تنها او می‌داند 

(اگر نمی‌دانید: شاه‌نامه» چیست؟)

  • اواخر تیر ۱۳۳۲

شب‌ شده و در خلال صدای آبی که از حمام به گوش می‌رسد، محمدرضا بر روی تخت نشسته. نه‌تنها مانند یک سال گذشته مضطرب است، بلکه امشب به شکل واضحی بی‌تاب‌تر هم هست و برخلاف عادت همیشگی‌اش که خودش را پیش از خواب به مطالعه و گپ و گفت سرگرم می‌کرد، ساعات پایانی امشب را سیگارهای پشت سر هم به خود اختصاص داده‌اند که دودشان چونان مِه، فضای اتاق را در بر گرفته است. خودش هم گویی که در آن مِه، دنبال چیزی بگردد، به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده است.

در همین اثنا بود که صدای آبِ حمام قطع شد و چند دقیقه بعد، بانوی حوله‌پیچ شده‌ای که از استحمام شامگاهی خود لذت کافی برده، از حمام خارج شد و با اتاقی مملو از دود مواجه شد. قدری سرفه کرد اما اهمیتی نداد و پس از آرام شدنِ سینه‌اش، لباس‌های خوابش را پوشید. با این تفاوت که این بار، همسرِ عاشق‌پیشه‌اش چون دودها مانع دیدش بودند، مثل هر شب محو تماشای لباس پوشیدنش، نشده‌ و بالطبع، لبخند رضایتی هم بر صورتش ننشست.

مقابل محمدرضا ایستاد و موهای براق و رهایش را شانه کرد و زیرچشمی نگاهش کرد. حتی الان هم که دیگر در دیدرسِ چشمانش قرار دارد هم سرش را بالا نمی‌آورد تا او را ببیند. پس از شانه کردن موهایش، آن‌ها را به پشت سر عقب زد و کنار محمدرضا نشست. دست چپش را نوازش کرد و چند لحظه بعد سیگار را از بین لب‌هایش بیرون کشید و میان لب‌های خود گذاشت. بالاخره سر محمدرضا بالا آمد و  زن چشمانِ به خون‌افتادۀ غمگینش را دید. علی‌رغم این‌که نگران شده بود، هیچ نگفت و در سکوت، نگاهش کرد. چند پُک پشت سر هم به سیگار زد و دودش را هم به روبه‌رو حواله داد. در حالی که نگاه محمدرضا به نگاهش قفل شده بود از جایش برخاست و چند قدمی آن طرف‌تر رفت تا سیگار را قبل از آن‌که به طور کامل تمام شود، در زیرسیگاری کنار تخت قرار دهد. هنوز نگاهِ ناراحتِ محمدرضا، چشمان زمردی‌اش را نگاه می‌کردند که مجدد کنارش نشست.

موهای محمدرضا را نوازش کرد، سرش را میان دو دست گرفت. گونۀ راستش را بوسید و سپس، پیشانی‌اش را به پیشانی همسر چسباند. هر دو چشمان‌شان را بسته‌بودند و هیچ نگفتند و هیچ نکردند و سکوت، بلند‌ترین صدای اتاق شد.

پس از چند لحظه، قدری فاصله گرفت و با دستانش صورت محمدرضا را (که نسبت به اصلاحِ صبحگاهی‌اش اندکی زبر شده بود) نوازش کرد و همان طور که نگاهش مابین چشمان و لبان  همسرش جابه‌جا می‌شد، گفت:

جانِ ثریا، جانانِ ثریا، عمرِ من، دورِ چشمات بگردم، چی شده شاهنشاهم؟ حواسم بهت هست از عصری دمقی، کلافه‌ای، حوصله نداری. حواسم هست امروز تنیس نرفتی و عوضش تا تونستی سیگار پشت سیگار، دود کردی. بگو به من، بیا با هم حلش می‌کنیم.

محمدرضا، چند ثانیه در سکوت فقط پلک زد. فاصلۀ میان پلک زدن‌هایش اندک اندک، بیش‌تر و بیش‌تر شد، تا این‌که بعد از پنجمین بار، پیش از گشوده شدن چشمانش، نفس عمیقی کشید و گفت:

آه ثریا، آه. خسته شدم از این منجلابی که درونشیم. در این وانفسایی که مادر و خواهرانمان، در تبعیدند، دخترم شهناز، به خاطر ناامنی نمی‌تونه به ایران برگرده، دولت حرفمون رو نمی‌خونه، مجلس هم که بلاتکلیف شده، وزارت جنگ را هم که با آن ادا و اطوارهای ۳۰ تیرِ پارسال از چنگمان درآوردن. دقیقاً مابین این همه کثافت، حالا آمریکایی‌های پدرسگ، هم برامون شاخ شدن و پیام دادن [با لحنی تمسخرگونه گفت] که: اخذ تصمیم در مورد ادامۀ کمک‌های مالی به ایران، به حل مسألۀ نفت وابسته است!

ثریا در ابتدای امر بی‌توجه به محتوای کلامِ همسر، سعی کرد او را آرام کند. جرعه‌ای آب برای‌اش ریخت و هم‌زمان که محمدرضا مشغول نوشیدن بود، دست دیگرش را نوازش کرد. چند لحظه که گذشت، محض این‌که بداند وخامت اوضاع در چه سطح است، پرسید:

خزانه‌داری آمریکا این پیامو داده؟

محمدرضا سری به نشان تأسف تکان داد و گفت:

خزانه‌داری آمریکا که پشم دمِ گربۀ ناصرالدین شاه هم نیست! خود پرزیدنت (آیزنهاور) پیام داده.

