هیچ چیز برای همیشه پنهان نمی‌ماند 

(آن‌چه گذشت: قسمت‌های ۱ | ۲ | ۳ | ۴ | ۵ | ۶ | ۷)

قریب به یک سالِ سخت و طاقت‌فرسا، هم برای گروه و هم برای شخص مهدی سپری شد و سرانجام آبراههٔ تخت جمشید به طور کلی بازگشایی، ترمیم و بهسازی شد تا هم‌چنان بتواند به نقش باستانی خود که تخلیهٔ آبِ مجموعه باشد، عمل کند و ضمناً گوشه‌ای دیگر از تاریخ ایران، رمزگشایی شود. هم‌زمان با این‌ها اجساد کشف شده هم به مرور در موزهٔ تخت جمشید قرار گرفتند به جز جسد ۶۳۰۸» و نامهٔ عاشقانه‌اش که بخش ویژه‌ای در موزهٔ ملی (ایران باستان) را به آن اختصاص دادند و مقرر شد رونمایی رسمی و عمومی، با حضور دبیرکل یونسکو» خانم اُدره آزوله» ، وزیر میراث فرهنگی، نمایندهٔ ویژهٔ رئیس جمهور و دیپلمات‌های کشورهای حوزهٔ تمدنی امپراتوری هخامنشیان، طی دو‌ مراسم جداگانه در شیراز و تهران صورت بگیرد.

۳ روز قبل از مراسم و در حالی که موزهٔ ایران باستان، به طور کامل تعطیل شده بود تا به سرعت روند سامان دادن به اشیای جدید پیش برود، در زمان استراحتی که داشتند مهدی، دکتر شعبانی را دور از دیگران و به نزدیکیِ تندیس سورنا کشید و گفت:

استاد ببخشید مزاحم تایم استراحتتون میشم، جسارتاً می‌شه دو تا خواهش ازتون داشته باشم؟

شعبانی که از چشمان خسته و ناراحتِ مهدی متوجه چیزهایی شده بود گفت:

اتفاقاً می‌خواستم بعد از این مراسم دعوتت کنم یه روز بریم کافه‌ای یا رستورانی، که باهات حرف بزنم ولی از اونجایی که رنگ رخساره خبر می‌دهد از سِر درون، فکر کنم خودتم در خصوص همون چیزایی می‌خوای بگی که من ازت می‌خواستم جویا بشم؛ بگو عزیزم.

مهدی سرش را پایین انداخت و گفت:

راستش، اولین خواسته‌ام اینه که بعد از تحویل این پروژه به وزارتخونه، با استعفای من موافقت کنید.

شعبانی که توقع هر سخنی جز این را داشت، جا خورد و با چشمانِ گرد شده و اخمِ در هم فرو رفته و صدای اندکی لرزان شده، گفت:

چی؟! استعفا؟؟ تو وزنهٔ تیم منی، تو نباشی، حتی من هم اینجا ول معطلم مَهدی! نکنه به خاطر قضایای انتخابات پارسال، قصد مهاجرت به سرت زده؟ ببین قلی‌پور دیگه کاره‌ای نیستا، هیچ غلطی هم نمی‌تونه بکنه، اصلاً اگه مزاحمتی برات ایجاد شده می‌تونیم به مقامات شکایتش رو بکنیم تا دمار از روزگارش در بیارن!

مهدی سرش را با بی‌حوصلگی تکان داد، لبخند محوی زد و گفت:

شما همیشه منو شرمندهٔ خودتون می‌کنید استاد، من بزرگ‌ترین افتخار زندگیم اینه که تونستم شاگردی شما رو بکنم، هرچند دانشجوی تنبل و حواس‌پرتتون بودم و واقعاً هم برام این جدایی سخته و الان هم دقت کنید، بغض نمی‌ذاره راحت حرف بزنم. از طرفی من آدمِ مهاجرت نیستم؛ چون اینجا خونهٔ منه و یکی دیگه باید بره، نه من! که البته همون هم یه سال پیش شرش کنده شد…

شعبانی میان حرفش پرید و گفت:

پس چی مَهدی جان؟ چی شده پسرم؟

مهدی سرش را پایین انداخت و گفت:

حقیقت امر، به دلایل شخصی که چندان هم بازگو کردنشون برام راحت نیست، می‌خوام این افتخار رو از خودم سلب کنم و مدتی رو با یه گروه دیگه کار کنم و اگه عمری باقی بود و تونستم به مشکلات شخصیم غلبه کنم و شما هم این حقیر رو قابل دونستید، بعد از چند وقت دوباره بهتون ملحق بشم.

