؛ که اینا رو کشتن و بعد داخل فاضلاب مجموعه انداختن تا ردی ازشون نمونه یا اگه هم شانسی برای زنده موندن داشتن، منتفی بشه.
شعبانی سعیِ بسیار کرد با پائین انداختن سرش، بروز ندهد ولی به هر حال به مَهدی فهماند که گافش سببِ لبخندِ شیطنتآمیزِش شده اما جدیت خودش را حفظ کرد و پس از مکث کوتاهی گفت:
من هم، چنین برداشتی دارم، مضاف بر اینکه نباید یادمون بره اینجا تا سالها بعد از آتیشسوزی، هرچند متروکه بوده ولی همچنان در دسترس بوده و بعید نیست اینها اصولاً برای دورههای بعد از هخامنشیان باشن.
مَهدی در همان حال نگاهش به یکی از اجساد خورد و سپس گفت:
راستی استاد، این مورد رو نگاه کنید. این یکی فرم بدنش با بقیه فرق داره، میزان تخریب جسدش هم بیشتره و عملاً یکی از دستان و تمامِ فک پایینیاش رو از دست داده و ما هم هر چی گشتیم اثری ازش پیدا نکردیم. حتی دقیقتر که نگاه کردم متوجهِ شکستگیِ دردناک کمرش هم شدم.
با دست به پایین کمر جسد اشاره کرد و گفت:
این رو میبینید؟ چیزی شبیه غلاف، یا جیب یا هر چیزی که بشه توش چیزی گذاشت هم اینجا کنار لگنش داره که داخلش چیزی مثل لوله قرار داره.
توجهِ شعبانی جلب شد؛ خودش نشست و شخصاً مشغول بررسی شد. با احتیاط نمونهای از جسمِ مرموز جدا کرد و گفت:
اوم… به نظرم چرم یا چوب نسبتاً نرم و انعطافپذیری میاد (بفرستینش آزمایشگاه برای تشخیص دقیق جنسش) و اما اینی که داخلشه؛ شما، شما و شما، با نظارت آقای باغبان و خانم خلیلی، با احتیاط اون لوله رو با ابزار از داخلش خارج کنید.
آرام آرام روندِ خروج جسم مزبور را طی میکردند که گرمای هوا، همتا را وادار کرد اندکی آستینش را بالا بزند که این حرکت سببِ جلب شدنِ نگاهِ مَهدی به تتوی کوچکِ روی ساعد دست راست همتا شد! متن کوتاهی به انگلیسی و با خطی پیوسته نوشته شده بود که با نگاهِ زیرچشمیِ غیرمستقیم و زیر نور خورشید، نمیتوانست متوجه محتوایش شود.
حواسش را به اسکلتِ مقابلش معطوف کرد تا اشتباهی در روند کار پیش نیاید. چند دقیقهای که گذشت، شیء مذکور، کامل خارج شد و وقتی آن را دستش دادند، دکتر شعبانی که آن طرفتر ایستاده بود و مشغول صحبت با تلفن بود را صدا زد گفت:
استاد استاد! تشریف بیارید!
چند ثانیه بعد ادامه داد:
استاد ببینید، این لوله نیست، بلکه یه چیز لوله شده است، شاید فرمانی، نامهای یا همچین چیزی؛ شبیهِ پاپیروسه اما خب طبیعتاً نیست؛ چون اون زمانا تو ایران از پوست حیوانات برای این کار استفاده میکردن.
شعبانی بدون آنکه نگاهش را از مکشوفه جدا کند، سری به نشان تأیید تکان داد و گفت:
آره رنگش رو هم دقت کنی، احتمالاً
پارشُمَن باشه، کامل بازش کن ببینیم چیه؟
آرام و با احتیاط بازش کرد، به دلیل بزرگی ابعاد، از اواسط به بعد، همتا هم کمکش کرد و یک سرش را او باز کرد. کامل که گشوده شد، اَشکالی مانند کلمات را بر رویاش رویت کردند که به دلیل خاک و گِلهایی که به آن چسبیده بودند، قابل خوانش نبودند. شعبانی چند لحظه با حیرت نگاهش کرد و پس از لبخند رضایتبخشی گفت:
این یکی تخصصِ ترکیبیِ خودت و خانم خلیلیه، باغبان جان! با احتیاط داخل آزمایشگاه تمیزش کنید و به دقت کلماتش رو استخراج و ترجمه کنید. به نظرت به چه خطیه؟
باغبان که مبهوت و حیران شده بود، توجهش به خطی کج میان معدود حروفِ معلوم، جلب شد، با دو انگشت چانهاش را خاراند و بعد گفت:
احتمالاً
خط میخی فارسی باستان باشه، چون این خطهای کج که برای فاصله بین کلمات بودن رو فقط توی این خط داریم، که اون هم فقط تو زمان خود هخامنشیان مرسوم بوده؛ نه قبل و نه بعدش، این خط رو نداریم. پس با این حساب و تا قبل از معلوم شدن نتایج بررسیها میتونیم اصل رو بر این بذاریم که این دوستامون از همون زمانِ هخامنشیان اومدن!
