تنها او میداند
(آنچه گذشت: قسمتهای
بالاخره ساعت موعود فرا رسید. اندکی از ده شب گذشته و سرهنگ نصیری برای ابلاغ حکم عزل، با همراهی دو افسر مراقب و پشتیبانی سه هنگ ارتش، "که در آمادهباش کاملند" به منزل محمد مصدق رسید. همه چیز عادی و مهیای یک کودتای بینقص به نظر میرسد. اطراف خانه، در ظاهر آرام است. به جز یک چراغ (که به احتمال زیاد دفتر کار خودش است) بقیۀ چراغهای ساختمان خاموش هستند. نگهبان جلوی در مشغول گوش دادن به رادیو و نوشیدن چای است. نصیری با دقت همه جا را نگاه کرد. علاوه بر او، مراقبینش هم با دقت بسیار، تمام جزئیات را بررسی کردند و پس از حصول اطمینان با علامت سر به یکدیگر، وضعیت سفید اعلام کرده و پیاده شدند.
یکی از افسران مراقب، با نشان دادن برگۀ شناسایی به سادگی مجوز ورود به خانه را پیدا میکند و نگهبان هم به نحوی غیرمعمول، با خونسردی به داخل هدایتش میکند و به سایرین هم از دور با گذاشتن دست راست بر روی سینه، عرض ادب میکند. نصیری کنار ماشین با احساسی ناخوشایند و شدیداً مشکوک به سکوت محل، ایستاده و تمام جوانب را زیر نظر دارد تا اگر متوجه مسألهای شد به سرعت دستور به اقدام مقتضی دهد. افسر به محض ورود به دفتر مصدق و مشاهدۀ لبخندِ مرموز وی، جا میخورد.
با اضطراب و در حالی که دستانش میلرزند، پاکتِ حاوی نامۀ عزل را محترمانه و دو دستی، تقدیم میکند. پیش از آن که پیشکار مصدق بخواهد نامه را بگیرد، خودش از جا بر میخیزد و قدِ بلند، هیکل چهارشانه و اطمینانِ خاطر و خونسردی عجیبش، بیش از پیش افسر را تحت تأثیر قرار میدهد.
پاکت را گشوده و با دقت متن نامه را میخواند؛ از همان جملۀ اول لبخند عمیقی بر صورتش نقش بست تا به انتهایش رسید و پوزخند ن به افسر گفت:
سرکار! امروز چندمه؟
افسر که در آن موقعیت توقع هر سوالی جز این را داشت، اندکی جا خورد و چند لحظه فقط نظارهگر شد! به ساعت دیواری اتاق نگاه کرد و سپس گفت:
هنوز بیست و چهارمه آقای دکتر.
مصدق که دیگر لبخندش تبدیل به خنده شده و دندانهایش قابل دیدن بودند، مجدد سوال پرسید:
بعد، بیست و چهارمِ چه ماهی؟
افسر که به خوبی متوجه خطر شده بود ولی نمیدانست باید چه کار کند، با صدایی لرزان گفت:
مُـ مُـ مرداد!
مصدق همان طور که میخندید، گفت:
میشه بدونم مراداد» کدوم ماهِ تقویم جلالیه که من بعد از ۷۲-۷۳ سال زندگی، تا حالا تجربهاش نکردم؟
افسر که تمام صورتش خیسِ عرق شده بود، آب دهانش را قورت داد و هیچ نگفت. مصدق همان طور که سرش پایین و مشغول نوشتن رسیدِ نامه بود، گفت:
خط پایینِ نوشته ریزتر از خطوط بالاییشه، به وضوح نامۀ سفید امضا از اعلیحضرت گرفتن و خودشون متن رو اضافه کردن ولی وقتی به خط آخِر رسیدن، برای اینکه مطلب جا بشه، کلمات رو کوچیکتر نوشتن! تاریخ نامه هم قلمخوردگی داره! اول نوشته ۲۳ بعد دستکاریش کردن، شده ۲۴ !