شعبانی که حلقهٔ اشک را دور چشمان مهدی دیده بود، گفت:

در رابطه با همتاست؟ چون دیروز دیدم حلقهٔ نامزدی دستش کرده بود.

مهدی هیچی نگفت و فقط قطرات اشک بر روی صورتش چکیدند. دکتر شعبانی، نه مثل یک استاد، بلکه مانند یک پدر، دانشجویی که همیشه پسر خودش می‌دانست را در آغوش گرفت و اجازه داد خودش را سبک کند. پس از چند دقیقه، شعبانی که خودش هم دیگر بغض کرده بود گفت:

مَهدی جان، من پسر و دخترم رو چند سال پیش توی تصادف از دست دادم، همسرم هم افسردگی شدید گرفت و ۲ سال بعد با قرص برنج خودکشی کرد اما همیشه تو و خلیلی رو اندازهٔ بچه‌های خودم دوست داشتم و الان که می‌بینم این طوری شده، انگار که دوباره برگشته باشم به همون ایامِ تلخ… ولی اشکالی نداره، درکت می‌کنم چون خودم هم توی این شرایط بودم و می‌دونم فاصله گرفتن می‌تونه تسکین دهندهٔ موثری باشه. ضمناً اینجا گروه خودته و اصلاً نیازی هم به اجازه و دعوت من نداری، حتی نیازی هم نیست استعفا بدی؛ اسم این دوری رو هم می‌ذاریم مرخصی» و هر زمان دوست داشتی و احوالت میزون بود، از مرخصی برگرد؛ ولی برگرد!

مهدی بالاخره سرش را بالا گرفت و چشمان خون‌بارِ گودافتاده‌اش را نمایان ساخت و گفت:

خیلی متأسفم استاد، روحشون قرین آرامش باشه. ممنونم که درکم می‌کنید.

شعبانی دستش را دور بازوی مهدی حلقه زد و اندکی فشارش داد و پس از یک لبخند تصنعی، گفت:

حالا کجا می‌خوای بری بی‌معرفت؟!

مهدی دوباره سرش را پایین انداخت و گفت:

تو فکرشم که برم عِراق، برای سر و سامون دادن به وضعیت طاق کسری. حدوداً پارسال بود که پیشنهاد همکاریش رو از طرف پروفسور زرین گرفتم ولی پذیرشش رو مشروط به اجازهٔ شما کردم.

شعبانی که مجدد لبخند واقعی به صورتش و برق به چشمانش برگشته بود، با هیجان گفت:

پروفسور عباس زرین خودمون؟ بابا باریکلا! با بزرگون نشست و برخاست داری! حالا برنامه‌تون برای اونجا چیه؟

مهدی هم لبخندی زد و گفت:

قربونتون بشم، دیگه بالاخره دانشجوی دکتر شعبانی بودن، باعث می‌شه بقیهٔ بزرگان هم آدمو بشناسن دیگه! برنامه، اتمامِ کشفیات اونجا و شروع روندِ مقاومت‌سازی و مرمت بناست تا هم وضعیت مطلوبی پیدا کنه و هی دست و دلمون بابت نابودیش نلرزه و هم این‌که شرایطِ ورودش به لیستِ میراث جهانی یونسکو» فراهم بشه. بعد از هزار و اندی سال بالاخره دولت وقت ایران حاضر به همکاری برای رسیدگی بهش شده و یه حس عجیبی دارم که بخش کوچیکی از این تحول تاریخی محسوب میشم!

شعبانی پیشانی مهدی را بوسید و گفت:

زنده باد! واقعاً زنده باد! باعث افتخارمه که دانشجوی سابقم الان طوری بزرگ شده که هم دوستمه و هم باعث افتخار کشور و تاریخمه، گوارای وجودت باشه این حس و حال قشنگت.

مهدی بلافاصله گفت:

سپاسگزارم استاد، ممنونم از محبتتون. دومین خواسته‌ام رو هم می‌شه مطرح کنم؟

شعبانی دکمهٔ پیراهنش را که باز شده بود، مجدد بست و گفت:

آهان اینا الان همه‌اش برای اولی بود؟! باشه دومیشم بگو ببینیم چی خواب دیدی برامون؟

مهدی پاکتی از داخل جیبش خارج کرد و گفت:

البته می‌دونم کار حرفه‌ای نیست ولی می‌شه این رو به نحوی داخلِ خاکِ بستر جسد ۶۳۰۸» قرار بدم؟ پاکت و کاغذ داخلش، جفتشون کاهی هستن و حتی بهش هیچ چسبی هم نزدم که به سرعت جذب خاک بشن و هیچ آسیبی به اسکلت وارد نکنن.

