هیچ !



 هیچ چیز برای همیشه پنهان نمی‌ماند 

(آن‌چه گذشت: قسمت اول)

تقریباً ۲ ساعتی از حضورشان در آزمایشگاه و پاکسازیِ پارشُمَن می‌گذشت که موبایل مهدی زنگ خورد؛ با غرولندِ بسیار و نوچ نوچ»ـهای بی‌توقف کار را رها کرد. همان حین که دستانش را می‌شُست، زیر لب می‌گفت بدم میاد وسط کار بلندم کنن، بدم میاااد! اه، اه، اه! گفتم گوشی رو خاموش کنما، یادم رفت! گردنم بشکنه!» و بعد که سراغ موبایل رفت، با شمارهٔ عجیبی برخورد کرد؛ نمره‌اش صرفاً ۵ تا ۴ (۴۴۴۴۴) بود. قدری این پا و آن پا کرد و سرانجام با تردید جواب داد:

بله، بفرمایید؟

[.]

بله خودم هستم، بفرمایید؟

[.]

بله ایشون نیابت دکتر رو بر عهده دارن ولی الان با بنده مشغولِ کار هستن و گوشیشون رو خاموش کردن، یعنی کاری که من هم باید انجام می‌دادم و متأسفانه چون انجام ندادم، افتخار هم‌صحبتی با شما نصیبم شد!

[…]

خب، به من چه ربطی داره آقای محترم؟

[.]

ببینید جناب، مسئولیت این پروژه با آقای دکتر شعبانیه و من صرفاً مسئول کشف و ارائهٔ گزارشم، هماهنگی‌ها رو باید با ایشون انجام بدید که البته بعید هم می‌دونم اجازه بدن!

[.]

خدا پدرتو بیامرزه آقاجان! من اگه تنها ایرانیِ صاحب امضا تو یونسکو» هستم به خاطر پایبندیم به مقررات بوده وگرنه که این همه فارغ‌التحصیل باستان‌شناسی تو مقطع دکترا داریم!

[.]

صداتونو بیارید پایین آقا! من مثل بقیه نیستم با این صدا بالا بردن‌ها و دستور دادن‌های پادگانی، تن و بدنم بلرزه! هر کی هم بترسه من یه نفر از شما و امثال شما نمی‌ترسم! هر کی هستی برای خودتی! اینجا بحثِ میراثِ ملی یه کشوره، مثل طرحای صد من یه غاز امثال شماها نیست که با یه بخشنامه و چهار تا اولدورم بولدورم کردن، پیش بره که! علاوه بر اون، باستان‌شناسی یه علمه! مثل پزشکی! مثل اقتصاد! علم هم دستور پستور حالیش نمی‌شه! متوجهید چی میگم که؟ هرچند بهتون نمیاد ولی امیدوارم متوجه شده باشید!

[.]

بله، در جریان هستم که رقیباشون هم چه گرد و خاکی کردن ولی باور بفرمایید نه فقط مردم شیراز، بلکه تمام مردم ایران، به اتمام رسیدن طرحای عمرانی و رفعِ ایرادِ طرحای مزخرف قبلیِ دوستان و همکارانِ خودِ ایشون براشون اولویت بیش‌تری داره؛ الان مثلاً تو همین شیراز بازگشاییِ مسیلِ دروازه قرآن به مراتب اهمیتش برای مردم بیش‌تر از این اسکلت و متعلقاتشه! تا اگه دوباره دو قطره بارون اومد، کل شهر نره زیر آب! احیاناً یادشون نرفته که دورهٔ قبلی جزو شعارای انتخاباتیِ خودشون تو سفر به شیراز بود که؟

[.]

مثل اینکه نه شما و نه رئیستون زبون آدمیزاد حالیتون نمی‌شه! من هی میگم نره شما هی می‌گیری دستت می‌خوای بدوشیش! اصلاً بذارید خیالتونو راحت کنم! اسکلتِ این بندهٔ خدا که هنوز اصالتش تأیید نشه، اما حتی در صورت تأیید هم شک ندارم مواردی مثل مومیاییِ رضاشاه تو حرم شاه‌عبدالعظیم(ع) به مراتب ارزش بالاتری برای عکاسی انتخاباتی و استفادهٔ تبلیغاتی دارن! هرچند همونم معلوم نشد آخرش چی کارش کردن! اینم رفت قاطیِ همون مگو»ـهای مصلحتانه! ای مصلحت و … استغفرالله!

[.]

مجدد تِکرار می‌کنم: خب به من چه؟ مگه به دعوت من اومدن شیراز که حالا از من می‌پرسید؟! ببریدشون زیارت شاهچراغ(ع) یا چمیدونم ببریدشون حافظیه فال بگیرن یا تشریف ببرید سعدیه تو حوضش سکه بندازن، یا یه کلنگ دستشون بدید استارت چند تا طرح رو بزنن و یه قیچی هم به اون یکی دستشون بدید تا طرحای آماده شده رو رونمایی کنن! البته اگه طرحی هم محض رونمایی وجود داشته باشه اصولاً!

[.]

کار خوبی می‌کنی پدرجان! اسم من یادت بمونه!

بدون خداحافظی هم گوشی را قطع کرد و روی صندلی نشست. چند ثانیه بلند بلند خندید و مجدد می‌خواست سر کارش بر گردد که همتا پرسید:

می‌شه بپرسم کی بود؟

مهدی در دل گفت شما هر چی که دوست داری بپرس، اصلاً تا صبح فقط سوال بپرس!»، لبخندی زد و وسایلش را سر میز گذاشت. تکیه داد، دست به سینه نشست و با لبخندِ شیطنت‌آمیزی گفت:

آره، می‌تونی بپرسی!

همتا چپ‌چپ نگاهش کرد و گفت:

خب، کی بود؟!

مهدی هم‌چنان با لبخندِ مرموزش گفت:

یکی از خدنگ‌های مسئولین! ولی حدس بزن خودِ مسئوله کی بود؟!

همتا که بدش نمی‌آمد کمی از خستگیِ کار را این گونه رفع کند، هیجان در چشمانش خودنمایی کرد و گفت:

رئیس دفترِ وزیر؟

مهدی:

خیر!

همتا:

مشاورِ وزیر؟

مهدی:

خیر!

همتا:

معاونِ وزیر؟

مهدی:

خیر!

همتا که دیگر ذهنش به جایی قد نمی‌داد گفت:

با این حساب، خودِ وزیر میراث فرهنگی بود؟

مهدی:

بازم خیر!

همتا با استیصال گفت:

پس یعنی از معاونا یا مشاورای رئیس جمهور بود؟

مهدی:

نه، ولی همون حوالیه!

همتا:

یعنی چی خب؟

مهدی با لبخندِ عمیق‌تر:

بیش‌تر فکر کن!

همتا با احتیاط گفت:

نگید که خود رئیس جمهور بود؟!

مهدی:

حیف اسلام دست و پامونو بسته وگرنه می‌گفتم بزن قدش!

دمِ انتخاباته، احتمالاً هم اولین رئیس جمهورِ تک دوره‌ای بشه، اومده بود چند تا عکسی، فیلمی چیزی کنار این پارشُمَن و اسکلته بگیره، بلکه فرجی بشه! البته خبر نداشت که اسکلته پیش ما نیست و جای دیگه‌ایه! استاد و شما جوابشو نداده بودین، زنگ زده بود به من. فقط نمی‌دونم چه جوری مطلع شده؟ چون ما حتی نذاشتیم روابط عمومی وزارت بو ببره! شک ندارم یه نفوذی بینمون دارن، بی‌فلان‌ها!

همتا که از تعجب چشمانش چهار تا شده بودند، قدری جلو آمد و با اضطراب گفت:

یـَ یـَ یعنی این کل‌کل‌ها رو شما داشتید با رئیس جمهور می‌کردید؟

مهدی، جرعه‌ای آب نوشید و با خون‌سردی گفت:

خودش که نه، یکی از گولاخای اطرافش! و البته که به نیابت از شما و استاد! از اینا که عرضشون ۳ متره و طولشون ۴ متر، ۱۰ متر هم زبون دارن! اما از مغز صرفاً یه فضای خالی داخل جمجمه دارن که وسطش فقط یه دونه سیمه که اونو قیچی کنی، گوشاشون میفته!

همتا سری تکان داد و گفت:

حالا همون! منظورم اینه نمی‌ترسید تبعاتی برای خودتون یا کل پروژه داشته باشه؟

مهدی قولنج دستش را شکست و گفت:

کیه مگه؟ اون اگه دکتر قلی‌پوره (که به دکتر بودنش شک دارم!) ، منم دکتر مَهدی باغبانم! اون اگه کت و شلوار می‌پوشه و اهل مدیریتِ نمی‌دونم چی‌چی کردنه، من بلدم علاوه بر اونا، کراوات هم بپوشم و تخصصم هم بیرون درآوردن تاریخِ یه ملت از دلِ خاک و گِل و کثافته! ضمناً این پروژه داره زیر نظر یونسکو» پیش میره و باید هوس خودکشی به سرش زده باشه که تیم ما رو بخواد زمین‌گیر کنه! اونم شب انتخابات!

با انگشت اشاره، بالا را نشان داد و ادامه داد:

تو زندگیم هیچ وقت به جز خدای بالای سرم و امانتی که دستمه، از چیزی نترسیدم و نخواهم ترسید! شما هم تا من هستم نیاز نیست نگران چیزی باشی، خیالت راحت! نترس، که ترس، شریک جرمِ شکسته!

همتا با لبخند و بیانِ مرسی که هستید» جملاتش را تأیید کرد و پس از چند لحظه سکوت، با کنجکاوی پرسید:

راستی دکتر، چرا شما تنها صاحب امضای یونسکو» تو ایرانید؟ سن و سالی هم که ندارید.

مهدی همان طوری که داشت خود را با پوشیدن دستکش و تنظیم سرپوشش، آماده می‌کرد تا ادامهٔ پاکسازی را انجام دهد، مکث کوتاهی کرد و سپس گفت:

چون من کاشف و مرمت‌کنندهٔ نامهٔ پیامبر(ص) به خسروپرویز بودم!

همتا، چشمانِ گرد شده‌اش، برق زدند و گفت:

واقعاً؟! چه هیجان‌انگیز!

مهدی زیرچشمی نگاهش کرد و گفت:

گفتی دانشجوی دکترایی؟

همتا که جا خورده بود، لبخند روی صورتش ماسید و گفت:

آره، چطور؟ … اِ اِ اِ ! چرا اصلاً حواسم نبود؟ خسروپرویز که اون نامه رو پاره کرد و چیزی ازش نمونده که بخواد کشف و مرمت هم بشه! سرِ کار می‌ذارید آقای باغبان؟ با ما هم؟!

چند دقیقه دو نفری خندیدند و بعد مهدی جواب داد:

نه والا سر کار نذاشتم! دقیقاً جوابت تو شوخیم نهفته بود! یعنی می‌خوام بگم اولاً حواسم جمع بوده و هیچ وقت نذاشتم خللی تو کارم رخ بده، و ثانیاً اینکه آدما و اتفاقات رو زیاد جدی نمی‌گیرم، سرم به کار خودمه و فقط به اهدافم فکر می‌کنم، دور از هر حاشیه‌ای.

سرگرم کار شدند. چند ساعتی گذشت و بالاخره کار خاتمه پیدا کرد و حالا پارشُمَنِ پاک را با نوشته‌های واضح اما با چندین جای پارگی و سوختگیِ عمیق، در مقابلشان داشتند. مهدی کلید در صندوق شیشه‌ای را که فقط خودش و استاد داشتند، را از کیف خارج کرد و بعد از چک کردن مناسب بودن شرایط داخلش، دو طرفِ پارشُمَن را با همتا گرفتند و با احتیاط داخل صندوق گذاشتند و بلافاصله هم درش را قفل کردند. پس از آن، هر کدام سرگرم تکمیل متن گزارش پاکسازیشان شدند و در انتها مهدی پرسید:

جسارتاً خانم خلیلی، دو رقم آخر کد ملی شما چنده؟

همتا با مکث کوتاهی پاسخ داد:

اوم، ۶۳ ، چطور؟

مهدی لبخند زد و گفت:

مال منم ۰۸ هستش، چون اسم این بنده خدا رو نمی‌دونیم طبیعتاً عنوانی هم برای این پارشُمَنه نداریم، فعلاً کدِ ۶۳۰۸» رو بهش میدیم تا بعداً ببینیم اسمی چیزی توی متن پیدا می‌کنیم یا نه.

همتا لبخند رضایت‌بخشی زد و گفت:

بسیار هم خوب! حدستون در موردش چیه؟ توی همین وضعیت چیزی ازش دستگیرتون شده؟

مهدی که خستگی در چشمانش موج می‌زد، خمیازه‌ای کشید، درِ خودکارش را گذاشت و گفت:

مشخصاً نوشتهٔ رسمی و دولتی نیست، چون آرم و علامت و هیچ چیزی که بیانگر این موضوع باشه رو نداره؛ بخشاییش هم یا پاره شده یا سوخته و برای همین ترجمه کردنش چندان کار ساده‌ای نیست، که به هر حال، مغز من الان توانِ آنالیز نداره، اونو روزای آینده انجام میدیم.

همتا پس از فکر کردن گفت:

اوم، با این حساب چندان نباید ارزشمند باشه؟

مهدی با قاطعیت گفت:

ابداً، هرگز! اینو یادتون باشه که هر کشفی تو دنیای باستان‌شناسی اهمیت فوق بالایی داره و وقتی محتوای اثر فهمیده می‌شه، ارزش‌گذاری تاریخیش بر مبنای اون انجام می‌شه و این مورد رو هم چشم بسته بهتون میگم که اتفاقاً یکی از باارزش‌ترین کشفیاته، چون امضای هیچ شاه و وزیری پاش نیست، و چه بسا بعد از ترجمه بشه ازش مطالب مهم و صدالبته صادقانه‌تری (نسبت به مکاتبات رسمی) در خصوص وقایع اون زمان فهمید که مشخصاً ارزشش رو هم‌پای کتیبه‌ها و لوحه‌های رسمی، بالا ببره!

(ادامه دارد.) | قسمت بعدی: پنج‌شنبه ۶ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۰ صبح


 هیچ چیز برای همیشه پنهان نمی‌ماند 

آفتاب تند و تیز تابستانی همه جا را در بر گرفته بود و هم‌زمان، نسیم ملایم اما گرمی، حرارتِ محیط را دوچندان کرده بود. در حالی که با دقت سرگرمِ نوشتن گزارشِ پر جزییاتش بود، سنگینی نگاهی را حس کرد؛ سرش را که قدری به راست چرخاند، سایه‌ای را بر روی زمین دید که از حالت موهای فر و اندام تو پُرش متوجه شد دکتر شعبانی است. فوری از جای‌اش بلند شد، کلاهش را مرتب کرد و در حالی که نور، چشمانش را اذیت می‌کرد، به زحمت سرش را بالا گرفت و گفت:

وقتتون بخیر استاد، چقدر خوب شد تشریف آوردید، می‌خواستم ازتون یه سوالی.

شعبانی، که بین دانشجوهایش به او بیش از بقیه و حتی همکاران قدیمی‌ترش، اعتماد دارد، لبخند محوی میان صورتِ همیشه جدی‌اش نشست، میان کلامش آمد و قبل از هر حرفی دست بر روی شانه‌اش گذاشت و وارد گودال شد و گفت:

بشین بشین دخترم، نیاز نیست، راحت باش؛ ماها از صبح تا شب با هم لای این خاک‌ها زندگی می‌کنیم و اگه بخوای هر بار برای من بلند بشی که پس کِی کار کنی؟ فقط قبل از اینکه سوالت رو بپرسی، اینو بگم که من آخرشم اسم تو رو یاد نگرفتم خلیلی! فقط می‌دونم بیتا نبودی!