ثریا که تازه فهمیده بود با مشکلی بسیار بزرگ‌تر از تصوراتش مواجه شده و باید تیشه را به عمیق‌ترین شکلش بزند، دست محمدرضا را فشار داد؛ اخمی کرد و با صدای بلندی که به وضوح عصبانی و بی‌لطافت شده بود، گفت:

دیگه بسه محمدرضا! دیگه مراعات کردن، بسه! تا کِی می‌خوای مقابل این پیرمردِ خرفتِ دراز، با آن دماغِ بدقواره‌اش، کوتاه بیای؟! نمی‌بینی در مملکت یک جای سالم نگذاشته؟ جسارتمو ببخش اما نمی‌بینی عملاً شما و خاندان‌تون (مخصوصاً والاحضرت اشرف) رو مترسکِ سرِ جالیزی گیر آورده که می‌شه همۀ فلاکت‌های مملکت رو گردنشون انداخت و کاری کرد این مردمِ بی‌سواد هم به راحتی باور ‌کنن؟ من به عنوان شهبانوی ایران، دیگه تحمل این شرایط رو ندارم، تو که جای خود داری! با غصه خوردن و سیگار و الکل، که نمی‌شه کاری از پیش بُرد!

محمدرضا که تحت تأثیرِ جملات ثریا، سرش را پایین انداخته بود، بعد از اتمام سخنانش سرش را بالا آورد و در حالی که می‌خواست جایی غیر از چشمان ثریا را نگاه کند اما هر بار تلاشش ناموفق بود، سینه‌اش را صاف کرد و گفت:

تنها راه‌حلی که داریم و همه هم بر آن متفق‌القول، کودتاست. اما، کجای تاریخ دیدی که شاهی علیهِ دولتِ خودش، کودتا کند که من دومی‌اش باشم؟

ثریا لبخند مرموزانه‌ای زد و با نگاهش تا عمق افکار همسرش را خواند. موهای پریشان شدۀ کنار گوش محمدرضا را کناری زد، صورتش را نزدیک برد و با لحنی اغواگرانه و بسیار ملایم، دقیقاً حرفی را بر زبان آورد که محمدرضا سخت تشنۀ شنیدنش بود:

بنابراین شما، شخصِ شخیصِ شما، اعلی‌حضرت محمدرضاشاه پهلوی، اولین پادشاهِ تاریخ خواهید بود که چنین کاری می‌کنید!

محمدرضا که مو به تنش سیخ شده و لبخند رضایتی هم بر صورتش نقش بسته و چشمانش برق می‌زنند، کمی تأمل کرد. لبخندش ماسید و چشمانش نیز مجدداً بی‌فروغ شدند:

با علاقۀ قلبی که به مصدق دارم چه کنم؟ درسته که از وقتی اومده آفت سلطنت و حکومت شده اما نمی‌دونم چرا من هم مثل همین مردم بهش علاقه‌مندم! یک بار هم که پیش‌تر در زمان پدرمان جانش را نجات دادم و واقعاً در خودم نمی‌بینم که بخوام دستور به قتلش بدم. تنها نکتۀ مثبت ماجرا فقط اینه که دیگه کاشانی طرفدارش نیست.

ثریا قدری جدی‌تر اما هم‌چنان با لبخند نگاهش کرد و دوباره صورت محمدرضا را نوازش کرد و گفت:

عزیزم. اگه اینا رو نمی‌گفتی به عشقم شک می‌کردم! عزیز دلم، اون قصه که برای سال‌ها پیشه؛ دوران سلطنت پدرتون بود و شما هم تحت تأثیر وساطت اِرنِست بودی و دیگه الان موضوع خیلی فرق کرده. ضمنِ این‌که خُب می‌تونید دوباره جونش رو نجات بدید و بعد از کودتا، به جای اعدام، حبسی چیزی براش در نظر بگیرید. از این اختلافش با مذهبیون هم می‌شه نهایت استفاده رو برد و به راحتی زمینش زد!

بعد از این مکالمات، افکار محمدرضا آرام گشت و با سکوت، ایدۀ ثریا را تأیید کرد. پس از ماه‌ها، بالاخره یک شب نه به اجبار بلکه با حال خوب، به استقبال خواب رفت. بر روی تخت دراز کشید در حالی که سر ثریا  بر روی سینه‌اش‌ قرار داشت و هم‌زمان با نوازش موهای همسرش،  هر دو به خواب رفتند.

(ادامه دارد.)

  • ویراستار : خانم نسرین رنجبر

محمدرضا پهلوی و ثریا اسفندیاری‌بختیاری، در یک مهمانی

داستان «ناشناس» (۲) | نترس

داستان «ناشناس» (۱) | هویدا

داستان «ناشناس» (۳) | کراوات

داستان «ناشناس» (۵) | آبی

داستان «ناشناس» (۴) | عکس

داستان «ناشناس» (۶) | استاد

داستان «ناشناس» (۷) | آرزو

هم ,محمدرضا ,ثریا ,رو ,نگاهش ,نوازش ,کرد و ,و با ,محمدرضا را ,و گفت ,سرش را

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود فایل های کمیاب دانلود آهنگ جدید factory clotheline کتابخانه شهیدان نصیری وبلاگ شخصی مهندس بهروز آدینه پاورپوینت 2022 محلات ثروت املاک منطقه ۲۲ املاک دریاچه چیتگر املاک چیتگر فروشگاه محصولات فروشگاه آنلاین