تنها او میداند
(آنچه گذشت: قسمتهای
محمدرضا و ثریا تمام شب را نخوابیدهاند و از صبح خیلی زود التهابات ایران را چونان فیلمهای سینمایی از رم (به وسیلۀ تلگراف و خطوط تلفن محرمانه) پیگیری میکنند؛ صفحۀ شطرنجی بر روی میز وسط اتاق هتل گذاشتهاند ولی با آن به جای بازی معمول، به عنوان شبیهساز کودتا استفاده میکنند!
محمدرضا بدون آنکه سرش را بالا بیاورد به ثریا میگوید:
قاعدۀ کار اینه که مهرۀ سفید بازی رو شروع میکنه، این چند روز هم که طرفدارای مصدق سفیدپوش بودن اما این یه بار قضیه فرق میکنه و شروع کننده، مهرۀ مشکیه!
هنوز ساعت در تهران به ده صبح نرسیده که نظامیانِ تأمین شده با چمدانهای سرشار از دلار و مجهز به ادوات جنگی، همچون طوفان شن، در شهر پراکنده شدهاند و بیش از آنکه ماشین و دوچرخه در معابر باشد، تانک و دیگر ماشینهای زرهی در حال تردد هستند.
اصوات بلند و رعبآوری به تدریج از گوشه و کنار به گوش میرسد؛ صداهایی سرشار از ناسزا و الفاظ رکیک که نثار مصدق و فاطمی میشوند و همزمان فریادِ زنده باد شاه» سر میدهند و در پسزمینه هم هر چند دقیقهای صدای شلیک تیر هوایی شنیده میشود. به تدریج صداها بلند و بلندتر شد تا جمعیتِ مذکور در خیابانهای اصلی دیده شدند؛ اراذل و اوباش مطرح و نامی تهران مانند پری بلنده و طیب حاجرضایی هستند که هر یک برای خودشان تشکیلات و سازماندهی مفصلی دارند و با وعدههای عمدتاً مالی و بعضاً هم غیرمالی، به صف کودتاچیان پیوسته و اکنون در حال متشنج کردن فضا به نفع سلطنت هستند.
پس از ساعتی عرض اندام در شهر، به سمت مراکز حامیِ دولت و مخصوصاً نشریات هوادار (مانند باختر امروز») حرکت کردند. آنها را طعمۀ آتش کرده و در مسیر با خشونت هر چه تمامتر طرفداران مصدق (که با پیراهنهای متحدالشکلِ سفید رنگ، از دیگران متمایزند) را از دم تیغ گذراندند و در تمامِ این اتفاقات علاوه بر قمه و شمشیر و امثالهم، تصاویر بزرگ پادشاه را هم همراه دارند تا بدون آنکه نیازی به گفتن باشد، مشخص باشد اینان وفادار به که و دنبالِ چه، هستند.
محمدرضا در سکوت کامل و با لبخندی معنیدار، ضربۀ مختصری به هر دو اسبِ سفید زده و آنها را میاندازد و اسبهای سیاه را به جایشان مینشاند؛ شاید این برای اولین و آخرین بار باشد که اسبهای شطرنج زودتر از سربازان از صفحه خارج میشوند! بارقههای امید بیش از پیش در دلِ شاه و شهبانو، میدرخشند و این در حالی است که هنوز مردم کاملاً در جریان وقایع قرار نگرفتهاند؛ دولت هم که به روشنی متوجهِ آغاز فاز دوم کودتا (که به مراتب خطرناکتر از اولی است) شده اما همچنان روی کمک و مساعدتِ گروههای حامی در ارتش حساب ویژهای باز کرده و چنان از در مماشات و نرمخویی درآمده که حتی حاضر به اعلانِ رادیویی برای آگاهیرسانی به مردم و یاری جستن از آنها نیست. چون تصور غالب در هیأت دولت همچنان بر این است که این اتفاقات مانند حوادث سه روز اخیر است و تفاوت محتوایی خاصی ندارد و زبانههای این آتش نیز مانند قبلیها به زودی فروکش میکند. رفتهرفته جو عمومی تهران خونینتر و شاهانهتر» میشود و تا ظهر حتی گروههایی از مردم عادی که صرفاً شاهدِ وقایع هستند هم هر یک به دلیلی به صف معترضین میپیوندند که هرچند اینان جمعیت زیادی ندارند اما حضورشان در سقوط روحیۀ مصدقیها و تقویت جایگاه سلطنتطلبها به شدت موثر میفتد و نخستین نتیجۀ این همراهی به حاشیه رانده شدنِ حزب توده» است که این چند روز با غارتگریهایشان کاسۀ صبر ملت را لبریز کرده و فقط امواج خروشانِ نفرت برای خود به ارمغان آوردهاند! یعنی بهترین هدیهای که گروهی کمونیست، میتوانست به پادشاهی ضدِ کمونیست اهدا کند.