ابتدا لبخندی در ازای محبت استاد بر صورتش نقش بست، به آرامی سر جایش نشست و گفت:

پس با اجازه‌تون. بله استاد، بیتا نیستم، همتا هستم! خواهرم بیتاست، تا» نداره و من همتام، تا» دارم!

پس از تورق دفترچه‌اش، شیء شیری رنگی را از داخل کیسه خارج کرد و ادامه داد:

امروز صبح قبل از اینکه تیمِ آقای باغبان وارد آبراهه بشن و بقیهٔ مسیر رو بررسی کنن، طبق معمول من وارد کانال شدم تا قسمت‌های جدید رو شماره‌گذاری، و نقشهٔ مسیر رو تکمیل کنم که اینو پیدا کردم؛ ایشون هم متوجه نشدن چیه، فقط احتمال دادن شاید تکه‌ای از سنگ‌های بنا باشد اما مطمئن نبودیم، برای همین گفتیم از شما نظرتون رو جویا بشیم؟

استاد که کنجکاو شده بود با دست به مکشوفه اشاره کرد و گفت:

مَهدی اون زمانا بهترین دانشجوی من بود و الان هم تنها عضو ایرانیِ مجموعه است که امضاش رو یونسکو» هم قبول داره، بده ببینم چیه که حتی مَهدی هم نتونسته تشخیصش بده.

با دقت شیء مذکور را نگاه کرد، با ذره‌بین تمام زوایایش را نگاه کرد و سپس گفت:

امکان نداره! بیا اینجا رو ببین همتا؛ این خط‌های نامنظم رو می‌بینی؟ این خط‌ها روی چیزی جز اسکلت موجود زنده نمیفتن و فقط هم اجسام خیلی تیز که کُشنده هم می‌تونن باشن، توانِ ایجاد این جراحت رو دارن و اگه دقت کنی رنگش هم عمدتاً به رنگ استخوانِ داران شباهت داره! اما آخه.

جمله‌اش را ناتمام گذاشت و سکوت کرد. بلند شد، کلاهش را برداشت و با آن، خودش را باد زد و چند دقیقه بی‌هدف به محیط اطرافش نگاه کرد و سرانجام نگاهش را بر روی خط افق متوقف کرد. عینکش را درآورد، عرق پیشانی‌اش را با ساعد دست خشک کرد، مجدداً نشست و ادامه داد:

می‌دونی خلیلی، این اگه هر جای دیگهٔ این مجموعه پیدا می‌شد می‌گفتم طبیعیه، بالاخره اینجا روزگاری کاخ بوده و تا همین ۱۰۰ سال پیش هم بخش زیادیش زیر خاک بوده و احتمالاً اسکلتِ شخصیتی، سربازی یا حتی اسبی، چیزی بوده اما آخه این قسمت، سیستم فاضلاب و تخلیهٔ آب بوده، مسیری هم نبوده که کسی اونجا اصولاً کار داشته باشه و تا همین اواخر هم مسدود بوده.

همتا از مکث استاد استفاده کرد و گفت:

خب شاید تازه باشه، مثلاً گوسفندی، بزی چیزی که راهش رو گم کرده و به این حوالی رسیده اینجا افتاده و مُرده.

استاد با کم‌حوصلگی، سرش را تکان داد، مجدد کلاه و عینکش را پوشید و گفت:

استخوان تازه، از این رنگش روشن‌تره و مقاومتش هم بیش‌تره؛ اینو نگاه کن یه ناخن بهش بکشی روش خط میفته و چه بسا اصلاً بشکنه، این مشخصاً کهنه است، خیلی هم کهنه است. یعنی قدمتش هر چقدر که باشه قطعاً بیش‌تر از ۱۰۰ سالشه و ضمناً ما اینجا رو تازه چند ساله داریم لایروبی می‌کنیم، حتی جونوری هم اینجا گیر افتاده باشه، نباید به این سرعت پوسیده شده باشه.

مشغول حرف زدن بودند که صدای بی‌سیم آمد؛ مَهدی بود از داخل کانال و با عجله می‌خواست پیامی بدهد:

خلیلی خلیلی! خلیلی جواب بده، مورد مهمی پیش اومده!

قبل از آن که خلیلی جواب بدهد، استاد بی‌سیم را گرفت و گفت:

شعبانی‌ام، به‌گوشم مَهدی جان! چی شده؟ چرا این قدر هول کردی پسر؟

مَهدی با استرس و هیجان گفت:

استاااد، اسکلت! اسکــلت!! اسکـــــلت!!! ۱۰ تا اسکلت انسان پیدا کردیم به همراه چند تایی هم سگ! مطمئن نیستم اما به نظر میاد سگ‌های نگهبان باشن، آدما هم اکثرا شکستگی‌های عمیق از ناحیهٔ شکم، پهلو و فَک دارن، از تمام زوایا هم ازشون عکاسی کردیم. چی دستور می فرمایید استاد؟

شعبانی به سرعت از جایش برخاست، مشتش را به نشان پیروزی گره کرد و لبخند ن گفت:

شیرِ اون نازنینْ مادرت حلالت باشه پسر! تا شما اجساد رو پاکسازی می‌کنین، خانم خلیلی هم سرپرستی نیروهای کمکی رو بر عهده می‌گیره تا بیان کمکتون برای خارج کردنشون؛ فقط خیلی مراقب باشید، اینا احتمالاً برای همون زمان یا دوره‌ای نزدیک به همون سال‌هان، به شدت حساس و شکننده هستن، خیلی احتیاط کنید.

پیش از آن که همتا برود نیروهای کمکی را بیاورد، با هیجان به شعبانی گفت:

استاد، دیر یا زود خبرنگارها اینجا می‌ریزن برای تهیهٔ گزارش، خبری هم نیست که بشه جلوی انتشارش رو گرفت، چون یه کشف جهانیه و همه می‌خوان بدونن این اجساد تو تخت جمشید چی کار می‌کنن و برای کیا هستن، تا تیتر یک‌هاشون رو هر چی باشکوه‌تر بزنن! چی بگیم بهشون؟

استاد بی‌درنگ و با جدیت گفت:

تا اطلاع ثانوی حتی به روابط عمومی وزارتخونه هم پاسخگو نیستیم، چه رسد به خبرنگارها! تک‌تک‌تون از همین لحظه ممنوع‌المصاحبه هستین تا وقتی که من بگم! خودت داری میگی کشف جهانی»! نباید بی‌گدار به آب بزنیم و خودمون رو ملعبهٔ افکار عمومی و شایعاتِ بی‌پایانشون کنیم! بفهمم کسی خطا کرده همه رو از چشم تو می‌بینم و عواقبش هم که می‌دونی چندان خوش نیست! ناسلامتی نایب من توی این جمعی! عباسی رو که یادت نرفته بعد از پخش فیلمِ تخلیهٔ موفقیت‌آمیز سیلِ اون سال عید، یه جوری اخراجش کردم که حتی معاون وزیر هم نتونست برش گردونه؟! خیلی مراقب باش خلیلی، اینو به بقیه هم بگو.

بعد از گذشتِ قریب به ۳ ساعت بالاخره تمام اجساد به همراه چند مکشوفهٔ مجهول را خارج کردند و مَهدی، آخرین کسی بود که از آبراهه خارج می‌شد. پس از خروج، نور آفتاب چشمانش را اذیت کرد که عینکش را از داخل کیف درآورد و به چشم زد. قبل از دیگران به همتا خسته نباشید» گفت که از خستگی بر روی خاک‌های کنار محل حفاری نشسته بود و نسیم، موهای‌‌اش را قدری آشفته کرده بود؛ اما متوجه نشد و با صدایی که خستگی در آن موج می‌زد گفت:

چیزی فرمودید دکتر؟

مَهدی صدای‌اش را صاف کرد و در حالی که قدری هم مضطرب شده بود، گفت:

جان؟ نه نه، چیزی نگفتم، فقط خواستم خسته نباشید بگم خانم خلیلی!

پیش از آن که منتظر جوابِ همتا بماند، سمتِ شعبانی چرخید و گفت:

استاد، کِی می‌فرستینشون برای تشخیص هویت؟

شعبانی که زیرچشمی نگاهش می‌کرد و مثل همیشه حواسش به او بود، لبخند رقیقی زد و گفت:

آمادن و تا چند دقیقه دیگه سر و کله‌شون پیدا می‌شه، ضمناً حالا که این امواتِ بنده خدا اینجان، خودت حدست در موردشون چیه؟

پشت سر مَهدی، صدای مکالمهٔ همتا با یکی از اعضای گروه، حواسش را پرت کرده بود و همین باعث شد خیلی سخت متوجهِ کلام شعبانی شود، ولی سعی کرد حفظ ظاهر کند و پس از صاف کردن صدایش، با دستمال عرق پیشانی‌اش را گرفت و پاسخ داد:

حقیقت برام چندان واضح نیست استاد، اما اون چیزی که ترومای اجساد انسانی و حتی حالت بدنِ این حیوونای زبون بسته دستگیرم کرده اینه که هَمتـ… نه یعنی، همهٔ اینا، باید طی حادثه‌ای این طور شده باشن، عمدتاً هم ظنم چیزی شبیه به جنایته؛ که اینا رو کشتن و بعد داخل فاضلاب مجموعه انداختن تا ردی ازشون نمونه یا اگه هم شانسی برای زنده موندن داشتن، منتفی بشه.

شعبانی سعیِ بسیار کرد با پائین انداختن سرش، بروز ندهد ولی به هر حال به مَهدی فهماند که گافش سببِ لبخندِ شیطنت‌آمیزِش شده اما جدیت خودش را حفظ کرد و پس از مکث کوتاهی گفت:

من هم، چنین برداشتی دارم، مضاف بر این‌که نباید یادمون بره اینجا تا سال‌ها بعد از آتیش‌سوزی، هرچند متروکه بوده ولی همچنان در دسترس بوده و بعید نیست این‌ها اصولاً برای دوره‌های بعد از هخامنشیان باشن.

مَهدی در همان حال نگاهش به یکی از اجساد خورد و سپس گفت:

راستی استاد، این مورد رو نگاه کنید. این یکی فرم بدنش با بقیه فرق داره، میزان تخریب جسدش هم بیش‌تره و عملاً یکی از دستان و تمامِ فک پایینی‌اش رو از دست داده و ما هم هر چی گشتیم اثری ازش پیدا نکردیم. حتی دقیق‌تر که نگاه کردم متوجهِ شکستگیِ دردناک کمرش هم شدم.

با دست به پایین کمر جسد اشاره کرد و گفت:

این رو می‌بینید؟ چیزی شبیه غلاف، یا جیب یا هر چیزی که بشه توش چیزی گذاشت هم اینجا کنار لگنش داره که داخلش چیزی مثل لوله قرار داره.

توجهِ شعبانی جلب شد؛ خودش نشست و شخصاً مشغول بررسی شد. با احتیاط نمونه‌ای از جسمِ مرموز جدا کرد و گفت:

اوم… به نظرم چرم یا چوب نسبتاً نرم و انعطاف‌پذیری میاد (بفرستینش آزمایشگاه برای تشخیص دقیق جنسش) و اما اینی که داخلشه؛ شما، شما و شما، با نظارت آقای باغبان و خانم خلیلی، با احتیاط اون لوله رو با ابزار از داخلش خارج کنید.

آرام آرام روندِ خروج جسم مزبور را طی می‌کردند که گرمای هوا، همتا را وادار کرد اندکی آستینش را بالا بزند که این حرکت سببِ جلب شدنِ نگاهِ مَهدی به تتوی کوچکِ روی ساعد دست راست همتا شد! متن کوتاهی به انگلیسی و با خطی پیوسته نوشته شده بود که با نگاهِ زیرچشمیِ غیرمستقیم و زیر نور خورشید، نمی‌توانست متوجه محتوایش شود.

حواسش را به اسکلتِ مقابلش معطوف کرد تا اشتباهی در روند کار پیش نیاید. چند دقیقه‌ای که گذشت، شیء مذکور، کامل خارج شد و وقتی آن را دستش دادند، دکتر شعبانی که آن طرف‌تر ایستاده بود و مشغول صحبت با تلفن بود را صدا زد گفت:

استاد استاد! تشریف بیارید!

چند ثانیه بعد ادامه داد:

استاد ببینید، این لوله نیست، بلکه یه چیز لوله شده است، شاید فرمانی، نامه‌ای یا همچین چیزی؛ شبیهِ پاپیروسه اما خب طبیعتاً نیست؛ چون اون زمانا تو ایران از پوست حیوانات برای این کار استفاده می‌کردن.

شعبانی بدون آنکه نگاهش را از مکشوفه جدا کند، سری به نشان تأیید تکان داد و گفت:

آره رنگش رو هم دقت کنی، احتمالاً پارشُمَن باشه، کامل بازش کن ببینیم چیه؟

آرام و با احتیاط بازش کرد، به دلیل بزرگی ابعاد، از اواسط به بعد، همتا هم کمکش کرد و یک سرش را او باز کرد. کامل که گشوده شد، اَشکالی مانند کلمات را بر روی‌اش رویت کردند که به دلیل خاک و گِل‌هایی که به آن چسبیده بودند، قابل خوانش نبودند. شعبانی چند لحظه با حیرت نگاهش کرد و پس از لبخند رضایت‌بخشی گفت:

این یکی تخصصِ ترکیبیِ خودت و خانم خلیلیه، باغبان جان! با احتیاط داخل آزمایشگاه تمیزش کنید و به دقت کلماتش رو استخراج و ترجمه کنید. به نظرت به چه خطیه؟

باغبان که مبهوت و حیران شده بود، توجهش به خطی کج میان معدود حروفِ معلوم، جلب شد، با دو انگشت چانه‌اش را خاراند و بعد گفت:

احتمالاً خط میخی فارسی باستان باشه، چون این خط‌های کج که برای فاصله بین کلمات بودن رو فقط توی این خط داریم، که اون هم فقط تو زمان خود هخامنشیان مرسوم بوده؛ نه قبل و نه بعدش، این خط رو نداریم. پس با این حساب و تا قبل از معلوم شدن نتایج بررسی‌ها می‌تونیم اصل رو بر این بذاریم که این دوستامون از همون زمانِ هخامنشیان اومدن!

شعبانی که از تسلط دانشجوی سابقش لذت می‌برد، لبخند پررنگی زد، کلاهش را درآورد تا خاک‌هایش را بتکاند و بعد گفت:

احسنت! وسیله‌ای چیزی هم نیاز داشتید به خودم بگید براتون تأمین می‌کنم؛ دیگه تکرار نکنم، حسابی مراقب باشید، چون علاوه بر ارزش تاریخی، ممکنه متن مهمی باشه و به نتایج قابل توجهی برسیم و حتی چه بسا سند حکومتیِ پراهمیتی باشه. میگم بچه‌ها امشب تحت‌الحفظ بذارنش تو صندوق آزمایشگاه تا شما فردا برید سروقتش؛ شما امشب رو استراحت کنید که از این به بعد دستای خودتون رو می‌بوسه و نیاز به انرژیِ بیش‌تری دارید!