شعبانی برانداز کوتاهی به نامه کرد و گفت:

اوم. حالا محتواش چی هست؟

مهدی دست استاد را گرفت و گفت:

بین تمام کشفیاتی که طی این سال‌ها داشتم، حسی که نسبت به ۶۳۰۸» دارم با هیچ کدومشون قابل قیاس نیست، این نامه در واقع یه درد دل کوچولو با اون خدابیامرزه، اگه براتون مقدوره اجازه بدین برای اولین و آخرین بار تو زندگیم، یه عمل غیرحرفه‌ای مرتکب بشم.

شعبانی همین طوری که فکر می‌کرد گفت:

یاد داریوش هخامنشی افتاد که لوحهٔ تأسیس تخت جمشید رو زیر یکی از ستون‌های کاخ گذاشته بود! اشکالی نداره، فقط طوری این کار رو انجام بده که هم دیده نشه و هم طوری توی عمق باشه که به سرعت از بین بره. نمی‌خوای راجع به محتواش بگی؟

مهدی چند لحظه مکث کرد و جواب داد:

جسارتمو ببخشید اما حقیقتش، شخصیه استاد وگرنه اصلاً یه نسخه هم به خودتون می‌دادم.

شعبانی سرش را تکان داد و گفت:

عیب نداره، راستی تا حالا فرصت نشده بپرسم که چرا کدش رو ۶۳۰۸» گذاشتی؟ هیچ رابطهٔ منطقی بین این کد با هیچ کجای پروژه نیست! حالا بقیه فکر می‌کنن حتماً یه دلیل علمی داره ولی خودمون که می‌دونیم نداره! بگو ببینم چی تو سرت بوده موقع این اسم‌گذاری؟!

مهدی دوباره سرش را پایین انداخت و گفت:

اینا دو رقم آخر کد ملی من و خانم خلیلیه؛ ۶۳» ایشونه و من هم ۰۸» که خب شانسمون زد و هیچ اسمی از اون مرحوم و معشوقش پیدا نکردیم و این کد روش موند!

شعبانی نفس عمیقی کشید و گفت:

که این طور.

چند ساعت بعد که مهدی می‌خواست نامه را داخل خاک جاسازی کند، مجدداً آن را روخوانی کرد:

از دکتر مهدی باغبان، به آقای ۶۳۰۸ گرامی!

نمی‌دونم زمان شما اصولاً شغلی به اسم باستان‌شناس» و کاشف» وجود داشته یا نه؟ چون شما خودتون ساکنین دوران باستان و خالقین تمدن برای آیندگان بودید اما تو عصر ما چنین پیشه‌ای وجود داره و من شغلم همینه. من کالبدِ متأسفانه بی‌جان و تکه‌پاره شدهٔ شما رو از داخل خاک بیرون کشیدم و سندِ عشقتون رو ترجمه کردم و به گوش و چشمِ معاصرینِ خودم رسوندم.

ما دو نفر بودیم، من که معرف حضورتونم و خانم دکتر همتا خلیلی که معشوقم بود. مدت‌ها دوستش داشتم و به هزاران دلیل حرفه‌ای و شخصی، راز دلم رو سر به مُهر نگاه داشتم تا با شما و رازِ ۲۳۰۰ ساله‌تون آشنا شدم. احتمالاً ندونید ولی اینجا اسم شما دو تا رو لیلی و مجنون باستانی» گذاشتن! شناختنِ شما به من شهامت داد چون دیدم شما توی بلبشوی حملهٔ اسکندر هم‌چنان عاشق مونده بودید و براش زحمت کشیدید. ازتون یاد گرفتم و من هم توی وانفسای حملهٔ اسکندر زمانه به فرهنگ و تمدن مملکتمون، هم عاشق موندم و هم براش زحمت کشیدم اما…