محمدرضا که لحظهای آرام ندارد و حتی برای انجام کوچکترین امور هم تلگراف و تلفنهای رمزی را رها نمیکند، با هیجان منتظر اقدام متقابل مصدق است ولی قبل از نوشیدن آب، تمام سربازانِ سفید را به وسیلۀ سربازان سیاه نقش بر زمین کرده و از صفحه خارج میکند.
پس از ساعتی دولت که دیگر دارد شرایط را بحرانی میبیند، فوراً از ارتش و پلیس میخواهد که اقدام به آرامسازی شهر کند اما دیگر کار از کار گذشته و جملگیِ قوای نظامی با کودتاچیان همراه شدهاند. عدۀ معدودی هم اعلام بیطرفی کردهاند و صرفاً گروه بسیار کم جمعیتی از نظامیان هنوز در صف یاران مصدق ماندهاند که آنها هم به قدری اندکاند که در عمل توانی برای مقابله با این سیل خروشان ندارند.
در همین اثنا، خبرِ خروج تیمسار فضلالله زاهدی (نخستوزیر منصوب) از مخفیگاه، دهان به دهان میچرخد و پس از این اتفاق، فرماندهی نیروهای کودتاچی مستقیماً زیر نظر مستقیم او انجام میشود و با خروج علیرضا پهلوی (تنها برادر تنی محمدرضا) از پناهگاه و پیوستنش به زاهدی، عملیات با دقت، سرعت و نظم بیشتری به پیش میرود.
پس از این اخبار، محمدرضا نفسی راحت میکشد و ثریا هم بیاختیار، دست میزند. این بار ثریا سراغ مهرههای شطرنج رفته، مهرههای رخِ سیاه را به جای سفیدها نشاند و سپس با لحنی اغواگرانه رو به محمدرضا گفت:
قلعهات امن و آباد، شاهنشاه!
نخستین نتیجۀ فرماندهیِ منظم، هجوم چماقداران و قمه به دستانِ کودتاچی به زندانهاست؛ در نگاه اول قصدشان افزودن به تعداد نفراتِ تازهنفس، اما در باطن آزاد کردن مهرهای کلیدی و بسیار تأثیرگذار بر پیکرۀ این اتفاقات است.
سردستۀ یکی از بزرگترین گروههای اراذل و اوباش ایران و یکی از معروفترین باستانیکارهای تهران که پس از واقعۀ ۹ اسفند ۱۳۳۱ (اقدام به ترور ناموفق مصدق با حمایت دربار و تحریک آیتالله بهبهانی) در زندان بود؛ نامش شعبان جعفری و شهرتش شعبون بیمخ» است و حال با آزادی او و سکوتِ مرگبارِ گروههای مذهبی و بالاخص حامیان آیتالله کاشانی، معادلات بیشتر از قبل به نفع سلطنت پیش میرود.
آزادی شعبان، فرماندهی زاهدی و تزل و ناامیدیِ دولت و مذهبیون، مثلثی را شکل داده که با گذر هر چه بیشتر ساعت و دقایق، محمدرضا پلکانِ بازگشتش به قدرت را مستحکمتر و آمادهتر از قبل میبیند. مجدد ثریا دست به مهره میشود و حالا فیلهای سیاه را جایگزین همتایان سفید رنگشان میکند!