با یک چشم استاد» صحبتش با شعبانی را خاتمه داد و خودش را سرگرم جمع کردن وسایل و آماده شدن برای رفتن کرد که چند دقیقه بعد دیگران فاصلهٔ قابل توجهی از آن‌ها گرفته بودند. با اندکی اضطراب اطراف را نگاه کرد، سپس سرش را سمت یکی از ستون‌های مجموعه چرخاند و در ظاهر خودش را مشغول کاری نشان داد و گفت:

فردا ساعت ۹ صبح خوبه؟

همتا که با دقت در حال بستن وسایلش بود تا چیزی را جا نگذارد و گفت:

فردا چی؟ ببخشید حواسم نبود.

مَهدی که دید سر همتا پایین است و متوجه نیست، راحت‌تر نگاهش کرد و با آرامش گفت:

عرض کردم که ساعت ۹ صبح خوبه بریم آزمایشگاه برای انجام کارای این پارشُمَنه؟

همتا زیپ کوله‌پشتی‌اش را بست، از جا برخاست و در حالی که داشت کوله‌پشتیِ بزرگش را بر دوش می‌انداخت گفت:

آهان، برای اون. آره، به نظرم خوب. [این چرا گیر کرد] .باشه… [ای بابا] .یعنی چه ساعتی… [عجبا] …راه بیفتم؟

مَهدی بدون معطلی گفت اجازه بدید کمکتون کنم» و بعد گفت:

[این قسمتش پیچ خورده، صافش می‌کنم براتون]  .اوم، به نظرم. [این که از این] .ساعت ۸:۳۰ صبح. [اینم از این یکی بندش] .خوب باشه بیام دنبالتون… [اجازه بدید بندش رو اندازه کنم سنگینیش کم‌تر بهتون فشار بیاره] .شما مشکلی با ساعتش ندارید؟. [خب، اینم از این]

همتا قدری بند کوله را چک کرد و گفت:

دستتون درد نکنه، چقدر راحت شد، انگار نه انگار توش کلی وسیله دارم. آره خوبه، فقط این‌که خودم میام، شما زحمت نکشید. تاکسی‌ای، آژانسی چیزی اون ساعتا پیدا می‌شه؟

مَهدی لبخندی زد و گفت:

خواهش می‌کنم کاری نکردم. آره پیدا که می‌شه ولی چرا نیام؟ من که وسیله دارم، میام دنبالتون با هم بریم دیگه.

همتا گفت:

آخه این جوری که براتون زحمته، خودم یه جوری.

مَهدی میان کلامش پرید و گفت:

اینجا شهر غریبه مسیرا رو درست و حسابی بلد نیستید، قبلاً هم اینجا نبودید، علاوه بر اون کلی هم وسایل مهم پیشتون دارید؛ این ابزارهای ما علاوه بر قیمتی بودن، بیش‌ترشون هم امانتِ سازمانه که پیش ماست. ضمناً خودمون بریم سریع‌تر هم می‌رسیم و وقت بیش‌تری برای کار داریم.

همتا گردنش را کج کرد و گفت:

باشه پس، من فردا ساعت ۸:۳۰ دم در خوابگاهمون هستم.

مَهدی لبخند رضایت‌بخشی زد و گفت:

بسیار عالی! من ۸ از اونجا در میام تا برسم پیش شما ۸:۳۰ می‌شه و تا برسیم آزمایشگاه همون حوالی ۹ می‌شه، پس می‌بینمتون دیگه، خدانگهدارتون.

(ادامه دارد.)


 هیچ چیز برای همیشه پنهان نمی‌ماند 

(آن‌چه گذشت: قسمت‌های اول و دوم)

پس از قریب به یک ماه اعضای تیم کاوش ساعت ۱۰ صبح در دفتر گروه (مستقر در محوطهٔ بیرونیِ مجموعهٔ میراث جهانی تخت جمشید) برای ارائهٔ گزارش، جمع شده بودند. پس از خوش و بش کوتاه و پذیرایی مختصر با چای و شیرینی، دکتر شعبانی از همکارانش توضیح جامع و مبسوطی از روند کشفیات طلب کرد. نخست دکتر ملایی، سرپرستِ گروه تشخیص هویت از صندلی بلند شد و گزارشِ اقدامات انجام شده را برای دیگران ارائه کرد:

طی بررسی‌های ما و بر اساس تأییدیهٔ پزشکی قانونی، قدمت تقریبی اجساد چیزی در حدود ۲۳۰۰ سال پیش تخمین زده شده و نحوهٔ مرگ اجساد انسانی بر اثر ضربهٔ شیء بُرنده‌ای مانند شمشیر، خنجر و امثالهم هستش و اجساد حیوانی هم عمدتاً در اثر آتش‌سوزی یا با ضرباتِ قدری مختصرترِ شمشیر (نسبت به انسان‌ها) تلف شدن.

از شکستگی‌هایی که بعد از مرگ در بعضی نقاط رخ داده این احتمال با درصد بالایی از یقین وجود داره که تمامی‌شان بعد از کشته شدن، به آبراههٔ کاخ هدایت شدن (به این شکل که ابتدا روی زمین کشیده شدن و بعد به داخل آبراهه پرتاب شدن) و سرانجام آتش‌سوزی مهیب باعث نابودی کاملشون گشته و تطابق زمان و نحوهٔ مرگ با اطلاعاتی که در تاریخ ثبت شدن، ما رو به این یقین رسوند که این‌ها در واقعهٔ حملهٔ سپاهیان اسکندر مقدونی، کشته شدن.

هرچند مدرکی برای اثبات این موضوع که این‌ها از شخصیت‌های مطرح و صاحب‌جایگاهِ حکومت وقت بودن یا نه (مثلاً لباسی، شمشیری، جواهراتی یا وسایل دیگه‌ای) پیدا نکردیم اما این نکته هم قابل توجهه که خب طبیعتاً همه در حین فرار یا مقاومت کشته شدن؛ چون که همگی با چند ضربهٔ صاف و سریع (عمدتاً به شکم) کشته شدن به جز یکی‌شون که از بقیه آسیب بیش‌تری دیده و عملاً بعضی اندام‌هاش به کلی مفقود شدن؛ و این همون جسدیه که یک پارشُمَن هم همراهش داشت و آقای باغبان و خانم خلیلی مشغول بررسیش بودن. این طور به نظر میاد که حجم درگیری این یکی بیش‌تر بوده و نحوهٔ کشته شدنش چیزی بیش‌تر از یه فتحِ کاخ سلطنتی توسط ارتش خارجی بوده. این نحوهٔ مرگ، عملاً گویای یک جنایت یا حتی شاید تسویه حساب شخصی می‌تونه باشه!

مهدی سری تکان داد و با خونسردی و لبخند همیشگی‌اش، رو به شعبانی گفت با اجازه استاد» سپس ایستاد و پس از صاف کردن صدایش گفت:

ضمن عرض خسته نباشید به همگیِ عزیزان، باید به عرضتون برسم که من با اطمینان میگم: بله، درسته! یافته‌های ما کلام شما رو نه‌تنها تأیید می‌کنه، بلکه مواردی رو هم بهش اضافه می‌کنه که به جرأت می‌تونم بگم عجیب‌ترین کشف در تاریخ باستان‌شناسی ایران و یکی از خاص‌ترین‌های جهانه!

دکتر شعبانی میانِ سخنش آمد و گفت:

باغبان جان، یه طوری میگی انگار منشور کورشِ دیگه‌ای رو پیدا کردی!

مهدی لبخند محوی زد و گفت:

نه، اما بعد از استماعِ گزارش من و خانم خلیلی، متوجه میشید به هیچ عنوان کشف کوچیکی نیست و حتی لیاقت داره براش مقامات یونسکو» رو دعوت کنیم ایران! ببینید دوستان، همون طوری که روز اول از روی نوع خط متوجه شده بودیم، این نوشته متعلق به زمان خود هخامنشیانه، علاوه بر اون به خاطر بی‌علامت بودنش هم به این نتیجه می‌رسیم که متن رسمی و دولتی نبوده اما، محتواش چیزیه که اگه توی قصه‌های شاهنامه در موردش می‌خوندیم برامون باورپذیرتر بود تا در واقعیت! چون این پارشُمَن در واقع یه نامه است؛ یه نامهٔ شخصی هم هست که خطاب به خانمِ مورد علاقهٔ این خدابیامرز نوشته شده ولی فقط همین نیست که خاصش کرده بلکه اطلاعاتی که حینِ نوشتن، قید کرده ارزش تاریخی فوق‌العاده‌ای دارن.

دکتر شعبانی چشمانش گرد شدند و مجدد میان صحبت مهدی آمد و گفت:

یعنی این یه نامهٔ عاشقانه است؟ اونم تو عصری که اسکندر داشته یکی‌یکی کشورها رو رو فتح می‌کنه و شهرای ایران رو هم یکی پس از دیگری شخم می‌زده؟ بابا این دوستمون دیگه چه مجنونی بوده! زنده باد!

خب، می‌فرمودی، چه اطلاعاتی داخلشه؟

مهدی بی‌درنگ گفت:

ما خودمون هم لحظهٔ اول اتفاقاً همین رو گفتیم استاد!

اولاً از متن نامه این طور بر میاد که خانمِ مورد نظر، از ملازمین شخص ملکه بوده ولی جزو حلقهٔ خدمتکاران خیلی نزدیک نبوده؛ به این صورت که خود ملکه به همراه کارگزارانِ نزدیکش و در مشایعت شاه، از پارس متواری بوده و این‌ها رو هم این‌جا نگه داشته بودن به امید روزی که بر می‌گردن. دقیقاً وضعیتی مشابهِ سال ۱۳۵۷ که شاه و شهبانوی پهلوی از ایران رفتن ولی غالب خدمهٔ کاخ‌ها تا ۲۲ بهمن سر وظایف خودشون مونده بودن. پس در واقع نتیجه می‌گیریم روایتِ راویانِ یونانی مبنی بر فرار داریوش سوم کاملاً درست بوده و در برهه‌ای هم این نامه نوشته شده که از ورود اسکندر به ایران مدت‌ها گذشته بوده؛ نزدیک پارس شده بوده، گزارشایی هم مبنی بر زخمی یا کشته شدن شاه به گوش می‌رسیده (جایی در نامه چیزی به این مضمون میگه که این بدنِ بدون سر محاله دوباره جون بگیره و در واقع برداشت ما از این بدنِ بدون سر» اشاره‌ای غیرمستقیم و رندانه به سقوط خاندان سلطنتی هستش که چون نمی‌تونسته صریحاً بگه، به ناچار این شکلی بیانش کرده) و نتیجه می‌گیریم عملاً آخرین روزای حیات یِ هخامنشیان بوده یا حتی می‌تونم با اطمینانِ بالا بگم که حکومت ساقط شده بوده ولی عموم مردم هنوز بی‌اطلاع بودن.

ثانیاً خودِ این جناب و مابقیِ دوستانش هم از نگهبانانِ دربار بودن؛ چون فقط اعضای تیم حفاظت می‌تونستن آزادانه به نقاط مختلف کاخ تردد، و حتی با خدمتکاران حرمسرا معاشرت داشته باشن. پس می‌تونیم با جرأت بگیم تمامِ افرادی که اون مقطع در کاخ بودن و ایضاً این اجسادی که ما پیدا کردیم، همگی برای پرسنل کاخ بودن و هیچ شخصیت حکومتی بین‌شون وجود نداره.

سومین موضوع هم اینه که ظاهراً این، تنها نامهٔ تبادل شده نبوده ولی حتماً آخرینش بوده چون به دستِ مخاطبش نرسیده، که اگه رسیده بود از جسدِ یک زن باید خارجش می‌کردیم یا حداقل زنی نزدیکش پیدا می‌کردیم؛ البته اینکه مابین اجساد مونث، هیچ زن با مشخصاتی (حداقل از نظر سنی) نزدیک به مخاطب این نامه، مابین کشفیاتمون نیست احتمالاً به خاطر این بوده که نویسنده تونسته شرایطی برای نجات دادن محبوبش فراهم کنه و حدس من اینه که دلیل آسیب‌های عمیق‌تر این جسد، همین موضوع بوده باشه. یعنی کمک برای فرار و سالم موندنِ لیلاش! البته می‌شه به فرضیهٔ اسیر شدنش هم فکر کنیم ولی بعید می‌دونم با این حجم درگیری، اون خانم نتونسته باشه از مهلکه فرار کنه. ساده‌تر بخوام بگم اینه که پیش از تحویل این نامه به خانم، اسکندر به تخت جمشید می‌رسه و درگیری‌ها مانع از اطلاع پیدا کردن اون شخص از افکار مجنونش می‌شه ولی با رشادت‌هایی که صورت گرفته، تونسته جون سالم به در ببره.

دکتر شعبانی کنجکاوانه پرسید:

از کجا متوجهِ این جزئیات شدی حالا؟

مهدی فوراً پاسخ داد:

یکی از نکات جالب دقیقاً همین جاست! توی بخشی از نامه اومده که هدف‌گذاری داشته هر طور شده بعد از نجات دادنِ یار، خودش هم از اون مهلکه در بره و به اون خانم ملحق بشه و گویا برنامه این بوده که پس از فرار، جایی حوالی سیستان و بلوچستانِ امروزی برن که اندازهٔ کافی از هر ۳ تا پایتخت دور بوده و کسی هم اونجا نمی‌دونسته این زوج کی هستن و به راحتی زندگیشون رو سر و سامون بدن. ولی خب تیغِ شمشیرِ سربازان اسکندر، کاری‌تر از عشق، عمل می‌کنه و می‌بینید که چی هم به سرش آوردن!

شعبانی سری به نشان رضایت تکان داد و گفت:

بسیار عالی! راستی اسمی چیزی برای این بندهٔ خدا و معشوقش توی نامه پیدا کردین؟

مهدی نگاهی به همتا انداخت و سپس گفت:

متأسفانه دو تا از چندین قسمت حساس متن که کاملاً تخریب شده و به هیچ عنوان هم قابل خوانش نیست، اسامی خودشونه ولی براشون کد در نظر گرفتیم؛ آقا و خانم ۶۳۰۸» !

شعبانی لبخند زد و بلافاصله گفت:

خب، خسته نباشید دوستان، خدا قوت. گزارش‌های مکتوبتون رو برام بذارید منم روشون کار کنم بلکه چیزای بیش‌تری دستگیرمون بشه. موردی که باید خدمتتون عرض کنم اینه که فردا حوالی ساعت ۱۱ همایشی با حضور رئیس‌ جمهور و وزیر میراث فرهنگی تو سالن آمفی‌تئاتر دانشگاه برگزار می‌شه. همگی لطفاً با پوشش رسمی حضور داشته باشید؛ حتماً هم رأس ساعت حضور داشته باشید، به خصوص دکتر ملایی، دکتر باغبان و خانم خلیلی که ردیف جلو کنار من و حضرات دولتی‌ها قراره بشینید. ضمناً آقا مَهدی جلوی جمع دارم میگم، فردا شما سخنران اصلی مراسمی و لطفاً جلوی اون زبون تند و تیزت رو بگیر، بذار صحیح و سلامت قضیه ختم به خیر بشه بره. آره قربونش!

اخم غلیظی صورت مهدی را در بر گرفت، با عصبانیت از جا بلند شد، مشتی بر روی میز کوبید و گفت:

جسارت منو ببخشید اما واقعاً براتون متأسفم استاد! شما مگه خودتون نفرمودید که به هیچ احدالناسی اجازه نمیدین وارد پروسهٔ کاریمون بشه؟ حالا الان چرا جلوی رئیس و وزیر و وکیل، از ما می‌خواهید قواعد کاری‌ای که خودتون یادمون دادید رو زیر پا بذاریم و اعلام رسمی این کشف رو خیلی خیلی جلوتر انداختین و می‌خواهین برای یه مشت آدمِ بی‌مایه، خرجش کنین؟! من تو فکرش بودم از سران یونسکو» بخوام که برای رونمایی بیان ایران، بعد الان که هنوز گِلِ روی تن این مرحوم هنوز خیسه، برگردم سر جلوی یه مشت زالوی تمدار پایین بیارم و بگم بفرمایید، اینم پیشکشیِ ما برای شما؟!

