تنها او می‌داند 

(آن‌چه گذشت: قسمت‌های ۱ | ۲ | ۳ | ۴ | ۵ | ۶)

  • غروب ۲۶ مرداد ۱۳۳۲ ، تهران

روز، دیگر به تاریکی رسیده و ساعت از هشت شب تجا‌وز کرده. هم‌زمان با اتفاقاتی که در رم برای برادرش در حال وقوع است، او هم در تهران چندان وضعیت مطلوبی ندارد؛ اما قطعاً اوضاعش بهتر از محمدرضا است. هرچند این دو به جز نام خانوادگی و والدین، وجه شباهت دیگری ندارند اما گویی که روزگار حداقل در این مقطع زمانی، سرنوشت یکسانی برای جفتشان در نظر گرفته و سرانجامِ هر کدام به نحوی بر آن یکی هم تاثیر می‌گذارد.

در شرایطی که تمام کاخ‌ها و اماکن سلطنتی توسط دولت جدید مهروموم شده، به ناچار با هویتی جعلی و در محلی امن، پناه گرفته تا در موقع مقتضی یا دست به اقدامی زند یا جانش را بغل کرده و به جای مناسب‌تری (احتمالاً کشور دیگری) نقل مکان کند.

بر روی تخت نشسته و سیگار پشت سیگار دود می‌کند و گهگاه عرقی هم بالا می‌دهد و هم‌زمان با تمام این‌ها به عکس کوچک پدر که روی میز کنار تخت قرار داده، نگاه می‌کند. همانند پدر اخمی بر چهره نشانده و در سکوت کامل، فقط و فقط، فکر می‌کند. به مادر و خواهرانِ تبعید شده‌اش، به محمدرضایی که دست ثریا را گرفته و پناهندۀ یک کشور درجه دوم اروپایی شده، به دکتر مصدق، این بازماندۀ  قجرها که هر چیزی را توانست، ملی کرد و هر چه که نیازی به این کار نداشت را از چنگ دربار درآورد.

آخرین‌شان هم همین حکومت! رسماً دارد حکومت می‌کند و کسی را هم یارای عرض اندام در برابرش نیست! بدون هیچ اغراق و تعریضی، حاکم ایران شده و با کم‌ترین دردسر، سلسلۀ پهلوی را کنار زده!

پس از تمام این‌ها به خودش فکر کرد؛ به این‌که همیشه زیر سایۀ نامِ برادر بوده و هیچ‌گاه خودش را مستقل از محمدرضا نشناخته‌اند. تا وقتی پدرشان، پادشاه بود، او برادرِ ولیعهد» بود و حال، برادرِ اعلی‌حضرت» است!

حتی خود محمدرضا هم هیچ‌گاه جدی‌اش نگرفته و پست و مقام مهمی در اختیارش نگذاشته (در حالی که افراد خارج از خاندان را به سادگی در مناصب مهم گمارده) و مانند برادران دیگرشان (غلامرضا و عبدالرضا و…) همیشه در حاشیۀ قدرت قرارش داده، انگار نه انگار آنان ناتنی هستند و او، تنها برادر تنیِ محمدرضاست و بالاخره باید تفاوتی داشته باشند؛ اما در عمل هیچ تمایزی مابین‌شان قائل نیست.

به ثریا هم فکر کرد، به زن برادری که هرچند جز احترام، هیچ برخورد دیگری از او ندیده، اما علی‌رغمِ این‌که وارثی برای پهلوی نیاورده، محمدرضا هم حاضر نشده تنها برادرش را به عنوان ولیعهد منصوب کند.

در خلوت و محافل خصوصی، از این‌که محمدرضا جدی‌اش نمی‌گیرد و رضاشاه هم بهتر بود او را جانشین خود اعلام می‌کرد، به دفعات شکایت کرده بود. تقریباً تمام این‌ها هم به گوش پادشاه، شهبانو و مادرشان تاج‌الملوک رسیده بود. حتی امرای ارتش هم کمابیش در جریان اختلافات بودند؛ ولی نه خودش اهل براندازی و کودتا علیه برادر بود و نه ارتش به هیچ وجه حاضر به این همکاریِ مشخصاً بی‌سرانجام می‌شد. آن هم ارتشی که حاضر نشده در این مقطع زمانی پشتیان پادشاه قانونی باشد. دیگر حمایت از کودتای او علیه برادر که بیش‌تر شبیهِ شوخی‌های بی‌نمک مجلات فکاهیِ درجه چندم است! اما پس از آخرین پوکِ سیگار، فکری در سرش شروع به درخشیدن کرد و لبخند، احوال چهره‌اش را دگرگون ساخت. بلند شد و آهسته در اتاق قدم زد و با خود گفت:

اگه به حقی نرسیدی، یعنی حقی هم به گردنش نداشتی! پدرمان (البته نور به قبرش ببارد) اشتباه کرد که کرد! دلیل نمی‌شه من هم اشتباه کنم! محمدرضای بی‌عرضه که گم و گور شده، بقیۀ خاندان هم که نیستن (که اگه بودن هم توفیری نداشت!) و الان فقط منم! کافیه این پیرمرد مزاحم، مصدق‌السلطنۀ قجر رو من (خودِ من!) از سر راه بردارم! تاج که به سرِ محمدرضا برگرده، اون قدری منصف هست و به حدی هم ثریا رو دوست داره که بالاخره رضایت بده من ولیعهدش بشم تا فقط مجبور نشه از ثریا جدا بشه! اصلاً تو برو عشق و حالتو بکن و من مملکتو می‌گردونم! مطمئنم هم خودت این جوری راضی‌تری و هم ثریا و هم بقیۀ خاندان و حتی کشور! الان همین مصدق! اگه من بودم صد سال هم این طوری برایمان مزاحمت ایجاد نمی‌کرد! حتی خودش هم نخواد، ثریا و علاقه‌ای که بین‌شونه، جاده صاف کن ولیعهدی و بعداً پادشاهیم می‌شه! اصلاً چه اشکالی داره مثل سعودی‌ها، وراثت سلطنت، در کشور ما هم برادرانه باشه، تا زمانی که دیگه برادری نباشه؟ هیچی! تازه بعد از من بچه‌هام به سلطنت می‌رسن و کلاً محمدرضا گم می‌شه تو تاریخ!

فعلاً هم‌پیمانتم برادر و هر کاری لازم باشه برای فاز دوم کودتا و برگشتنت انجام میدم تا به سلطنت برگردی تا بعداً با هم تقسیم غنائم و البته ارث، ‌کنیم!

تاریخ به من سلام کن، من علی‌رضا‌شاه پهلوی هستم، فرزند رضاشاه کبیر و برادرِ محمدرضاشاهِ به‌زودی سابق»!

مقابل تصویر پدر ایستاد، احترام نظامی گذاشت و سپس سه مرتبه پاهایش را (هر بار هم محکم‌تر از دفعۀ قبلی) به زمین کوبید، و گفت:

از این به بعد ایران زیر چکمه‌های من خواهد لرزید! نام رضاشاه کبیر رو من زنده می‌کنم! من! علی‌رضا پهلوی، فرزند رضا!

کلاه و رخت نظامی‌اش را تن کرد؛ چون پدر و به مانندی سروی استوار، ایستاد و با اخم رضاشاهی، به آینه چشم دوخت. خودش را در موقعیت‌های مختلف تصور کرد که دارد به وظایف شاهانه‌اش عمل می‌کند و کشور تحت فرمان او اداره می‌شود؛ در حال افتتاح طرح‌های ملی، امضای احکام حکومتی، در حینِ مراسم سلام» در روز اول نوروز، در سفرهایی که به گوشه و کنار ایران خواهد رفت و از او استقبال می‌کنند، از احترامی که همه (حتی اشرف) برایش قائل می‌شوند و کسی مقابلش نمی‌تواند قد علم کند. در تمام این‌ها ذهنیتش فقط همین بود که همانند پدر محکم و قوی باشد ولی هم‌زمان محبوب‌ترین پادشاه تاریخ ایران هم باشد! یا به عبارتی: پادشاه دل‌ها! چیزی کاملاً معِ برادر.

(ادامه دارد.)

علی‌رضا پهلوی اول، تنها برادر تنیِ محمدرضا پهلوی

داستان «ناشناس» (۲) | نترس

داستان «ناشناس» (۱) | هویدا

داستان «ناشناس» (۳) | کراوات

داستان «ناشناس» (۵) | آبی

داستان «ناشناس» (۴) | عکس

داستان «ناشناس» (۶) | استاد

داستان «ناشناس» (۷) | آرزو

هم ,محمدرضا ,برادر ,ثریا ,می‌کند ,تمام ,تمام این‌ها ,و با ,می‌کند و ,و به ,و هر

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بلاگی برای یو فایل الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم بلاگی برای فایل ها گردشگری هوشمند بر پایه شهر هوشمند سالم زیبا 20765629 مدرس سرمایه گذاری کسب وکار اقتصاد ایران سی سی خرید اینترنتی بلیتز بلاگی برای فایل ها