هیچ چیز برای همیشه پنهان نمیماند
(آنچه گذشت: قسمتهای
هماهنگیهای لازم با مدیریت را انجام دادند و اجازه پیدا کردند دو نهال آلو را به یاد عاشق و معشوقِ باستانی و به تبعیت از نصیحت سهراب سپهری، در محوطهٔ خانهٔ سالمندان بکارند. در حیاط نسبتاً بزرگ آنجا قدم زدند و همان طوری که مشغول پیدا کردن فضای مناسبی برای کاشت نهالها بودند، از هوای دلچسب شیراز هم بهره میبردند. سرانجام جایی روبهروی آسایشگاه خانمها را مناسب یافتند و دست به کار شدند. هر نهال را یکیشان کاشت و سپس، مشغول آبیاری شدند. تمام مدت مهدی از پشت عینک دودیِ ریبنی که به چشم زده بود، همتا را زیر نظر داشت. اواخرِ آبیاری با لحنی مردد گفت:
خانم خلیلی؟ میشه یه می ازتون بگیرم؟
همتا که باور نداشت واقعاً قصدش م گرفتن است، قدری خستگیِ دستانش را گرفت و با بیتفاوتی گفت:
جانم؟ الان واقعاً میخواهید مشاوره بگیرید یا مثل دفعات قبلی سر کاریه؟
مهدی خندید و گفت:
جانتون بیبلا، نه بابا جدی دارم میگم!
همتا با خونسردی، عینکش را کمی جابهجا داد، سرش را بیشتر سمت مهدی چرخاند و گفت:
آخه از شما بعیده که در مورد چیزی اصولاً مشاوره بگیرید!
مهدی با لبخند سرش را پایین انداخت ولی همچنان زیرچشمی همتا را نگاه میکرد که گفت:
آخه این یکی فرق داره… حالا اجازه هست مطرحش کنم؟
همتا با روی باز گفت:
اجازهٔ مام دست شماست آقای دکتر، خیره ایشالا، بفرمایید.
مهدی به نیمکت کناری اشاره کرد و گفت:
بشینیم یا همین طوری سرپایی بگم؟
همتا که خسته شده بود با کمال میل بر روی نیمکت سبزِ کناری نشست و گفت:
من کارم تموم شده، شمام اگه کارِتون تمومه، بفرمایید بشینید صحبت کنیم.
مهدی به سرعت شلنگ آب را سر جایش برگرداند و بعد از شستن دستانش کنار همتا نشست و در حالی که سرش پایین بود، گفت:
حقیقتش میخواستم بپرسم شما حرفای ناگفتهتون رو چه جوری به گوشِ مخاطب میرسونید؟
همتا قدری فکر کرد و گفت:
بستگی به محتوای حرفم و مخاطبم داره، چطور؟ ضمناً اینکه الان م نبود، سوال بود!
مهدی سرش را بالا و پایین کرد و گفت:
نه اتفاقاً م بود! حقیقتش من مدتیه میخوام یه حرفی رو به یکی بزنم، ولی نمیدونم چه جوری بگم که ناراحت نشه.
همتا شیطنتآمیز نگاهش کرد و گفت:
خیره دکتر! خبریه؟
مهدی از خجالت سرش را دوباره پایین انداخت و گفت:
امان از هوش شما خانوما! اگه خدا بخواد آره، خیره ایشالا.
همتا سرش را بالا گرفت و گفت:
به به! نه، دقت نکردید چی شد، به به! مامانم همیشه میگه آقایون وقتی عاشق میشن، مظلومترین و بیدفاعترین موجودات جهان میشن! الان حقتونه تلافیِ سر کار گذاشتناتون رو سرتون در بیارم!
مهدی که از خنده شانههایش بالا و پایین میشدند گفت:
خدا مادر رو حفظ کنه، البته که شما دلرحمتر از این حرفا هستید! من مطمئنم!
همتا که گرمش شده بود، همزمان با خندیدن آستینش را بالا داد و مجدداً تتوی ساعد دست راستش به چشمِ مهدی خورد و سپس گفت:
نخیر! مگه چند بار برای من موقعیت پیش میاد که دکتر باغبان» رو اذیت کنم و هیچ تبعاتی هم برام نداشته باشه؟! حالا بگید ببینم، کی هست این دختر خانمِ خوشبخت؟
مهدی که دلش بابت خندههای همتا قرصتر از همیشه شده بود، به سختی نگاهش را از دستِ همتا بالا آورد و گفت:
آشناست ولی اجازه بدید اسمش رو بعداً بهتون بگم… الان لطف کنید بفرمایید چه جوری بهش بگم؟ حقیقتش همکاره و دلم نمیخواد مسائل کاری و شخصی با هم قاطی شن، چون به وضوح تو اطرافیانم دیدم که ترکیب این دو تا، هم سم برای کاره و هم برای زندگی؛ ضمنِ اینکه پیشش رودربایستی هم دارم.