شعبانی جلو آمد، پیشانی باغبان را بوسید و با آرامش همیشگی‌اش گفت:

آروم باش عزیزم… درست میگی پسرم، خودمم بابت این موضوع سخت ناراحتم و ضمناً از شماها و به ویژه شخص شخیص خودت و خانم خلیلی، بسیار سپاسگزارم که نذاشتید هیچ کلمهٔ این کشف از جانب شماها به بیرون درز کنه (اونی که این قضیه رو به مقامات لو داد رو بالاخره یه روز پیدا می‌کنم و به خدمتش می‌رسم، نمی‌ذارم خوش‌رقصیش بی‌اجر بمونه!) و از طرفی خبر هم دارم چه جوری شجاعانه و با اقتدار جلوی رفتار غیرحرفه‌ای نوچهٔ قلی‌پور وایسادی اما لطفاً درک کنید که نهادِ غیرانتفاعی‌ای مثل یونسکو» هیچ قوهٔ قهریه‌ای برای ادامهٔ فعالیت داخل کشورهای عضو نداره و دولت‌ها به راحتی می‌تونن مانع ادامهٔ فعالیتش بشن و از اون بدتر اینه ‌که خود ما هم اهرم فشاری برای ادامهٔ کارمون نداریم و به سادگی می‌تونن پروژه رو از دست ما خارج کنن و به دیگرانی بدن که اصطلاحاً حرف گوش کن» تشریف دارن! درسته دم انتخاباته و چنین خودکشی‌ای نمی‌کنه ولی خب، این جماعت ثابت کردن بعیدترین چیزا هم برای این قماش، بعید نیست! احیاناً که دوست نداری به جای تیم ما، جماعتی با پوست باستان‌شناس، ولی در واقع یه مشت قاچاقچیِ عتیقهٔ حروم‌زاده، که زیر نظر آقازاده‌ها و خانم‌زاده‌های قمارباز و لانتوری‌شون فعالیت می‌کنن، بقیهٔ مسیر رو طی کنن و موزه‌های اروپایی و آمریکایی رو پُر و پیمون‌تر از الان بکنن که؟

اشک، پهنای صورت مهدی را خیس کرده بود، دستانش را مشت کرده بود و فقط زمین را نگاه می‌کرد. بعد از چند دقیقه سرش را بالا گرفت و گفت:

چشم استاد…

بعد با پا دو مرتبه بر روی زمین کوبید و ادامه داد:

زمین! تو بالاخره یه روزی به کامِ ما می‌چرخی، من مطمئنم! اما تا اون روز، تو به چرخیدنت ادامه بده…

گزارش کتبی‌اش را از کیف خارج کرد و روی میز پرت کرد و بدون خداحافظی، از دفتر استاد خارج شد؛ حتی همتا که چند بار صدایش کرد آقای دکتر، صبر کنید، آقای دکتر با شمام» را هم بی‌جواب گذاشت و او وادار شد دوان دوان پشت سرش از دفتر بیرون برود. بعد از خروج آن دو، دکتر شعبانی بر روی صندلی مهدی نشست، دستانش را بر روی سرش گذاشت و زیر لب، با صدایی آرام گفت:

اینا سرمایه‌های مملکتن، هر کدوم هم هزاران هزاران میلیارد ارزش دارن، چرا حالیشون نیست دارن با دلسرد کردن سرمایه‌هامون، مملکت رو عقیم می‌کنن؟ مگه این میز و صندلیا چقدر ارزش داره؟ تُف تو ذاتِ پلیدتون… لعنت، لعنت، لعنت…!

و قطره‌های اشکش بر روی میز چکید.

صبح مهدی با کت و شلوار و پیراهنِ یک دست مشکی که بج سینهٔ نقشهٔ سه رنگِ ایران را هم به آن‌ها ملحق کرده بود، به همراه کراوات سرخ‌رنگی که خطوطِ باریک و کم‌رنگی، نقش‌آمیزی‌اش کرده بود، دنبال همتا رفت. همتا هم با شمایلی رسمیِ سرمه‌ای و آبی رنگش و با کفشی که پاشنهٔ نه‌چندان کوتاهش، جلب توجه می‌کرد و موهای لایت شده‌اش را به دقت زیرِ مقنعه مخفی کرده بود (ولی هم‌چنان ریشهٔ آن‌ها معلوم بود) از خوابگاه خارج شد. به محضی که سوار ماشین شد، در اولین برخورد بوی عطرِ تلخ و مشخصاً برندِ مهدی، توجهش را جلب کرد. بعد از سلام علیک مختصر، چند لحظه‌ای چشمانش با تیپِ متفاوت مهدی درگیر بود و همین طور که با تعجب نگاهش می‌کرد، گفت:

جناب باغبان، معذرت می‌خوام، قصد فضولی ندارم، اما حس نمی‌کنید کراوات، اونم این رنگی، قدری برای مهمونای این همایش، خوشایند نیست؟

مهدی پوزخندی زد و گفت:

قدری» که نه، خیلی» هم ناخوشاینده! اما به نفع خودشونه ازم نخوان کراواتم رو باز کنم چون اون موقع با لباس یک دست مشکیم بیش‌تر اعصابشون رو به‌هم می‌ریزم. ضمناً هدفم هم اتفاقاً ناراحت کردنشونه!

همتا با تردید سرش را تکان داد و در همین حین، نگاهش به صندلی عقب افتاد و با خنده گفت:

اینا چی‌ان دیگه؟!

مَهدی هم‌زمان که استارت ماشین را می‌زد گفت:

نهالن!

همتا چشمانش را نازک کرد و گفت:

دکتر شما سر صبح چه جوری این قدر انرژی دارید؟ اونو که دارم می‌بینم اینا درختن، منظورم اینه که برای چی اینجان؟

مهدی همان حین که داشت آینه را با دقت نگاه می‌کرد تا از پارک خارج شود گفت:

بعد از همایش خودت متوجه میشی، فقط همین قدر بگم که اینا نهال آلو هستن!

دمادمِ آغاز مراسم بود که رئیس‌ جمهور با مشایعت وزیر و یکی از اطرافیانش وارد سالن شدند؛ تمامِ سالن برایش ایستادند و او هم سلام‌علیک گرم و خودمانی‌ای با افراد ردیفِ یک، کرد و با آقایانِ جمع روبوسی کرد. هنگامی که نوبت به باغبان رسید، همراهش زیر گوش وی گفت دکتر، ایشون همون آقایی هستن که اون روز…» که قلی‌پور اجازه نداد بقیهٔ جمله‌اش را تکمیل کند و با صدای رسا گفت:

به به! آقای دکتر مَهدی باغبانِ عزیز! فرزند محمودرضا، صادره از تهران!

و بعد که اقدام به روبوسی کرد، پیش از بوسهٔ دوم زیر گوش مهدی گفت:

به گمونم از ما خوشت نمیاد، ولی ما می‌تونیم با هم کنار بیایم مَردِ جوان!

مهدی هم قبل از بوسهٔ سوم جواب داد:

من تمامِ آدم‌ها رو دوست دارم آقای رئیس‌ جمهور، تأکید می‌کنم: تمامِ آدم‌ها رو!

بعد از این معارفهٔ نامتعارف، همراهِ قلی‌پور کاغدی به او داد که رویش نوشته بود:

هنوز اسمت یادمه خوش‌تیپ خان!

پس از پخش سرود ملی، مراسم با سخنرانیِ دکتر شعبانی افتتاح شد و سپس، وزیر و رئیس‌ جمهور سخنانی به شدت جذاب و انتخابات‌پسندی بر زبان آوردند؛ نوبت به مهدی رسید که به عنوان سخنران اصلی مراسم دربارهٔ روند کار و چیستی و کیستیِ این کشف صحبت کند. نیم‌نگاهی به همتا انداخت و در همین حین، وی با لبخند دلگرم کننده‌ای، حمایتش را از مهدی نشان داد اما علی‌رغمِ این موضوع، هم‌چنان با اکراه از جایش برخاست و پشت تریبون قرار گرفت؛ پس از مرتب کردن کراواتش، سینه‌اش را صاف کرد و جرعه‌ای آب نوشید. سپس خلاصه‌ای بسیار کوتاه و بدون هیچ جزئیاتی که مشخصاً به جهت رفع تکلیف عنوان می‌شدند، را به زبان آورد و در انتها در حالی که چشمانش را برقِ شیطنت‌آمیزی در بر گرفته بود، با صدایی قدری بلندتر و محکم‌تر گفت:

سهراب جانِ سپهری البته کاشانی بود ولی نمی‌شه توی شیرازِ زیبا باشیم و یادی ازش نکنیم، مخصوصاً اونجایی که میگه:

جای مردان ت بنشانید درخت

که هوا تازه شود!

به خدا ایمان آرید

به خدایی که به ما بیلچه داد

تا بکاریم نهال آلو

صندلی داد که رویش بنشینیم

و به آواز قمر گوش دهیم

به خدایی که سماور را

از عدم تا لب ایوان آورد

و به پیچک فرمود:

نرده را زیبا کن!»

پس از خواندن این شعر، سکوت عمیقی در سالن حکم‌فرما شد؛ دولتمرانِ جمع به وضوحِ ناراضی و عصبانی شده بودند. از آن طرف دکتر شعبانی احساسی مابین اضطراب و افتخار، پیدا کرده بود و همتا هم که تازه متوجهِ فلسفهٔ نهال‌های آلوی داخل ماشین شده بود، لبخند رضایتی زد، و اشکِ شوقی که از چشمانش جاری شدند، آرایشش را تحت تأثیر قرار داد و خط سیاهی از زیر چشم تا روی گونه‌اش امتداد یافت و سپس ایستاد و یک نفره مهدی را تشویق کرد! صدای دستانِ همتا در سالن پیچید، تمامیِ افراد توجهشان به او جلب شد و پس از چند ثانیه، دیگر اعضای تیم کاوش هم جسارت یافتند و آن‌ها هم ایستاده مهدی را تشویق کردند. رفته رفته تمامِ حضار برایش دست زدند و حتی استاد شعبانی هم نه‌تنها به آنان پیوست بلکه با غرور و شادیِ وصف‌ناپذیری که چشمانش آن را فریاد می‌زدند، او هم به احترام دانشجوی سابقش ایستاد و تشویقش کرد؛ بدون صدا و طوری که مَهدی از لب‌خوانی بتواند متوجه شود گفت باریکلا پسر! باریکلا!».

پس از ۵ دقیقه تشویقِ بدون توقفِ حضار و در حالی هیچ یک از دولتی‌ها تمایلی به نشان دادنِ واکنش نداشتند و هم‌چنان نشسته بودند و حتی خودِ شخص قلی‌پور لبخندِ عصبیِ واضحی بر صورتش نقش بسته بود، زیرِ گوشِ همراهش چیزی گفت. سرانجام مهدی کلامش را این گونه خاتمه داد:

سپاسگزارم عزیزانم، ممنونم، بفرمایید بزرگواران، من اون حد رو ندارم، استدعا دارم…

و حال، من به همراه سرکار خانم دکتر خلیلی (نایب جناب آقای دکتر شعبانی در این کشف ملی) می‌خوایم بریم دو تا نهال آلو به یاد آقا و خانمِ ۶۳۰۸» بکاریم و خدا رو شاکر باشیم بابت بیلچه‌ای که بهمون داده تا باهاش بتونیم درختی بکاریم و هوا رو تازه کنیم! پیشنهادم به شما دوستان اینه که شما هم، آواز قمر گوش بدید، به خدا ایمان بیارید و به دستورش عمل کنید و نرده‌های زندگیتون رو زیبا کنید! همون طوری که ۶۳۰۸» خدابیامرز با فدا کردن جونش در راه معشوق، ۲۳ قرن پیش نرده‌های اطراف خودشو زیباتر کرد. فاتحه‌ای نثار روح سهراب سپهری و این لیلی و مجنونِ باستانی، بفرمایید.

با اجازه!

پس از پایان سخنانش، منتظرِ خداحافظی از حضار نماند و با مشایعت همتا، از سالن خارج شدند. همراهِ رئیس ‌جمهور به تمامِ خبرنگاران حاضر در مراسم گفت هیچ عکس، فیلم و خبری از این مراسم منتشر نمی‌کنید وگرنه هم خودتون بی‌کار میشید و هم مجموعه‌ای که براش کار می‌کنید تا یک سال آینده پلمپ می‌شه. اینم یه تهدید نیست، یه دستوره!» و به سرعت رئیس‌ جمهور و همراهانش از سالن خارج شدند و بدون رعایت تشریفات مرسوم راهیِ فرودگاه شدند تا به تهران برگردند.

تازه سوار ماشین شده بودند که مهدی کراوات و دو دکمهٔ بالایی‌اش را باز کرد، نفس عمیقی کشید و با لبخند پررنگی گفت:

آخیش! راحت شدم!

همتا لبخندِ معنی‌داری زد و گفت:

می‌شه یه خواهشی داشته باشم؟

مهدی که چشمانش برق می‌زدند گفت:

شما دو تا بفرمایید!

همتا سرش را پایین انداخت، زیرچشمی نگاهش کرد و آهسته گفت:

می‌شه کراوتتون رو یادگاری به من بدید؟ می‌خوام یادم بمونه شجاعت» رنگش سرخه؛ به رنگ کراوات شماست!

مهدی که اصلاً انتظار چنین خواسته‌ای را نداشت، با هیجان کراواتش را سمت همتا گرفت و گفت:

بله که می‌شه! با کمال میل! گره‌اش روش بمونه یا بازش کنم؟

همتا ذوق‌ن گفت:

مرررسی عزیزم! نه همین جوری روش بمونه، چون راستش گره زدنِ کراوات بلد نیستم! بابام همیشه دعوام می‌کنه میگه بیا یاد بگیر، پس‌فردا شوهر کنی تو باید کراواتشو گره بزنی و اگه بلد نباشی، آبرومون میره! میگن دخترشون هیچی بلد نیست!

عزیزم»ـی که همتا گفت، مهدی را سر ذوق آورد و با لبخند گفت:

خواهش می‌کنم… البته آبرو که با این چیزا نمیره! خب، حالا کجا بریم اینا رو بکاریم؟

همتا همان طور که داشت خطوط روی کراوات را نگاه می‌کرد و با کنجکاوی روی آن‌ها دست می‌کشید، گفت:

نمی دونم راستش، هر جا شد بریم، فرقی نداره.

مهدی چشمک زد و گفت:

پس کی می‌دونه؟ الان هر چی شما بگید، همون می‌شه!

همتا خندید و بعد از قدری فکر کردن گفت:

اگه این جوریه که داخل خانهٔ سالمندان بکاریمشون، یکی همین نزدیکا هست، صبح که داشتیم می‌اومدیم تابلوش رو دیدم.

مهدی پس از چند لحظه که با سکوت نگاهش کرد، گفت:

ایدهٔ خوبیه، بریم!

و ابتدای راه بودند که مهدی فلش را به ضبط متصل کرد و گفت:

ملت رو پند دادم که به حرف سهراب عمل کنن و قمر گوش بدن! پس خودمونم بهش عمل کنیم!

و در راه تصنیف آتش دل» از قمرالملوک وزیری را گوش کردند.