شعبانی که از تسلط دانشجوی سابقش لذت میبرد، لبخند پررنگی زد، کلاهش را درآورد تا خاکهایش را بتکاند و بعد گفت:
احسنت! وسیلهای چیزی هم نیاز داشتید به خودم بگید براتون تأمین میکنم؛ دیگه تکرار نکنم، حسابی مراقب باشید، چون علاوه بر ارزش تاریخی، ممکنه متن مهمی باشه و به نتایج قابل توجهی برسیم و حتی چه بسا سند حکومتیِ پراهمیتی باشه. میگم بچهها امشب تحتالحفظ بذارنش تو صندوق آزمایشگاه تا شما فردا برید سروقتش؛ شما امشب رو استراحت کنید که از این به بعد دستای خودتون رو میبوسه و نیاز به انرژیِ بیشتری دارید!
با یک چشم استاد» صحبتش با شعبانی را خاتمه داد و خودش را سرگرم جمع کردن وسایل و آماده شدن برای رفتن کرد که چند دقیقه بعد دیگران فاصلهٔ قابل توجهی از آنها گرفته بودند. با اندکی اضطراب اطراف را نگاه کرد، سپس سرش را سمت یکی از ستونهای مجموعه چرخاند و در ظاهر خودش را مشغول کاری نشان داد و گفت:
فردا ساعت ۹ صبح خوبه؟
همتا که با دقت در حال بستن وسایلش بود تا چیزی را جا نگذارد و گفت:
فردا چی؟ ببخشید حواسم نبود.
مَهدی که دید سر همتا پایین است و متوجه نیست، راحتتر نگاهش کرد و با آرامش گفت:
عرض کردم که ساعت ۹ صبح خوبه بریم آزمایشگاه برای انجام کارای این پارشُمَنه؟
همتا زیپ کولهپشتیاش را بست، از جا برخاست و در حالی که داشت کولهپشتیِ بزرگش را بر دوش میانداخت گفت:
آهان، برای اون. آره، به نظرم خوب. [این چرا گیر کرد] .باشه… [ای بابا] .یعنی چه ساعتی… [عجبا] …راه بیفتم؟
مَهدی بدون معطلی گفت اجازه بدید کمکتون کنم» و بعد گفت:
[این قسمتش پیچ خورده، صافش میکنم براتون] .اوم، به نظرم. [این که از این] .ساعت ۸:۳۰ صبح. [اینم از این یکی بندش] .خوب باشه بیام دنبالتون… [اجازه بدید بندش رو اندازه کنم سنگینیش کمتر بهتون فشار بیاره] .شما مشکلی با ساعتش ندارید؟. [خب، اینم از این]
همتا قدری بند کوله را چک کرد و گفت:
دستتون درد نکنه، چقدر راحت شد، انگار نه انگار توش کلی وسیله دارم. آره خوبه، فقط اینکه خودم میام، شما زحمت نکشید. تاکسیای، آژانسی چیزی اون ساعتا پیدا میشه؟
مَهدی لبخندی زد و گفت:
خواهش میکنم کاری نکردم. آره پیدا که میشه ولی چرا نیام؟ من که وسیله دارم، میام دنبالتون با هم بریم دیگه.
همتا گفت:
آخه این جوری که براتون زحمته، خودم یه جوری.
مَهدی میان کلامش پرید و گفت:
اینجا شهر غریبه مسیرا رو درست و حسابی بلد نیستید، قبلاً هم اینجا نبودید، علاوه بر اون کلی هم وسایل مهم پیشتون دارید؛ این ابزارهای ما علاوه بر قیمتی بودن، بیشترشون هم امانتِ سازمانه که پیش ماست. ضمناً خودمون بریم سریعتر هم میرسیم و وقت بیشتری برای کار داریم.
همتا گردنش را کج کرد و گفت:
باشه پس، من فردا ساعت ۸:۳۰ دم در خوابگاهمون هستم.
مَهدی لبخند رضایتبخشی زد و گفت:
بسیار عالی! من ۸ از اونجا در میام تا برسم پیش شما ۸:۳۰ میشه و تا برسیم آزمایشگاه همون حوالی ۹ میشه، پس میبینمتون دیگه، خدانگهدارتون.
(
درباره این سایت