همتا که سخت میتوانست جلوی کنجکاویاش را بگیرد و در حالی که ذهنش مشغولِ فکر کردن به خانمهای تیم کاوش بود، کمی درنگ کرد و سپس گفت:
نظرتون چیه بابت این موضوع از شغلمون کمک بگیریم؟
مهدی که متوجه منظور همتا نشده بود، قدری فکر کرد و سپس پرسید:
اوم، یعنی چی؟
همتا جدیتر شد و گفت:
یعنی مثل اون مرحوم (۶۳۰۸» رو میگم) براش نامه بنویسید. دست به قلم هم که هستید، میتونید چیز خوبی براش بنویسید؛ هیچ دختری از نامه نوشتن بدش نمیاد و چه بسا نگاهش به شما مثبتتر هم بشه و توی جوابش اثر داشته باشه.
مهدی که نور امید را برابر چشمانش میدید با اشتیاق فراوان گفت:
چه فکر بکری! چرا به ذهن خودم نرسیده بود؟! حتماً حتماً این کارو میکنم!
همتا دستانش را در هم قفل کرد، پای راستش را روی پای دیگرش انداخت و با لبخند گفت:
دیگه بالاخره باید یه فرقی بینِ شماهایی که امضاتون پیش یونسکو» خریدار داره با ماهایی که سوژهٔ سرکار گذاشتنهای شماییم، باشه دیگه! ولی جدای از شوخی من نظرم اینه که از هر پدیدهای تو محیط اطراف باید چیز یاد گرفت و خب، چه پدیدهای بهتر از کار و چه کاری هم بهتر از باستانشناسی برای درس گرفتن؟ دنیایی از درس و عبرت و اتفاقات مهمه.
مهدی سرش را تکان داد و گفت:
چه نکتهٔ مهمی بود، ممنون از تذکرتون…
همین حین متوجهِ حضورِ آقا و خانمِ جوانی شدند که در برابرشان ایستادند. سرشان را که بالا گرفتند آقایی با موهای بلندِ دم اسبی و ریشِ متوسط، با شلوار جین کلاسیک، تیشرت سبز آستین کوتاه، قد بلند و لاغر اندام را دیدند که کنارش خانمی ایستاده با مانتو و شالِ رنگ روشن، موهای مشکی پر کلاغی و کفش پاشنه بلندی که پابندی هم همنشینش شده و جفتی با عینک آفتابی، لبخندن نگاهشان میکنند. نهتنها همتا بلکه حتی مهدی هم انتظار روبهرو شدن با هر کسی را در آن فضا داشتند جز این دو نفر! مهدی با اشتیاق برخاست و با صدای رسا گفت:
به به، به به! آقا بردیای گل و غزل خانم عزیز! شما کجا؟ اینجا کجا؟!
پس از روبوسی و در آغوش گرفتن بردیا و سپس، دست دادن با غزل، ادامه داد:
البته نیاز به معرفی ندارن ولی خب معرفی میکنم، بردیا خانِ عارفنیا خوانندهٔ پاپ و بازیگرِ
فیلمِ سکوت» که یادتون بشه کلی جایزه هم تو ایران و خارج بردن. غزل خانم هم که، خواهر هنرمندشون هستن؛ خالهزادههای عزیز من و پارههای تنم. ایشون هم همتا خانمِ خلیلی، همکار محترم و امینِ ما هستن.
بردیا طوری نگاه کرد که گویی همتا را میشناسد، سپس لبخند زد و گفت:
قربونت مَهدی جان، لطف داری. خوشوقتیم از آشناییتون خانم. حـَ حقیقتش سرگرم ضبط کلیپ بهار نارنج» تو جاهای دیدنی شیراز هستیم؛ چند تا لوکیشن داریم که امروز فیلمبرداری دو جا رو انجام دادیم و گفتیم برای آ آ آنتراک بیاییم پیش این عزیزان، هم حال و هوای خودمون بهتر بشه و اِ انرژی بگیریم برای ادامه دادن و هم یه شاخه گل به هر کدوم بدیم لبخندی بیاد رو روی صورتشون و چقدر خوب شد که شما رو هم ایـ اینجا دیدیم. راستی مرسی که تَ تأکیدی که روی هنرمند بودن» ما داشتی تا بیشتر به رخمون بکشی توی فامیل هـَ همه دنبال مشاغل آبرومندانه رفتن جز ما!