بیا سرکار، بیا این رسید رو تحویل رییست بده و بگو این کارها آخر و عاقبت نداره!
افسر، که گویی سرباز وظیفهای شده که برای بار اول احترام میگذارد، با دستی لرزان و پاهایی سست، احترام نظامی گذاشت و از اتاق خارج شد. تازه به بیرون ساختمان رسیده بود و میخواست رسید را تحویل نصیری دهد که دو تن از نظامیان محافظ منزل مصدق، مابین او و فرمانده عملیات قرار گرفتند؛ در ابتدا به سرهنگ نصیری احترام گذاشتند و سپس یکیشان گفت:
جسارتاً شما بازداشت هستین قربان!
نصیری که برافروخته شده بود، بیدرنگ کشیدهای به صورتش زد و گفت:
به چه حکمی؟! اصلاً میدونی من کیام سروان؟ یکی دیگه رو باید بازداشت کنی احمق! من سرهنگ نصیری، فرمانده گاردِ .
هنوز جملهاش به پایان نرسیده بود که به زور دستش را گرفتند، دستبند زدند، و با تحمیل زور و کاملاً تحقیرآمیز، به داخل ماشین و سپس زندان دژبان، هدایتش کردند. پس از اینکه تیمسار زاهدی (نخستوزیرِ منصوب) از این واقعه مطلع شد، فوراً به ۳ هنگِ آمادهباشِ ارتش دستور حمله به شهر و محاصرۀ منزل مصدق را داد که با سرپیچی و عدم اقدام آنان، مواجه شده و احساس خطر جدی کرد. پس از آن خود و ستادش در پناهگاهی خارج از تهران مخفی شدند و پس از آگاهیِ وزیر دفاع (جنگ) و با دستور مستقیم وی، هنگهای کودتاچیان را بدون برخورد و تنش، خلع سلاح و زندانی کردند.
از آن سو اما، بیخبری مطلق و قطع ارتباطات محرمانه با سعدآباد، محمدرضا و ثریا را سخت پریشان و مشوش کرده. جفتشان قریب به ۴۸ ساعت است که نخوابیدهاند. ثریا عملاً از بیخوابی، بیهوش شده و روی مبل افتاده. این قطع ارتباط با تهران هم ابداً حس خوبی به محمدرضا نمیدهد. مدام با اضطراب درون اتاق راه میرود، فکر میکند و به ساعت خیره میشود. سرانجام حوالی ۴ صبح تلفن زنگ می خورد و خبری را دریافت میکند که تمایلی به شنیدنش ندارد.
سراسیمه و با صدایی لرزان و وحشتزده، ثریا را بیدار کرد و گفت:
همان طور که پیشبینی کرده بودم کار خراب شد. مصدق از فرمان برکناری اطاعت نکرده، نصیری دستگیر شده و زاهدی هم به جای اینکه کاری بکنه، پنهان شده؛ ما بازی رو باختیم، باید هر چه سریعتر از ایران بریم.
شبانه خودشان را به رامسر رساندند و از آنجا با جت کوچکشان (بیچکرافت) پرواز کردند. با آن پرندۀ کوچک به مقصد خیلی دوری نمیتوانستند پرواز کنند و تصمیم گرفتند به فرودگاه بغداد بروند.
هرچند سفری بیدعوت، و کاملاً غیر رسمی است اما
من به شما قول میدم این سفر بیشتر از یک هفته طول نمیکشه، ما دوباره به تهران بر میگردیم، بدون هیچ دردسری.
محمدرضا چند لحظه در سکوت نگاهش کرد، سپس لبخند رقیق و بسیار محوی زد و با غمی بسیار، سری تکان داد و بیآنکه چیزی بگوید به ثریا فهماند که:
مطمئنم خودت هم حرف خودتو باور نداری!
(
درباره این سایت