آتش دل» (آتشی در سینه دارم جاودانی) با صدای بانو قمرالملوک وزیری، شعرِ حسین پژمان بختیاری و آهنگسازی استاد مرتضی نی‌داوود

(ادامه دارد.) | قسمت بعدی: پنج‌شنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۰ صبح


 هیچ چیز برای همیشه پنهان نمی‌ماند 

(آن‌چه گذشت: قسمت‌های ۱ | ۲ | ۳ | ۴)

شب، بردیا و غزل، با مهدی مشغول خیابان‌گردی و تجدید دیدار شدند و سری هم به دروازه قرآن و مقبرهٔ خواجوی کرمانی زدند و از کارها و اتفاقات این چند مدتی که هم‌دیگر را ندیده بودند، صحبت کردند. سرانجام هم سه نفری برای صرف شام به رستوران محبوب مهدی رفتند. پس از سفارش دادن، مشغول خوردن سوپ و سالاد بودند که غزل گفت:

خب، آقای دکتر» بگو ببینم اون دختر خوشگله که امروز دیدیمش کی بود؟

مهدی همان طور که سوپ می‌خورد، گفت:

صبح گفتم که، همکارمه!

غزل، با پاشنهٔ کفش ضربه‌ای به پای پسرخاله‌اش زد و با اخمی که لبخندی همراهش داشت گفت:

همکار و زهرِ انار! مگه من مثل بقیه‌ام که بتونی این جوری بپیچونیش؟ ناسلامتی خواهرتما! همون قدری که خواهرِ بردیام، خواهر تو هم هستم! یعنی همین جوری بی‌خودی یهو تصمیم گرفتی دو تا نهال بگیری ببری تو خانهٔ سالمندان دو نفری بکارید و بعدش هم عینهو دو تا لاشخور… نه یعنی چیزه… عین دو تا کبوتر عاشق، بشینید روی نیمکت سبزی که زیر سایهٔ خنک درخته و در مورد فیزیک کوانتوم و فلسفهٔ هستی حرف بزنید؟! ما هم باور کردیم!

ضربه‌ای به پای بردیا هم زد و گفت:

مگه نه؟

بردیا با دستمال دور دهانش را پاک کرد و با خونسردی گفت:

ببین مَهدی، خودت با زبون خوش به حـَ حرفای غزل گوش کن!

به موها و ریش‌هایش اشاره کرد و ادامه داد:

من با ایـ این یال و کو کوپال و شهرت از پسش بر نیومدم، تو که جای خود داری دُ دکتر جون!

مهدی سر جایش جابه‌جا شد و گفت:

البته بردیا در جریانه اما…

غزل نگذاشت ادامهٔ حرفش را بگوید و گفت:

وایسا وایسا! نفهمیدم چی شد! کله‌قند میون کلامت مَهدی جان!

رو کرد به بردیا و گفت:

بعد، ظهری ازت پرسیدم، گفتی نمی‌شناسیش؟ خائن‌بازی درآوردی دوباره؟!

بردیا خندید و گفت:

خب گفتم شاید راضی نباشه! دیگه الان که خودش ایـ اینجاست، بذار بگه دیگه! بگو مَهدی.

مهدی که از خجالت سرخ شده بود، سرش را پایین انداخت و گفت:

راستش ازش خوشم میاد، به قول شما امروزیا، روش کراش دارم!

غزل دستش را روی دهانش گذاشت تا صدای خنده‌اش در رستوران نپیچد! اشک‌هایش سرازیر شدند و بعد از نوشیدن آب گفت:

چنان میگی شما امروزیا» انگار خودش صد سالشه! انگار نه انگار از من ۶ ماه کوچیک‌تره و از بردیا یه سال و نیم! البته کسی که شغلش، مهندسی امواته، طبیعیه خودشو پیرمرد حساب کنه! یعنی دوست دخترته؟ یا چی؟

مهدی ته‌ماندهٔ سوپش را خورد و پس از کنار گذاشتن ظرف جواب داد:

نه هنوز چیزی نیست، البته از دوست دختر خوشم نمیاد، قصدم ازدواجه.

بردیا خیلی آرام، طوری که فقط خودشان بشنوند، گفت:

به افتخار عروس و داماد، لیلیلیلیلیلی! نقل بپاش غزل!

غزل لبخندِ اجباری‌ای تحویلش داد و رو به مهدی گفت:

دست راستت رو سر این بردیای ما! فقط هم بلده مثل الان مزه بریزه! از این آدم که به کل ناامید شدم، تو دست بجنبون بذار لااقل خواهرشوهرِ همتا جون بشم! جانِ غزل، بذار تو یکی امیدمون بمونی! راستی سلیقه‌ات هم خوبه ها! چه برازنده بود. موهای لایت شده و لباس و کفش و کیف و ساعتِ ست شده و خلاصه که، مبارکه! به هم میایین! اما از الان گفته باشم، شبِ عروسیتون من باید بدرخشم! خودمم رقص چاقوتون رو انجام میدم، لیست کادوهاتون رو هم من می‌خونم، و کاری هم به رسم و رسوم فامیلای عروس ندارم!

مهدی که هم‌چنان داشت می‌خندید، به سختی خودش را جمع کرد و گفت:

مشکلم اینه که همکارمه و نمی‌خوام مشکلی برای کارم پیش بیاد.

بردیا ظرف سوپ را کنار گذاشت و گفت:

پیش نمیاد! راستی می‌خواستی غـِ غیرمستقیم ازش بپرسی که چه جوری بـِ بهش بگی، پرسیدی ازش؟

مهدی ساعتش را نگاه کرد و سپس جواب داد:

امروز که شما رو دیدیم، قبلش داشتیم در همین مورد حرف می‌زدیم؛ فهمیدم نظرش در مورد نامه مساعده، براش تو نامه می‌نویسم.

غزل به صندلی تکیه داد و با حرکت سر، به مهدی اشاره کرد و گفت:

به به! یاد بگیر بردیا! آفرین مَهدی جون، احسنت بهت پسرخاله! به همین هوای شُلِکسِ شیراز قسم، اگه کسی به خودم نامه عاشقانه بنویسه ها، در دم بهش جواب مثبت میدم! حالا یکی‌ام نیست بگه بذار اول یکی از جونش سیر بشه بعد براش شرطِ نامه‌نویسی بذار! فقط قبلش نامه رو بده من کنترل کیفی کنم، بعد بهش بده. بالاخره ما دخترا بهتر می‌دونیم چی می‌تونه جنسمون رو تحت تأثیر قرار بده!

همان لحظه پیشخدمت رستوران غذاهایشان را آورد و در حال چیدن غذاها گفت:

کباب لقمه برای شما جناب عارف‌نیا، این برگا هم خدمت شما عزیزان. فرمایشی ندارین قربان؟

بردیا لبخندی زد و گفت:

دَ دستِ گلت درد نکنه، فقط اگه زحمتی نیست، یه دونه نارنج و یه بشقاب اضافه هَـ هم لطف کنید.

اواسط صرف شام بودند که غزل بدون اجازه تکه‌ای از کباب بردیا برداشت و گفت:

برگ بزن بردیا! راستی مَهدی می‌خوای اصلاً خودم برم باهاش حرف بزنم؟

مهدی کمی دوغ نوشید و گفت:

راستش امروز عصری به همین موضوع داشتم فکر می‌کردم اما دیدم این جوری شاید چهرهٔ خوبی نداشته باشه، مخصوصاً به خاطر علاقه‌اش به تو، فکر نمی‌کنم چندان صلاح باشه؛ البته اون جور آدمی که نیست ولی اگه یک درصد بخواد واکنش بد نشون بده، خودمو نمی‌بخشم اگه بخواد کم‌ترین کج‌خلقی‌ای به شماها نشون بده.

غزل دوباره بی‌اجازه تکه‌ای از کباب بردیا جدا کرد و این بار داخل ظرف مهدی گذاشت، قدری اطراف را نگاه کرد و پس از آن که مطمئن شد کسی نگاهشان نمی‌کند، گونهٔ مهدی را کشید گفت:

تو کِی وقت کردی این قدر لفظ قلم بشی آخه بچه؟ چه چیز‌ا هم میگه! کج‌خلقی! چهرهٔ خوب! ضمناً شما» هم خودتی، من آبجی غزلتم! یادته کوچیک بودیم صدام می‌کردی آجی اَزَ»؟ یادش بخیر… همون تو» صدام کن عزیزم.

شالش را مرتب کرد و گفت:

بردیا مشکوک ساکتی، نظری نداری تو؟

بردیا همان طور که غذایش را می‌جوید، خندید و گفت:

هیچی نگفتم و فقط غذامو خوردم شماها رحم نکردید و نصف سـِ سفارش منو بلعیدید! حالا فرض کن حـَ حرفم بزنم! برای همین فعلاً ترجیح میدم گشنه نمونم، بعد از شام هم می‌شه برای مَهدی زن گرفت!

سه نفری خندیدند و غزل و مهدی هر کدام کمی برگ برایش گذاشتند و سپس غزل گفت:

ای ای ای شکموی بی‌استعداد در زمینهٔ چاقی! ماشالا هر چی هم می‌خوره جای عرض، می‌زنه به طولش! شانس آوردیم علی اوجی شیراز نیومد وگرنه جفتی من و مَهدی رو می‌ذاشتید توی بشقاب و می‌خوردید! یه آبم روش! این قدرم خوب نیست آدم بندهٔ شکم باشه ها!

بردیا خندید و گفت:

آ آقاجان از قدیم گفتن آدمِ گشنه، دین و ایـ ایمون نداره! چه رسد به حس و حالِ عاشق شدن! بد میگم مَهدی؟

مهدی که نمی‌دانست کِی بخندد و کِی غذا بخورد، نفس عمیقی کشید و گفت:

این کل‌کل‌های شما دو تا چرا هیچ وقت تمومی نداره؟ می‌ترسم ازدواج کنید و دامنهٔ این حرفا ۴ نفره بشه و همسراتون هم راه شما رو در پیش بگیرن!

غزل بشکنی به سمت مهدی زد و گفت:

آباریکلا پسرخالهٔ تیزهوشم! اتفاقاً من یکی از شروط اصلیم برای ازدواج اینه که شوهرم تو بحث کم نیاره، وگرنه حوصله‌مون سر میره! آخه چقدر رمانتیک‌بازی در بیاریم خب؟ یه بار، دو بار، دیگه بقیه‌اش رو باید کل‌کل کنیم!

بردیا انگشتش را سمت صورت برد و گفت:

هیس! آروووم غزل! همه شنیدن صداتو! کـِ کسی ندونه فکر می‌کنه تو زندگیِ ماها چه خبره حالا!

صورت غزل از خجالت سرخ شد، سرش را پایین انداخت و آرام خندید. چند لحظه بعد با صدای ملایمی گفت:

راست میگی خدایی! همه‌اش تقصیر مَهدیه دیگه! بابا دخترا اون قدرام سخت نیستن، ناز داریم ولی اون جورم که به نظر میاییم سِفت نیستیم! این دختری‌ام که من امروز دیدم، خودشم به نظرم از تو خوشش میاد، دیدی چه جوری با لبخند نگاهت می‌کنه؟ گوش شیطون کر، مبارکه ایشالا!

مهدی سری تکان داد و گفت:

فعلاً که هیچی نشده این همه زخمیمون کرده، خدا بقیهٔ مسیر رو ختم به خیر کنه!

غزل کمی پیاز خورد و بعد گفت:

اوووه! عروس خانوم هنوز حتی قلقلکتم نداده، چه رسد به کبودی و زخم! راهی رو شروع کردی که آسان نمود اول ولی خواهد افتاد مشکل هااااا ! بله آقا پسر، چی فکر کردی پیش خودت؟ فکر کردی کم الکیه؟! بعدشم، باید شما پسرا زخم بشید تا قدرِ ماها رو بدونید! بَهله! نه دقت نکردی چی شد، بَهله پسر جون!

در همین حین یکی از مشتریان رستوران به همراه فرزندش تقاضای گرفتن عکس یادگاری با بردیا داشتند که او هم با آرامش و روی باز غذایش را رها کرد و با هوادارش سلفی گرفت. بعد از رفتن آن شخص، مهدی آرام به بردیا گفت:

انصافاً چه جوری حوصله‌ات می‌کشه چپ و راست ازت عکس بگیرن؟ بابا سر شامی دیگه! من خودم سر شام باشم و چنین موقعیتی برام پیش بیاد، چنان کولی‌بازی در میارم که طرف تا عمر داره سمت عکس یادگاری نره!

بردیا لبخند مرموزی زد و گفت:

ببین، اشکال کارت هـَ همین جاست! من روزی دویست بار این حالت برام پیش میاد اما او اون بندهٔ خدا فقط شاید یک بار بتونه با خوانندهٔ مورد علاقه‌اش عکس بگیره، این یک! دومین موضوع هم ایـ اینکه هر شغلی بالاخره سختیای خودشو داره؛ مثلاً یه نَ نجار بارها دستش رو می‌بره، ما هم که کلاً حـَ حریم شخصیمون بر باد و بر دوده، باستان‌شناس‌ها هم که یهو یه جسد کشف می‌کنن و هم‌زمان عا عاشق میشن!

غزل چنان خنده‌اش گرفت، که دوغ در گلویش پرید و به سرفه افتاد! و این قدر هم‌زمان با سرفه کردن، خندید که صورتش کبود شد و بردیا چند باری پشتش زد و مقداری آب هم برایش ریخت. بعد از چند دقیقه که حالش جا آمد گفت:

راضی‌ام ازت بردیا، خدا ازت راضی باشه! هیچی نگفتی، نگفتی، نگفتی ولی وقتی گفتی یه چیز کوبنده گفتی! حقاً که برادر خودمی! آفرین!

صبح زود و قبل از بازگشایی درهای مجموعهٔ حافظیه، گروهِ موسیقی به همراه بردیا و غزل سرگرم فیلمبرداریِ لوکیشنِ سوم موزیک‌ویدئو بودند و موبایل‌هایشان را هم در اتاقکِ نگهبانی کنار درب ورودی گذاشته بودند. پس از تمام شدن تصویربرداری و جمع کردن وسایل، گوشی‌هایشان را چک کردند که غزل دید سه تماس بی‌پاسخ از طرف مهدی دارد. تماس گرفت و هنوز بوق اول نخورده بود، مهدی جواب داد و غزل گفت:

بچه تو خواب نداری؟ آخه این وقت صبح وقت عشق و عاشقیه؟ ما که می‌بینی این وقت روز سر کاریم، پولشو می‌گیریم، تو دیگه چقدر مجنونی که بیداری! چرا از اینا گیرِ ما نمیاد پس؟ ضمناً بذاری یه بوق بخوره بعد جواب بدی بد نیستا!

مهدی که داشت چای می‌خورد، گفت:

یه خرده وسط حرف زدن نفس بگیر دختر! یه تِک حرف می‌زنی! اولاً که سلام، صبحت بخیر! ثانیاً غرض از مزاحمت خواستم بگم این نامهه رو نوشتم، کجا بهت برسونم بخونیش؟

غزل شالش که افتاده بود را روی سرش کشید و گفت:

سلام عزیزم، صبح تو هم بخیر. دیگه چی کنم دیگه، شما برادرا مزاحم یکی یه دونه خواهرِ دستهٔ گلتون نشید، پس کی بشه؟! والا به خدا! ببین ما تا حوالی ۱۰ تایم استراحتمونه و بعدش میریم سمت فیروزآباد که تا بچه‌ها دوربین اینا رو اوکی کنن، عصر بشه و نور، مناسبِ فیلمبرداری بشه. خلاصه اینکه تا قبل ۱۰ بیا اینجا دیگه.