زد و خوردها به اوج خود رسیده، خیابانهای تهران بدل به حمام خون گشته و بیشتر از آنکه صدای افراد به گوش برسد، صدای فولادِ آبدیدۀ اراذل و اوباش و گلولههای درندۀ ارتش که بدنها را میدرند و به خون میغلتانند، به گوش میرسد؛ گویی که از ابر سیاه، خون بچکد، همه جا سرخرنگ شده و بوی خون در گوشه و کنار شهر قابل استشمام است.
نقطۀ اوج درگیریها در میدان بهارستان رخ میدهد که پس از کشتار وسیع و قدرتنمایی، کودتاچیان به ادارات دولتی حمله و آنها را غارت کرده و کسبۀ آن منطقه و بازاریان را وادار به تعطیلی کرده و رانندگان اتوبوس و تاکسیها را مجبور به روشن نگاه داشتن چراغهای خود، حمل تصاویر پادشاه و تظاهر به شادمانی (با بوق زدنهای متوالی) کردند.
ساعت ۳:۳۰ بعد از ظهر، حساسترین ادارۀ دولتی، یعنی رادیو به تصرف مهاجمان درآمد؛ فضلالله زاهدی پشت میکروفون قراره گرفته و به صورت زنده انتصابش به پست نخست وزیری و آغاز به کار دولت جدید را به گوش همگان میرساند. محمدرضا پس از آگاهی یافتن دستش را به نشانۀ پیروزی به دست ثریا کوبید و گفت:
حالا شد! فقط یک قدم تا اوت شدن فاصله داره این آقای دکتر مصدق. دیگه کارش تمومه!
موافقی بریم برای صرف نهار؟ خیلی ضعف کردیم، تو که اصلاً رنگ به رو نداری ثریا. خبرای اصلی رو که شنیدیم، بقیهاش باشه بعد از غذا. ضمناً حواست باش باید وانمود کنیم از همه چی بیخبریم، کسی نباید بو ببره ما اینجا تلگراف و تلفن داریم و با تهران در ارتباطیم.
ثریای شادمان از دیدنِ لبخندِ مجدد همسر، با چشمان زمردگونش چشمک جذابی به محمدرضا زد و گفت:
هر چی شما امر بفرمایید، امر، امرِ ملوکانه است اعلیحضرتِ من!
دیگر تمام شهر و مردمانش در دست کودتاچیان قرار گرفته به جز منزل مصدق و البته، شخص خودش! خیابانهای منتهی به خانۀ شمارۀ ۱۰۹» از قبل در آمادهباش کامل و آرایش جنگی قرار گرفته؛ با سر رسیدن مهاجمان، نبرد و گلولهباران دوسویه آغاز شد و همان طور که قابل پیشبینی بود، مقاومت محافظان مصدق چندان طولانی نشد و ساعت ۵ عصر درگیریها به درون منزل کشیده شد و پس از انتظار نسبتاً کوتاهی، به مدد تانکهای ارتش در ورودی ساختمان در هم شکسته شد و مهاجمان وارد ساختمان شدند.
محمد مصدق و یارانش از مهلکه گریخته بودند و کودتاچیان هم با استفاده از شرایط، به غارت وسایل و تقسیم غنائم بین خود پرداخته و بدین شکل، رسماً پایان نخست وزیری دکتر مصدق رقم خورد.
در سالن غذاخوری هتل، محمدرضا و ثریا در حال صرف نهار هستند و از تنها چیزی که بیاطلاعند همین متواری شدن مصدق است. هنوز مقدار زیادی از غذا را نخوردهاند که خبرنگار جوانِ آسوشیتد پرس» طوری سراسیمه به طرف میزشان دوید که در مسیر کم مانده بود پایش سُر بخورد. پس از رسیدن به میز آنها، با شعف خاصی گفت:
اعلیحضرت، اعلیحضرت! خبر خوش!