همتا که حسابی ذوقزده شده بود، غزل را محکم در آغوش گرفت و با هیجان گفت:
آقای عارفنیا، غزل جون، اگه بدونید من چقدر کاراتون رو دوست دارم…
به سرعت لیست آهنگهای روی گوشیاش را آورد و ادامه داد:
ببینید پلیلیستم رو! عمدتاً آهنگای شماست و چند تا هم آدم حسابیای بعد از انقلاب و مابقی هم خوانندههای دهه ۵۰ ! چقدر فیلم سکوتتون رو دوست داشتم، چقدر خوشحال شدم بابت جوایزی که برد، خدا قوت بهتون، دست مریزاد!
سپس رو کرد به مهدی و گفت:
آقای باغبان ولی ازتون ناراحت شدم که نگفتید پسرخالهٔ این دو عزیز هستید! آقا بردیا، غزل جون، اجازه هست باهاتون یه سلفی بگیرم بفرستم برای مامانم؟ این قدر دوستتون داره که حد نداره! تا الان ۱۰ بار شاید سکوتتون رو دیده باشه و همهٔ آهنگاتونم حفظه!
بردیا با لبخند گفت:
بیـ بیاد بگه من پسرخالهشم که چی شه؟ که آبروش بره؟! والا پسرخالهٔ هـُ هنرمند داشتن هیچ اِ افتخاری نداره! او اونم کسی مثل من! سلام خدمت خانواده برسونید، بله که میشه، شما اصلاً صَـ صد تا بگیرید…
غزل میان حرفهایشان آمد و با اشاره به سالمندانِ آسایشگاه، گفت:
نظرتون چیه علاوه بر سلفی، با این عزیزای دل هم عکس یادگاری بگیریم و بعداً برای هر کدوم یکی چاپ کنیم بهشون کادو بدیم؟ راستی این دو تا نهال کار شماست؟ بدجور صفر کیلومتر به نظر میان! ضمناً آقا مَهدی تیپت ما رو مُرد، پسرخاله!
همتا نیمنگاهی به پدربزرگها و مادربزرگهای اطرافش انداخت و گفت:
خیلی خیلی موافقم! حتماً خوشحال میشن! آره به یاد دو تا عاشق و معشوق دو هزار و اندی ساله کاشتیم که چند وقت پیش کشفشون کردیم. البته پیشنهاد آقای دکتر بود.
غزل با نگاه کوتاهِ شیطنتآمیزش، کمی سر تا پای همتا را برانداز کرد و ابتدا به مهدی، و سپس به بردیا نگاهی توام با لبخندِ معناداری، تحویل داد و گفت:
پس بریم!
زمانی که داشتند سالخوردگانِ آسایشگاه را با کمک پرستارها دور هم جمع میکردند، متوجه شدند یکیشان تمایلی به حضور در آن قاب ندارد و میخواهد برگردد داخل، تکرارِ سریال دیشب را ببیند، که وقتی علتش را جویا شدند، گفت:
آخه شما جَوونا این عکسا رو نشونِ ماها نمیدین، همهاش توی این گوشیاتونه و ماها که از این چیزا بلد نیستیم، هیچی گیرمون نمیاد!
که همتا در جوابش گفت:
من قربونتون بشم، نه حاج خانوم، ما از اونا نیستیم، برای هر کدومتون یه دونه بزرگش رو چاپ میکنیم، روی این تخته شاسیها میزنیم و پیشکشی میاریم براتون! دستتون رو بدین من.
بعد از شنیدن این جواب، صورتِ همتا را بوسید و گفت:
عاقبت بخیر بشی دخترم. بزرگ نه، دوست ندارم؛ برای من یه دونه کوچولوش رو بیار مادر جون، از این چوبا هم خوشم نمیاد، برام قاب بگیر، سفید هم باشه، میخوام بذارم کنار تختم شبا قبل خواب نگاش کنم. فقط باید قول بدی مثل خودت منو هم توی عکس، خوشگل بندازی ها!
همتا همین طوری که دست پیرزن را نوازش میکرد، لبخند زد و گفت:
روی جفت چشمام خانومم، میگیم برای شما رو از بقیه بهتر چاپ کنن! ضمناً ما باید از شما خوشگلی و خوشگل موندن رو یاد بگیریم، چوب کاری نکنید زیبا!
(
درباره این سایت