ساعت ۹:۳۰ پیش پیرمرد فال‌فروش و مرغ‌عشق سبز رنگش، هم‌دیگر را دیدند. در فاصله‌ای که غزل سرگرم مطالعهٔ نامه بود و خودکاری هم از کیفش درآورده بود تا قسمت‌هایی را اصلاح کند، مهدی یک فال خرید، عینک آفتابی‌اش را درآورد و مشغول خواندن شد؛ حافظ هم می‌گفت در گفتنِ عشق تعجیل کن.

بعد از چند دقیقه غزل خودکار را داخل کیفش برگرداند، کاغذ را سمت مهدی گرفت و گفت:

بیا! بخونش ولی هیچ تغییری توش نده، همین رو با همین شکل و شمایل، قشنگ و مرتب تایپش کن، حتماً داخل پاکت نامه بذارش و حتماً هم پاکتش آبی باشه.

مهدی با تعجب گفت:

دستت درد نکنه ولی حالا چرا آبی؟

غزل چند لحظه با سکوت نگاهش کرد و سپس گفت:

مانتوی آبی تیره، دستبندِ فیروزه‌ای، بند ساعت آبی، کیف سرمه‌ای، گوشی با کاورِ آبی، حتی عکس زمینهٔ موبایلش هم دریای آبی بود! به وضوح رنگ مورد علاقه‌اش آبیه! واقعاً متوجه نشدی این موضوع رو؟ این همه از پشت عینک نگاهش می‌کردی، چیو می‌دیدی پس؟ اون جوری هم نگام نکن، معلوم بود داری نگاش می‌کنی، شما پسرا صرفاً چشماتون پشت عینک دیده نمی‌شه وگرنه این قدر تابلو نگاه می‌کنین که حد نداره! حالام تا تو اینو می‌خونی منم برم یه فال برای خودم بگیرم.

و متن نهایی به این شرح شد:

سلام

نمی‌دونم چه برداشتی از من و شخصیتم دارید، شاید هم اصلاً اون قدری به چشمتون نیومده باشم که ارزش داشته باشه برای فکر کردن راجع بهش، زمان و انرژی هم صرف کنید. حتی برام قابل حدس هم نیست حسی که الان نسبت به این متن دارید چیه و احتمالاً چه واکنشی بروز میدین یا شاید حتی با سکوت از کنارش بگذرید.

خیلی دل‌دل کردم که این حرفا رو بگم یا نه، چون هیچ وقت دوست نداشتم کسی به خاطر حرفی یا کاری که از من سر زده برنجه، حتی اگه اون شخص یه غریبه‌ای باشه که صرفاً داره تو خیابون از کنارم رد می‌شه؛ دیگه خودتون حساب کنید برای شمایی که نه‌تنها به نحوی آشنا هستید، بلکه همکارِ هم‌دیگه هم هستیم، چقدر مضطرب بودم که سبب آزردگیِ خاطرتون نشم. راحت‌ترینش هم همین بود که از بیخ چیزی نگم تا مبادا لبخند از صورتتون و شادی از دلتون، بیفته اما هر طور که حساب کردم دیدم منم مثل بقیه تو این دنیا مهمونم و وقتی این مهمونی تموم بشه به قول یه بزرگی، بابت حرفایی که نزدم پشیمون میشم و نه به خاطر اونایی که گفتم؛ پس تصمیم گرفتم همون قدری که هوای احوالِ شما رو دارم، هوای خودمو هم داشته باشم و کاری نکنم که پیش دلم مدیون بشم و یک عمر خودمو سرزنش کنم.

اینو هم خوب می‌دونم ادب حکم می‌کنه این دست حرفا رو یا رُک و سرراست به خودتون بگم یا این‌که بزرگ‌تری، شخص مورد اعتمادی یا احیاناً آشنای مشترکی رو واسطه کنم اما من به دلایلی (که اگه فرصتش پیش اومد براتون توضیح میدم) راه سوم رو انتخاب کردم و صحبت‌هام رو به جای گفتن» ، نوشتم؛ بابت همین هم قبل از هر چیزی بابت دو تا موضوع عذرخواهی می‌کنم اولی این‌که وقت ارزشمندتون رو گرفتم و دومی برای همین که دو تا روش مرسوم رو با هم ترکیب کردم و از طریق واسطه‌ای که قلمم باشه، باهاتون هم‌کلام شدم.

می‌خوام اینو صادقانه بگم و امید دارم شما هم صداقتم رو بپذیرید؛ طبیعتاً من نه خودم خانم هستم و نه خواهر دارم که از نزدیک درگیر این مسائل شده باشم اما کاملاً حق میدم اگه بدبین باشید، باور نکنید و حتی این جملات رو به پای هزاران برداشتِ (احتمالاً) نه‌چندان خوشایند، بنویسید اما واقعیت اینه من شاهدی جز خدای بالای سرم برای اثبات حُسنِ نیتم ندارم اما می‌خوام بدونید که نه قصد مزاحمت دارم، نه جسارت، نه سوء استفاده و نه هیچ موضوع دیگه‌ای؛ چرا که نه اخلاقش رو دارم و نه اصولاً در شأن و منزلتِ مخاطبم (و هم‌چنین خودم) می‌بینم که بخوام دنبال حاشیه بگردم، بلکه دنبال متنِ زندگیم هستم و متن زندگیِ من هم جز خِیر» چیز دیگه‌ای نیست.

خلاصهٔ کلام اینکه نمی‌دونم از کِی و چه جوری این اتفاق افتاد اما همهٔ اینا رو گفتم که نهایتاً بگم اگه تمایل دارید، خوشحال میشم با هم بیش‌تر آشنا بشیم تا اگه همه چیز خوب پیش رفت ختم به خیر بشه اما اگه به هر دلیلی (که هر چی باشه محترم و البته، قابل درکه) تمایلی به این موضوع نداشتید، تنها خواهشم از شما اینه در حق من بزرگواری روا بدارید و این نامه رو ندید بگیرید و می‌خوام بدونید همون طوری که الان نخواستم ذره‌ای خلل تو آرامشتون ایجاد بشه، در صورت عدم موافقتتون هم همین روال، برقراره و کم‌ترین مسأله‌ای ایجاد نمی‌شه. بابت هر حس و حال ناخوشایندی که شاید بهتون منتقل شده، هم ازتون پوزش می‌خوام و درخواست دارم حلالم کنید.

نامه را تایپ کرده و داخل پاکت آبی روشنی قرار داد و عصر به بهانهٔ برگرداندنِ وسایلِ جا ماندهٔ همتا، خود را به خوابگاه رساند و دم در بی‌آنکه کسی بویی ببرد، با رفتاری کاملاً طبیعی و خونسرد، نامه را به همتا داد و او هم با لبخند و در حالی که نمی‌دانست چه محتوایی در انتظارش است، آن را همراه با دیگر وسایل تحویل گرفت. پس از آن هم به عکاسی رفت تا عکس‌های آن روزِ سرای سالمندان را بگیرد و فردا صبح به صاحبینشان برساند.

در عکاسی همان طور که منتظر نشسته بود عکس‌هایش آماده شوند، عکاس قدری مِن و مِن کرد و بعد گفت:

جناب ببخشید، فضولی می‌کنم البته، جسارت منو ببخشید، اما احیاناً این آقایی که توی تصویر کنار شما هستن، همون بردیا خوانندهه نیست؟

مهدی که منتظر بود به هر دلیلی شده زمانش سریع‌تر بگذرد، فرصت را مغتنم شمرد و گفت:

آره بردیا عارف‌نیاست، اون خانم هم خواهرشه. پسرخاله و دخترخاله‌ام هستن. چطور؟

عکاس با تعجب گفت:

جداً پسرخاله‌تون هستن؟ چه جالب! اینجا کنسرت دارن؟

مهدی که مدام صفحهٔ گوشی را چک می‌کرد، ثانیه‌ای مکث کرد سپس گفت:

نه کنسرت نداره، برای ضبط کلیپ اومده. اونجا داخل سرای سالمندان هم اتفاقی همو دیدیم، خبر نداشتم اومده شیراز.

عکاس با اطمینان خاطر گفت:

آهان! گفتم اگه کنسرت داشتن که همه جا تبلیغشو می‌دیدیم و همین طوری چراغ خاموش نمی‌اومدن. خودم هم حتماً بلیت می‌خریدم می‌رفتم. جسارتاً شما ساکن شیراز هستید؟

مهدی که دیگر حوصله‌اش داشت سر می‌رفت گفت:

نه خانم، من ساکن شیراز نیستم، به خاطر شغلم هر چند وقتی ساکن یه شهرم ولی خب اینجا جزو جاهایی بوده که زیاد بهش رفت و اومد داشتم، عملاً یه جورایی همشهری افتخاریتون محسوب میشم!

عکاس لبخندی زد و گفت:

کارمند هستید؟

مهدی خندهٔ مختصری کرد و گفت:

نه، من باستان‌شناسم، این چند وقتی هم به خاطر لایروبی آبراههٔ تخت جمشید اینجا بودم که چند تا جسد پیدا کردیم. کارمون فعلاً تغییر فاز داشته و مأموریتمون هم طولانی‌تر شد. این طوری بگم نوجوون که بودیم (آخه من و بردیا کلاً یه سال و چند ماه اختلاف داریم) من همه‌اش در حال تاریخ خوندن بودم و بردیا هم مجال پیدا می‌کرد می‌زد زیر آواز!

عکاس ذوق زده گفت:

جداً؟! این اسکلتا رو شما پیدا کردین؟ آقا عجب هیاهویی تو اینستا و تلگرام و اینا به پا کرده! خدا قوت واقعاً!

مهدی آه عمیقی برای ابراز تأسف کشید و گفت:

ممنونم اما دست روی دلم نذارین خانم… پروژه هنوز کامل به اتمام نرسیده بود که خبرش به بیرون درز کرد، یعنی این طوری بگم راحت ۱-۲ ماه دیگه زمان نیاز داشتیم تا بتونیم یه خروجی مطلوب برای جامعهٔ علمی ارائه کنیم و یک سال و اندی هم تا رونمایی عمومی فاصله داشتیم اما خب به لطف فضولیِ آقایون و خانوم‌های دولتی، گند خورد تو تمام برنامه‌هامون. همین امروز ظهری هم ایمیلامو که چک می‌کردم دیدم یونسکو» سخت به این عمومی شدن کار ما انتقاد کرده، هرچند اشاره کرده شرایط کشور ما رو هم درک می‌کنه.

عکاس همان طور که بلند شده بود داشت پاکت عکس‌ها را تحویلش می‌داد گفت:

بالاخره به قول مظفرالدین شاهِ علی حاتمی توی فیلم کمال‌الملک»:

همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید!

(ادامه دارد.) | قسمت بعدی: پنج‌شنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۰ صبح


 هیچ چیز برای همیشه پنهان نمی‌ماند 

(آن‌چه گذشت: قسمت‌های ۱ | ۲ | ۳)

هماهنگی‌های لازم با مدیریت را انجام دادند و اجازه پیدا کردند دو نهال آلو را به یاد عاشق و معشوقِ باستانی و به تبعیت از نصیحت سهراب سپهری، در محوطهٔ خانهٔ سالمندان بکارند. در حیاط نسبتاً بزرگ آن‌جا قدم زدند و همان طوری که مشغول پیدا کردن فضای مناسبی برای کاشت نهال‌ها بودند، از هوای دلچسب شیراز هم بهره می‌بردند. سرانجام جایی روبه‌روی آسایشگاه خانم‌ها را مناسب یافتند و دست به کار شدند. هر نهال را یکی‌شان کاشت و سپس، مشغول آبیاری شدند. تمام مدت مهدی از پشت عینک دودیِ ری‌بنی که به چشم زده بود، همتا را زیر نظر داشت. اواخرِ آبیاری با لحنی مردد گفت:

خانم خلیلی؟ می‌شه یه می ازتون بگیرم؟

همتا که باور نداشت واقعاً قصدش م گرفتن است، قدری خستگیِ دستانش را گرفت و با بی‌تفاوتی گفت:

جانم؟ الان واقعاً می‌خواهید مشاوره بگیرید یا مثل دفعات قبلی سر کاریه؟

مهدی خندید و گفت:

جانتون بی‌بلا، نه بابا جدی دارم میگم!

همتا با خونسردی، عینکش را کمی جابه‌جا داد، سرش را بیش‌تر سمت مهدی چرخاند و گفت:

آخه از شما بعیده که در مورد چیزی اصولاً مشاوره بگیرید!

مهدی با لبخند سرش را پایین انداخت ولی هم‌چنان زیرچشمی همتا را نگاه می‌کرد که گفت:

آخه این یکی فرق داره… حالا اجازه هست مطرحش کنم؟

همتا با روی باز گفت:

اجازهٔ مام دست شماست آقای دکتر، خیره ایشالا، بفرمایید.

مهدی به نیمکت کناری اشاره کرد و گفت:

بشینیم یا همین طوری سرپایی بگم؟

همتا که خسته شده بود با کمال میل بر روی نیمکت سبزِ کناری نشست و گفت:

من کارم تموم شده، شمام اگه کارِتون تمومه، بفرمایید بشینید صحبت کنیم.

مهدی به سرعت شلنگ آب را سر جایش برگرداند و بعد از شستن دستانش کنار همتا نشست و در حالی که سرش پایین بود، گفت:

حقیقتش می‌خواستم بپرسم شما حرفای ناگفته‌تون رو چه جوری به گوشِ مخاطب می‌رسونید؟

همتا قدری فکر کرد و گفت:

بستگی به محتوای حرفم و مخاطبم داره، چطور؟ ضمناً اینکه الان م نبود، سوال بود!

مهدی سرش را بالا و پایین کرد و گفت:

نه اتفاقاً م بود! حقیقتش من مدتیه می‌خوام یه حرفی رو به یکی بزنم، ولی نمی‌دونم چه جوری بگم که ناراحت نشه.

همتا شیطنت‌آمیز نگاهش کرد و گفت:

خیره دکتر! خبریه؟

مهدی از خجالت سرش را دوباره پایین انداخت و گفت:

امان از هوش شما خانوما! اگه خدا بخواد آره، خیره ایشالا.

همتا سرش را بالا گرفت و گفت:

به به! نه، دقت نکردید چی شد، به به! مامانم همیشه میگه آقایون وقتی عاشق میشن، مظلوم‌ترین و بی‌دفاع‌ترین موجودات جهان میشن! الان حقتونه تلافیِ سر کار گذاشتناتون رو سرتون در بیارم!

مهدی که از خنده شانه‌هایش بالا و پایین می‌شدند گفت:

خدا مادر رو حفظ کنه، البته که شما دل‌رحم‌تر از این حرفا هستید! من مطمئنم!

همتا که گرمش شده بود، هم‌زمان با خندیدن آستینش را بالا داد و مجدداً تتوی ساعد دست راستش به چشمِ مهدی خورد و سپس گفت:

نخیر! مگه چند بار برای من موقعیت پیش میاد که دکتر باغبان» رو اذیت کنم و هیچ تبعاتی هم برام نداشته باشه؟! حالا بگید ببینم، کی هست این دختر خانمِ خوشبخت؟

مهدی که دلش بابت خنده‌های همتا قرص‌تر از همیشه شده بود، به سختی نگاهش را از دستِ همتا بالا آورد و گفت:

آشناست ولی اجازه بدید اسمش رو بعداً بهتون بگم… الان لطف کنید بفرمایید چه جوری بهش بگم؟ حقیقتش همکاره و دلم نمی‌خواد مسائل کاری و شخصی با هم قاطی شن، چون به وضوح تو اطرافیانم دیدم که ترکیب این دو تا، هم سم برای کاره و هم برای زندگی؛ ضمنِ اینکه پیشش رودربایستی هم دارم.