و کاغذی را به محمدرضا داد که روی آن فقط چند کلمه با عجله و بدخط نوشته شده بود:
مصدق سقوط کرد. گارد شاهنشاهی تهران را فتح کرد. ژنرال زاهدی نخست وزیر شد.
خبرنگاران دور میز نهار را اشغال کردند و تالار غذاخوری تبدیل به سالن کنفرانس مطبوعاتی شد؛ محمدرضا پس از چند لحظه سکوت و در حالی که خوشحالتر از هر زمان دیگری در عمرش بود، اندکی آب نوشید، با دستمال دور دهانش را پاک کرد و در حالی که سعی میکرد خود را آرام و مسلط به اوضاع (و حتی قدری هم بیتفاوت) نشان دهد، احساساتش را مخفی نگاه داشت و رو به خبرنگاران گفت:
اگر این خبرها حقیقت داشته باشن، ایران مجدداً دارای یک حکومت قانونی شده است…
به ثریا نیمنگاهی انداخت و ادامه داد:
و در این صورت من و شهبانو هر چه زودتر به وطنمان مراجعت خواهیم کرد.
پس از این گفتگوی کوتاه، متن تلگرافی شامل حمایت آیتالله کاشانی و بهبهانی را هم تحویلش دادند و این امر دوچندان به شادیاش افزود.
حال دیگر مصدق تنهاتر از همیشه شده و حتی اگر بخواهد هم نمیتواند اقدام متقابلی انجام دهد. کاغذ تلگراف را تا کرده داخل جیبش گذاشت، سالن را ترک و به سمت اتاقشان حرکت کردند. در آسانسور که تنها شدند محمدرضا، ثریا را در آغوش گرفت، پس از بوسیدن چشم راست ثریا، زیر گوشش گفت:
ثریا، از کجا میدونستی؟ چطور به دلت برات شده بود؟
ثریا پس از بوسیدن گونه محمدرضا، با دستانش صورت همسر تاجدارش را گرفت، پیشانیهایشان را به هم چسباند و گفت:
چون ما زنها، شامۀ قویتری از شما مردها داریم. ضمناً همسرم، شاهنشاهم، رو خوب میشناسم. حتی بهتر از خودش!
و قطرات اشک شوقی که بر صورت محمدرضا چکیده بود را ابتدا با انگشتانش پاک کرد و سپس جایشان را بوسید و دوباره حرفهای چند روز قبل خودش را تکرار کرد:
میبینی محمدرضا؟ به عشق من ایمان آوردی؟ نگفتم همیشه همراهتم و نیاز نیست از چیزی بترسی؟ حتی اگه این بار هم توفیقی کسب نمیشد، بازم منو کنارت داشتی، تا همیشه!
پس از رسیدن آسانسور به مقصد، در راهروی هتل همان طوری که محمدرضا دستان ثریا را میفشرد، سرش را بالا گرفت و گفت:
دیگه از امروز رضاشاه دوم میشم، تا الان هر چی بوده دیگه تموم شده، از این به بعد طور دیگهای خواهم بود. چون توی این قیام ملی» و این رستاخیز» عظیمی که رخ داد، مردم» همینو خواستن! شاهدی که!
وارد اتاق شدند، دو نفری بالای سر صفحۀ شطرنج رفتند، تمام مهرههای سفید بیرون بودند و فقط شاه و وزیر سر جایشان بودند. محمدرضا، شاهِ سفید را برداشت و گفت:
این از مصدق!
سپس وزیر سفید را هم برداشت و گفت:
اینم از فاطمی!
قبل از آنکه مهرههای سفید را کاملاً از صفحه خارج کند، ثریا شاه و وزیرِ سیاه را برداشت و سر جای جدیدشان گذاشت و گفت:
اینم از شاهنشاه و شهبانوی پهلوی! خاصترین کودتای تاریخ، خاصترین شطرنج تاریخ رو هم نیاز داشت.
محمدرضا سر ثریا را بوسید و آرام زیر گوشش گفت:
نه! کودتا» نه ثریا جان، قیام ملی» ۲۸ مرداد!
(پایان فصل زمرد سرخ»)
درباره این سایت