اما همون طوری که شما نتونستید هیچ وقت دست یارتون رو بگیرید و با هم ترتیبِ یه زندگیِ عاشقانه رو بدین، من هم نتونستم؛ یا این طور بگم، سرنوشت شما به شکل دیگه‌ای برای من هم رقم خورد! حتی جالبه بدونید که اسکندرِ زمانهٔ ما می‌خواست از کالبد بی‌جان و عشق پاک شما برای خودش نردبانِ قدرت درست کنه ولی خب عملاً، بدل به چارپایه‌ای شد که با کشیده شدنش، حلق‌آویزِ ی شد! راسته که میگن هر کی می‌خواد ایران و ایرانی وجود نداشته نباشه، همون بهتر که خودش نباشه! این موضوع رو تاریخ به دفعات ثابت کرده اونی که موندگاره، ایرانه و اونی که نمی‌مونه، بدخواهانش! این یکی هم رفت کنار دست تمام اونایی که خواستن و نتونستن و آیندگانی که اونا هم حتماً تلاششون حتماً بی‌سرانجام می‌مونه!

از شباهت‌ها گفتم اما، یه فرق مهمی ما با هم داریم، که معشوق شما، دوستتون داشت و معشوق من، نه! و این‌که شما بالاخره بعد از شهادت (امروزی‌ها به مرگی که برای حفاظت از وطن باشه، میگن شهادت») به حضرت یارتون رسیدید اما من حتی بعد از مرگ هم امیدی ندارم بهش برسم، چون می‌دونم دوستم نداره و حتی دقیقه‌ای هم تو عمرش به من فکر نکرده و نمی‌کنه و قطعاً من دورترین آرزوش هم نیستم…

کاش از محتوای این نامه خبردار بشید و بعداً که خودم اون طرف اومدم، برام سیر تا پیاز اون وقایع و رابطه‌تون رو تعریف کنید ولی فعلاً تا اون روز، باید منتظر بمونم. شاید اون روز، همین فردا باشه و شاید هم چند صباح دیگه، ولی بالاخره یه روز، میام پیشتون و محکم در آغوشتون می‌گیرم، بوسه به دستانِ وطن‌پرستتون می‌زنم، خاک پاتون رو توتیای چشمم می‌کنم و با احترام، دو زانو کنارتون می‌شینم و با اشتیاق به حرفاتون گوش میدم و کِیف می‌کنم از عشق باستانی‌ای که یک ثانیه‌اش می‌ارزید به تمامِ عشق‌های بدنی و دلاریِ هم‌دوره‌ای‌های ما که فقط سایزِ فلان اندام خانم و تعداد صفر حساب بانکیِ آقا براشون اهمیت داره!

من خداحافظی بلد نیستم و عوضش به عزیزانم میگم مراقب خودتون باشید» اما الان به روحِ عزیز و بزرگواری که اسکلتش مقابلمه و می‌شه حدس زد چه دل پاک و صورت زیبایی داشته، نمی‌دونم چی باید بگم؟! به هر حال، امیدوارم هر چی زودتر موعد وصال سر برسه. راستی سلام مخصوص منو به خانمتون برسونید!

با احترام و ارادت، خدمت شما عاشق و معشوق نمونه.

بعد از پایان کار و جاساز کردن نامه، چند دقیقه فقط به اسکلت نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد: آهای خبردار، مستی یا هوشیار، خوابی یا بیدار، تو شب سیاه، تو شب تاریک، از چپ و از راست، از دور و نزدیک، یه نفر داره، جار میزنه جار، آهای غمی که مثل یه بختک، رو سینهٔ من شده‌ای آوار، از گلوی من دستاتو بردار، دستاتو بردار از گلوی من، از گلوی من دستاتو بردار.

قطعهٔ آهای خبردار» با صدای همایون شجریان و موسیقی سهراب اظری

(هر تخیل، ریشه‌ای عمیق در واقعیت دارد.)
(مرتبط: پشت صحنهٔ ناشناس»)

داستان «ناشناس» (۲) | نترس

داستان «ناشناس» (۱) | هویدا

داستان «ناشناس» (۳) | کراوات

داستان «ناشناس» (۵) | آبی

داستان «ناشناس» (۴) | عکس

داستان «ناشناس» (۶) | استاد

داستان «ناشناس» (۷) | آرزو

هم ,رو ,مهدی ,شعبانی ,یه ,ولی ,و گفت ,بعد از ,سرش را ,و هم ,شعبانی که

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

حواس پرت Maria رندبیت - طراحی سایت در تبریز بازتاب اندیشه های علمی پاورپوینت های درسی هوش پزشکی روش دیلیت اکانت تلگرام|my.telegram.org/deactivate panjareyonasim دانلود مقاله در کتاب ها