همتا که سخت می‌توانست جلوی کنجکاوی‌اش را بگیرد و در حالی که ذهنش مشغولِ فکر کردن به خانم‌های تیم کاوش بود، کمی درنگ کرد و سپس گفت:

نظرتون چیه بابت این موضوع از شغلمون کمک بگیریم؟

مهدی که متوجه منظور همتا نشده بود، قدری فکر کرد و سپس پرسید:

اوم، یعنی چی؟

همتا جدی‌تر شد و گفت:

یعنی مثل اون مرحوم (۶۳۰۸» رو میگم) براش نامه بنویسید. دست به قلم هم که هستید، می‌تونید چیز خوبی براش بنویسید؛ هیچ دختری از نامه نوشتن بدش نمیاد و چه بسا نگاهش به شما مثبت‌تر هم بشه و توی جوابش اثر داشته باشه.

مهدی که نور امید را برابر چشمانش می‌دید با اشتیاق فراوان گفت:

چه فکر بکری! چرا به ذهن خودم نرسیده بود؟! حتماً حتماً این کارو می‌کنم!

همتا دستانش را در هم قفل کرد، پای راستش را روی پای دیگرش انداخت و با لبخند گفت:

دیگه بالاخره باید یه فرقی بینِ شماهایی که امضاتون پیش یونسکو» خریدار داره با ماهایی که سوژهٔ سرکار گذاشتن‌های شماییم، باشه دیگه! ولی جدای از شوخی من نظرم اینه که از هر پدیده‌ای تو محیط اطراف باید چیز یاد گرفت و خب، چه پدیده‌ای بهتر از کار و چه کاری هم بهتر از باستان‌شناسی برای درس گرفتن؟ دنیایی از درس و عبرت و اتفاقات مهمه.

مهدی سرش را تکان داد و گفت:

چه نکتهٔ مهمی بود، ممنون از تذکرتون…

همین حین متوجهِ حضورِ آقا و خانمِ جوانی شدند که در برابرشان ایستادند. سرشان را که بالا گرفتند آقایی با موهای بلندِ دم اسبی و ریشِ متوسط، با شلوار جین کلاسیک، تی‌شرت سبز آستین کوتاه، قد بلند و لاغر اندام را دیدند که کنارش خانمی ایستاده با مانتو و شالِ رنگ روشن، موهای مشکی پر کلاغی و کفش پاشنه بلندی که پابندی هم هم‌نشینش شده و جفتی با عینک آفتابی، لبخندن نگاهشان می‌کنند.‌ نه‌تنها همتا بلکه حتی مهدی هم انتظار روبه‌رو شدن با هر کسی را در آن فضا داشتند جز این دو نفر! مهدی با اشتیاق برخاست و با صدای رسا گفت:

به به، به به! آقا بردیای گل و غزل خانم عزیز! شما کجا؟ اینجا کجا؟!

پس از روبوسی و در ‌آغوش گرفتن بردیا و سپس، دست دادن با غزل، ادامه داد:

البته نیاز به معرفی ندارن ولی خب معرفی می‌کنم، بردیا خانِ عارف‌نیا خوانندهٔ پاپ و بازیگرِ فیلمِ سکوت» که یادتون بشه کلی جایزه هم تو ایران و خارج بردن. غزل خانم هم که، خواهر هنرمندشون هستن؛ خاله‌زاده‌های عزیز من و پاره‌های تنم. ایشون هم همتا خانمِ خلیلی، همکار محترم و امینِ ما هستن.

بردیا طوری نگاه کرد که گویی همتا را می‌شناسد، سپس لبخند زد و گفت:

قربونت مَهدی جان، لطف داری. خوش‌وقتیم از آشناییتون خانم. حـَ حقیقتش سرگرم ضبط کلیپ بهار نارنج» تو جاهای دیدنی شیراز هستیم؛ چند تا لوکیشن داریم که امروز فیلمبرداری دو جا رو انجام دادیم و گفتیم برای آ آ آنتراک بیاییم پیش این عزیزان، هم حال و هوای خودمون بهتر بشه و اِ انرژی بگیریم برای ادامه دادن و هم یه شاخه گل به هر کدوم بدیم لبخندی بیاد رو روی صورتشون و چقدر خوب شد که شما رو هم ایـ اینجا دیدیم. راستی مرسی که تَ تأکیدی که روی هنرمند بودن» ما داشتی تا بیش‌تر به رخمون بکشی توی فامیل هـَ همه دنبال مشاغل آبرومندانه رفتن جز ما!

همتا که حسابی ذوق‌زده شده بود، غزل را محکم در آغوش گرفت و با هیجان گفت:

آقای عارف‌نیا، غزل جون، اگه بدونید من چقدر کاراتون رو دوست دارم…

به سرعت لیست آهنگ‌های روی گوشی‌اش را آورد و ادامه داد:

ببینید پلی‌لیستم رو! عمدتاً آهنگای شماست و چند تا هم آدم حسابیای بعد از انقلاب و مابقی هم خواننده‌های دهه ۵۰ ! چقدر فیلم سکوتتون رو دوست داشتم، چقدر خوشحال شدم بابت جوایزی که برد، خدا قوت بهتون، دست مریزاد!

سپس رو کرد به مهدی و گفت:

آقای باغبان ولی ازتون ناراحت شدم که نگفتید پسرخالهٔ این دو عزیز هستید! آقا بردیا، غزل جون، اجازه هست باهاتون یه سلفی بگیرم بفرستم برای مامانم؟ این قدر دوستتون داره که حد نداره! تا الان ۱۰ بار شاید سکوتتون رو دیده باشه و همهٔ آهنگاتونم حفظه!

بردیا با لبخند گفت:

بیـ بیاد بگه من پسرخاله‌شم که چی شه؟ که آبروش بره؟! والا پسرخالهٔ هـُ هنرمند داشتن هیچ اِ افتخاری نداره! او اونم کسی مثل من! سلام خدمت خانواده برسونید، بله که می‌شه، شما اصلاً صَـ صد تا بگیرید…

غزل میان حرف‌هایشان آمد و با اشاره به سالمندانِ آسایشگاه، گفت:

نظرتون چیه علاوه بر سلفی، با این عزیزای دل هم عکس یادگاری بگیریم و بعداً برای هر کدوم یکی چاپ کنیم بهشون کادو بدیم؟ راستی این دو تا نهال کار شماست؟ بدجور صفر کیلومتر به نظر میان! ضمناً آقا مَهدی تیپت ما رو مُرد، پسرخاله!

همتا نیم‌نگاهی به پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌های اطرافش انداخت و گفت:

خیلی خیلی موافقم! حتماً خوشحال میشن! آره به یاد دو تا عاشق و معشوق دو هزار و اندی ساله کاشتیم که چند وقت پیش کشفشون کردیم. البته پیشنهاد آقای دکتر بود.

غزل با نگاه کوتاهِ شیطنت‌آمیزش، کمی سر تا پای همتا را برانداز کرد و ابتدا به مهدی، و سپس به بردیا نگاهی توام با لبخندِ معناداری، تحویل داد و گفت:

پس بریم!

زمانی که داشتند سالخوردگانِ آسایشگاه را با کمک پرستارها دور هم جمع می‌کردند، متوجه شدند یکی‌شان تمایلی به حضور در آن قاب ندارد و می‌خواهد برگردد داخل، تکرارِ سریال دیشب را ببیند، که وقتی علتش را جویا شدند، گفت:

آخه شما جَوونا این عکسا رو نشونِ ماها نمیدین، همه‌اش توی این گوشیاتونه و ماها که از این چیزا بلد نیستیم، هیچی گیرمون نمیاد!

که همتا در جوابش گفت:

من قربونتون بشم، نه حاج خانوم، ما از اونا نیستیم، برای هر کدومتون یه دونه بزرگش رو چاپ می‌کنیم، روی این تخته شاسی‌ها می‌زنیم و پیشکشی میاریم براتون! دستتون رو بدین من.

بعد از شنیدن این جواب، صورتِ همتا را بوسید و گفت:

عاقبت بخیر بشی دخترم. بزرگ نه، دوست ندارم؛ برای من یه دونه کوچولوش رو بیار مادر جون، از این چوبا هم خوشم نمیاد، برام قاب بگیر، سفید هم باشه، می‌خوام بذارم کنار تختم شبا قبل خواب نگاش کنم. فقط باید قول بدی مثل خودت منو هم توی عکس، خوشگل بندازی ها!

همتا همین طوری که دست پیرزن را نوازش می‌کرد، لبخند زد و گفت:

روی جفت چشمام خانومم، میگیم برای شما رو از بقیه بهتر چاپ کنن! ضمناً ما باید از شما خوشگلی و خوشگل موندن رو یاد بگیریم، چوب کاری نکنید زیبا!

(ادامه دارد.)


 هیچ چیز برای همیشه پنهان نمی‌ماند 

(آن‌چه گذشت: قسمت‌های ۱ | ۲ | ۳ | ۴ | ۵)

حوالی ساعت ۱۱ صبح و پس از اتمام جلسهٔ خصوصی و محرمانه‌اش با دکتر شعبانی، با همراهی بردیا و غزل با پوشش غیررسمی و ساده، به آسایشگاه سالمندان رفتند تا عکس‌ها را تحویل دهند. همان طور که یکی‌یکی با پدربزرگ و مادربزرگ‌های جمع، سلام و احوال‌پرسی می‌کردند و عکس‌ها را تحویلشان می‌دادند، غزل پرسید:

راستی مَهدی، از همتا چه خبر؟ جواب داد؟

مهدی با اضطراب گفت:

نه راستش، هنوز خبری نشده.

غزل چشمکی زد و گفت:

از قدیم گفتن سکوت علامت رضاااست ها! حواست باشه!

بعد رو کرد به آقایی و گفت:

مگه نه حاج آقا؟

که ایشان گفت:

همین طوره دختر گلم!

هم‌زمان با این مکالمات، یکی از پرستاران آسایشگاه با زیاد کردن صدای تلویزیون، همه را متوجهِ شبکهٔ خبر کرد؛ که با قطع برنامه‌های عادی خود، خبری فوری را می‌خواهد به اطلاع برساند:

با سلام و وقت بخیر خدمت شما مخاطبین محترم شبکهٔ بین‌المللی خبر، به خبری که هم‌اکنون به دستمان رسید، توجه فرمائید. سخنگوی دولت و مشاور مطبوعاتی نهاد ریاست جمهوری، هم‌زمان با روز پایانی نام‌نویسی نامزدهای انتخابات این دوره، در بیانیه‌ای مشترک اعلام کردند جناب آقای دکتر محمدصادق قلی‌پور، ریاست محترم جمهوری، به دلیل آن چه جوان‌گرایی» و حرکت در مسیر شکوفایی ملی از طریق ورود نیروهای تازه‌نفس به عرصه‌های مدیریتی» اعلام کردند، از کاندیداتوری برای دورهٔ دوم انصراف داده و بدین ترتیب نخستین رئیس جمهور تک‌دوره‌ایِ ایران شدند. ایشان در ادامه آرزوی موفقیت و بهروزی برای تمام نامزدهای محترم کردند و اعلام داشتند در کمال بی‌طرفی وظیفهٔ خطیرِ برگزاری انتخاباتی سالم را عهده‌دار هستند و با کمال احترام از هیچ یک از بازیگران این عرصه، حمایت مادی یا معنوی، نخواهند داشت، حتی افرادی که قبلاً سابقهٔ همکاری با ایشان و هیئت دولت را داشته‌اند.

مهدی پوزخندی رو به تلویزیون زد و آرام زیر گوش بردیا و غزل گفت:

اینا مردم رو چی فرض می‌کنن؟ ما رو مسخره کرده یا خودشو؟ یارو برای اینکه تو انتخابات فضاحت بار نیاره، کلاً از بیخ کاندید نشده، بعد اسم این کارشو گذاشته حمایت از جَوونا» و می‌خواد بگه ببینید چقدر خوبم من! نکشیمون لعنتیِ از خودگذشته!

غزل مشت مختصری به پهلوی مهدی زد و گفت:

گور بابای این یون و دنیای نجسشون! شما سرت به کار خودت باشه! از من به تو نصیحت، تو زندگی حواست به اهل و عیالت نباشه، کلاهت پسِ معرکه است! الان تمرکزت روی همتا باشه خیلی نتیجهٔ بهتری نسبت به زوم کردن روی این قُلی نمی‌دونم چی‌چی‌ها عایدت می‌شه!

بردیا هم طرفِ غزل را گرفت و گفت:

ببین، این جماعت حتی به خانواده و اطرافیان خودشون هم رحم نمی‌کنن، ایـ این جوری کثیف و چرکن! همون بچسب به عـِ عشقت و کار و زندگیت؛ برای سر عقل او اومدنِ من هم دعا کن!

مهدی لبخند زد و گفت:

البته خودم محتاج دعام ولی چشم!

بعد از اینکه عکس‌ها را دادند، در محوطهٔ سرای سالمندان مشغول قدم زدن و صحبت شدند که بعد از چند دقیقه بردیا گفت:

می‌دونم ربطی به حـَ حرفامون نداره ها، اَ اما حیفم میاد نگم، چون واقعاً لازمه بدونی.

غزل با سرعت گفت:

اون روز رو می‌خوای بگی؟ نگو بابا بردیا، طفلک الان همهٔ فکرش سمت همتاست، بدتر فکر و خیال براش درست می‌کنی.

مهدی که نمی‌دانست چه خبر شده گفت:

نه اتفاقاً ترجیح میدم حواسم پرت شه، این طوری زمانِ این انتظار برام راحت‌تر می‌گذره.

بردیا به نیمکت نارنجی اشاره کرد و گفت:

بشینیم حرف بزنیم راحت‌تره. چند وقت پیشا بود، یه شمارهٔ عـَ عجیب غریب روی گو گوشیم اُ افتاد که…

مهدی وسط صحبتش پرید و گفت:

احیاناَ از این شماره ۴-۵ رقمی‌ها نبود؟

بردیا گفت:

چرا چرا !

مهدی دوباره پرسید:

احیاناً از طرف ریاست جمهوری نبود؟

بردیا که حسابی متعجب شده بود گفت:

دقیقاً!

مهدی در ادامه گفت:

نمی‌خواست بگه منو راضی کنید که به این یارو قلی‌پوره حال بدم که یه عکسی چیزی با جسدِ مجنونِ ما بگیره؟!

بردیا که خنده‌اش گرفته بود گفت:

این ترکیبِ جسدِ مجنون» چه جالب شد! فکر کن غزل به عنوان دنبالهٔ مجنون» یه آ آهنگ هم بخونیم به اِ اسم جسد مجنون»! آره درسته، خودشه. از کجا فهمیدی اینو می‌خوام بگم؟

مهدی مکثی کرد و بعد گفت:

چون ظرف همین مدت، دو مرتبه کوبید اومد شیراز فقط محض بهره‌برداری از کشفیات ما ولی خب هر سری ما یه جوری دست به سرش کردیم! جاهای دیگه هم گویا توفیقی نداشته و الانم که دیدی انصراف داد. چیز دیگه‌ای نگفت؟

بردیا سری تکان داد و گفت:

چرا اتفاقاً، از خود ما هم یه سری خا خواسته‌های این مدلی داشت که تبلیغی براش بکنیم یا قطعه‌ای براش بخونیم یا حداقل تو صفحات مجازیمون براش پستی، استوری‌ای چیزی بریم ولی ما ردش کردیم و گفتیم ما اَ از استاد شجریان یاد گرفتیم ذات مقدس هنر بالاتر از این کثافت‌کاریای یونه که اونم جواب داد ولی ی‌تر از اون مرحوم که نداشتیم» و منم گفتم استاد، ی نبود، مردمی بود، هـَ همیشه طرف مردم بود و برای همین هم سال‌ها هزینهٔ مردمی بودنش رو داد و، وَ وقتِ رَ رفتنش هم که دیدید هـَ هَـ همین مَر دُ دُم چـِ چه جو جوری براش سَـ سنگِ تَـ تموو…

بغض و اشک امانش را برید، لکنت کلامش را منقطع و سرانجام سخنش به کل نیمه‌کاره ماند. غزل و مهدی هم متأثر شدند و بعد از کشیدن نفس عمیق، زیر لب فاتحه‌ای برای استاد شجریان خواندند.

چند لحظه که گذشت غزل بطری آب کوچکش را به بردیا داد که گلویش را تازه کند و بعد گفت:

می‌بینی مَهدی؟ امثال استاد شجریان توی این مملکت یه طوری کمن که وزنه‌های شرافت و درستیِ ایران محسوب میشن و واقعاً خوشحالم که شما دو تا برادرام هم این مرام با شرافت بودن و موندن رو بلدید و هر کدوم تو شغل و پیشهٔ خودتون، کاری رو انجام میدین که درسته و تو مسیر منافع مردمه و نه اون چیزی که خوشایند اصحاب قدرته. آفرین که سرتون رو جلوی این جماعت پایین نمیارید و فقط مقابل مردمی تعظیم می‌کنید که هر چی دارید رو از اونا دارید.

چند لحظه بعد دوباره غزل ادامه داد:

یه تماس به نظرم با همایون بگیریم، چند وقتی هم هست ازش بی‌خبریم، به این بهونه حالشم می‌پرسیم.

(ادامه دارد.) | قسمت بعدی: پنج‌شنبه ۳ تیر ۱۴۰۰ ساعت ۱۰ صبح


 هیچ چیز برای همیشه پنهان نمی‌ماند 

(آن‌چه گذشت: قسمت‌های ۱ | ۲ | ۳ | ۴ | ۵ | ۶)

ساعت‌های چشم‌انتظاری به آرامی طی می‌شدند و هیچ راهی هم برای سرگرم کردن خود پیدا نمی‌کرد. کاوش‌ها که فعلاً برای استراحت متوقف شده بودند، بردیا و غزل هم مشغول کارهای خودشان بودند و در شیراز هم دوست و رفیقی نداشت تا خود را با آن‌ها سرگرم کند. هر بار هم که تلفنش به صدا در می‌آمد مانندِ پرنده از جایش می‌پرید به این امید که خبری از همتا باشد.

مدام در ذهنش به اتفاقات مختلف فکر می‌کرد که اگر هر کدام رخ داد چه بگوید و چه واکنشی نشان بدهد. دیگر بعد از ظهر شده بود و تقریباً ۲۰ ساعتی از آن نامه می‌گذشت. تازه نهارش را خورده بود و می‌خواست دوش بگیرد که پیامی از جانب همتا برایش آمد؛ در همان وضعیت حوله را روی تخت انداخت و با عجله و نگرانی و استرس زیاد، مطالعه‌اش کرد:

سلام. اینو مینویسم براتون چون لازم دونستم جواب حرفاتون رو بدم که یه وقت خدای نکرده احساس ناخوشایندی بهتون دست نده که نامتون بی‌جواب مونده.

اول از همه اینو بگم که ممنونم حرفاتون رو از این راه به گوشم رسوندید. براتون احترام زیادی قائلم و این شخصیت والای شما رو می‌رسونه.

متأسفانه نمی‌تونم پیشنهاد شما رو قبول کنم.  من با شخص دیگه‌ای در رابطه هستم و لازم دونستم دلیل جوابم رو بهتون بگم.

با این وجود هیچ چیز تغییر نکرده و  فکر نکنید ناراحت شدم یا احساس بدی بهم دست داده و امیدوارم همه چیز مثل روال هر روز پیش بره.

موفق و پیروز باشید.

خدانگهدار

از ناراحتی پاهایش سست شدند و بر روی زمین نشست. اشک‌هایش همچون باران بهاری، دشتِ صورتش را خیس کردند و در آن لحظات با صدای آرام فقط یک چیز می‌گفت:

خدایا چرا؟ چرا؟؟ چرا؟! چرا همه‌اش یه چی باید بشه که نشه؟! چرا خدا… چرا باید همیشه یه پای قضیه بلنگه؟ چرا من باید به همچین دختر همه چی تموم و با شخصیتی نرسم؟ خدایا مگه من چمه که حق ندارم عشقو تجربه کنم؟ خدایا…

بی‌درنگ شمارهٔ غزل را گرفت و هق‌هق‌کنان گفت:

اگر با من نبودش میلی، پس چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟

چرا این قدر محترمه؟ چرا یه طوری خوبه که هی دلم بسوزه ندارمش؟ چرا یه خرده بد جوابمو نداد تا بلکه این طوری به‌هم نریزم و کم‌تر آتیش بگیرم از نداشتنش؟

چرا اون روز بهم گفت عزیزم»؟ چرا توی همایش اولین کسی که برام دست زد، اون بود؟

چرا باهام گرم و صمیمی بود؟

آخه چرا برم لب چشمه هم باز باید تشنه برگردم؟

این چه بخت و اقبالیه من دارم غزل؟ غزل غزل غزل…

غزل که از این احوال فهمیده بود قصه ختم به چه قراری شده، گفت:

قربون دلت بشم مَهدی جان، فدای سرت، نشد که نشد! تو چیزی رو از دست ندادی، خودتو سرزنش نکن، حتماً خیریتی برات تو این جواب منفی نهفته است… ما الان تازه کارمون تموم شده، میاییم دنبالت بریم یه خرده بچرخیم هوات عوض شه. نه» نیار و بلند شو حاضر شو، مام نیم‌ساعت دیگه اون‌جاییم.

تمام مدت بردیا رانندگی می‌کرد و همراه با غزل به درد دل‌های مهدی که صندلی پشتی نشسته بود، گوش می‌کردند. حرف‌هایش که تمام شد، گوشه‌ای بیرون شهر و در جای خلوت و دنجی نگه داشتند؛ از ماشین پیاده شدند و گوشه‌ای نشستند. مَهدی به زحمت و با مددِ آب‌های پشت سر همی که می‌خورد سعی داشت قدری بغضش را آرام کند که بردیا گفت:

ببین داداشم، اینی که میـ میگم ادعا نیست، می‌خوام بدونی که واقعیت محضه. اینکه هیچکی بیش‌تر از من حا حالتو نمی‌فهمه، حـَ حتی بیش‌تر از خودت! منم سال‌ها پیش توی همین موقعیت تو بودم، غزل یادشه، چندین بار ایـ این مسیر رو رفتم و هر بار به یه دلیلی نَ نشد که بشه. یه بار خو خودم گند زدم، یه بار بهم خیانت شد، یه بار به خاطر زَ زبونم ترکم کرد و آخرین موردم هم مثل قضیهٔ تو شد، چون با کسی بود، ردم کرد…

غزل میان کلام بردیا آمد و گفت:

ببخشید بردیا، شکر میون کلامت. اون موقع‌ها هنوز بردیا معروف نبود و خدا رو شکر کسی، حتی شما فامیلا احوالش رو ندیدید. بیش‌تر از خودش هم ماها ناراحتش بودیم. اگه بدونی چه روزایی از سرِ طفلی گذشته، می‌تونم بگم غمی در حد قضایای سکوت» بود… این جوریشو نبین که میگه و می‌خنده، یه غم عمیق روی دل خودش و همهٔ ماها مونده.

مهدی با صدای لرزانش گفت:

خب، الان چی؟ چرا الان دیگه کاری نمی‌کنید؟ همه چی اوکیه و مساعده برای ازدواج که.

بردیا لبخندِ غمباری زد و گفت:

الان که دیـ دیگه کلاً نمی‌شه! ۹۹ درصد آدما به خاطر شـُ شغلمه که بهم اَ اهمیت میدن، فکر می‌کنن زِ زندگی با یکی مثل من، همین کنسرتا و آهنگا و رقص و شادیاست! اون یک درصد هم که منطقی‌ترن چـِ چنان کم جمعیتن که عملاً پیدا کردن سوزن تو اَ انبار کاه، کارِ به مراتب راحت‌تری نسبت به پیدا کردن اون یه درصده! و به خاطر همین اگه به یکی از همون ۹۹ درصد اعتماد کنم، فردا روزی که به هر دَ دلیلی دیگه نتونم کار کنم یا اوضاع مالیم به‌هم بریزه، مثل پیری، حادثه، تصادف، همین جابه‌جایی‌های ی و بخشنامه‌های سلیقه‌ای و مصلحتی، تغییر ذائقهٔ مردم و اینا، اولین کسی که تنهام می‌ذاره، همون آ آدمه. ماشالا امنیت شغلی برای ماها شبیهِ شوخیه! کُـ کپی‌رایت هم که تو ایران نداریم و دیگه به کل هیچی به هیچی! باور نمی‌کنی اَ اگه بگم طی این مدت ۲-۳ نفر ازم خا خواستگاری کردن! که حتی یِـ یک نفرشون هم طالب خودم نبودن، طا طالب چیزی بودن که از من تو کارم دیـ دیدن، وگرنه هیچ‌کدومشون خو خود من رو که نمی‌شناسن!

غزل به سرعت حرف بردیا را کامل کرد و گفت:

ببین مَهدی جان، اینا رو نگفتیم که مسابقهٔ کی از همه بدبخت‌تره» راه بندازیم، می‌خوایم بهت بگیم، تو تازه تجربهٔ اولت بود، شرایط شغلیت هم که مثل ما نیست، به راحتی می‌تونی احوال زندگیت رو به سمت و سوی بهتری هدایت کنی. تازه همتا واقعاً خانومانه و با شخصیت جوابتو داده و من جات باشم به جوابش به چشم یه پاسخ منفی نگاه نمی‌کنم؛ بلکه به چشم یه آینه نگاه می‌کنم که ببین چقدر خوب بودی و هستی که حتی وقتی می‌خواسته ردت کنه هم این جوری باهات برخورد کرده وگرنه هر کی دیگه بود چنان می‌کوبیدت و از نو می‌برد بالا که نفهمی از کجا خوردی! حداقلِ اقلِ اقلش این بود که بگه خجالت بکش و از مقام و جایگاه و چه و چه‌ای که داری، سوء استفاده نکن!» متوجهی می‌خوام چی بگم که؟

مهدی با نگاهِ غمگین و چشمان خون‌بارش گفت:

آره گرفتم چی میگی ولی آخه… می‌دونم دیگه، تا این پروژه تموم بشه و من برم سر کار بعدی، پیرم کنار همتا در میاد…

بردیا بی‌معطلی و بدون آن که بگذارد حرف مهدی به انتها برسد گفت:

اولاً که تو مَردِ روزای سختی و ما همگی بهت ایـ ایمان داریم، هـَ هنوز یادمون نرفته بعد از قضایای چَن چند سال پیشِ مامان و بابات، تونستی خودتو به خو خوبی از آب و گل بیرون بکشی و الان جایی هستی که حـَ حتی از آرزوهاتم فراتره! ثانیاً اینکه به سرعت میـ می‌خوای سر کار و شهر دیگه بری، خیلی اتفاق مهمیه ها! چون ببین من یه یه اعتقادی دارم که ما هر کاری می‌کنیم، برای ایـ اینه که حالمون باهاش خوب بشه، مثل درس خوندن، کار کردن، سفر رفتن و… پس وقتی چیـ چیزی حال خوب بهت نمیده، باید بذاریش کنار و چقدر خوبه که تو خودت هم این روحیه رو داری.

مهدی چشمانش را قدری مالش داد و سپس گفت:

اتفاقاً چند وقت پیش یه پیشنهاد کاری از یه تیم دیگه داشتم ولی نیاز بود اول اینجا تموم شه بعد راحع بهش فکر کنم… گویا تنها راه چاره‌ام همینه.

بعد از ۱-۲ ساعت حرف زدن، شامی تهیه کردند که البته مهدی با بی‌میلی کامل غذایش را خورد و وقتی به آسایشگاه برگشت بدون آنکه لباسش را عوض کند در همان وضعیت خوابش برد.

داخل ماشین هم در فاصله‌ای که بردیا و غزل داشتند به هتل می‌رفتند، بردیا گفت:

یه سوالی ذهنمو درگیر کرده.

غزل با بی‌حوصلگی گفت:

چی؟

بردیا کمی مکث کرد بعد گفت:

وقتی بین دو نفر یکی رو انتخاب می‌کنن، تکلیف اونی که آرزوهای بهتری داشته چی می‌شه؟

غزل چند لحظه سکوت کرد و سپس جواب داد:

هیچی! واقعاً هم هیچی.

دکمهٔ ضبط را زد و ادامه داد:

بیا ببینیم ابی چی میگه.

ترانهٔ آخرین بار» ابی پخش شد و جفتی تا هتل با آن زمزمه کردند.

قطعهٔ آخرین بار» با صدای استاد ابی، تنظیم استاد منوچهر چشم‌آذر، آهنگسازی علیرضا افکاری و ترانهٔ افشین مقدم

(ادامه دارد.) | قسمت پایانی: پنج‌شنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۰ ساعت ۱۰ صبح


 هیچ چیز برای همیشه پنهان نمی‌ماند 

(آن‌چه گذشت: قسمت‌های ۱ | ۲ | ۳ | ۴ | ۵ | ۶ | ۷)

قریب به یک سالِ سخت و طاقت‌فرسا، هم برای گروه و هم برای شخص مهدی سپری شد و سرانجام آبراههٔ تخت جمشید به طور کلی بازگشایی، ترمیم و بهسازی شد تا هم‌چنان بتواند به نقش باستانی خود که تخلیهٔ آبِ مجموعه باشد، عمل کند و ضمناً گوشه‌ای دیگر از تاریخ ایران، رمزگشایی شود. هم‌زمان با این‌ها اجساد کشف شده هم به مرور در موزهٔ تخت جمشید قرار گرفتند به جز جسد ۶۳۰۸» و نامهٔ عاشقانه‌اش که بخش ویژه‌ای در موزهٔ ملی (ایران باستان) را به آن اختصاص دادند و مقرر شد رونمایی رسمی و عمومی، با حضور دبیرکل یونسکو» خانم اُدره آزوله» ، وزیر میراث فرهنگی، نمایندهٔ ویژهٔ رئیس جمهور و دیپلمات‌های کشورهای حوزهٔ تمدنی امپراتوری هخامنشیان، طی دو‌ مراسم جداگانه در شیراز و تهران صورت بگیرد.

۳ روز قبل از مراسم و در حالی که موزهٔ ایران باستان، به طور کامل تعطیل شده بود تا به سرعت روند سامان دادن به اشیای جدید پیش برود، در زمان استراحتی که داشتند مهدی، دکتر شعبانی را دور از دیگران و به نزدیکیِ تندیس سورنا کشید و گفت:

استاد ببخشید مزاحم تایم استراحتتون میشم، جسارتاً می‌شه دو تا خواهش ازتون داشته باشم؟

شعبانی که از چشمان خسته و ناراحتِ مهدی متوجه چیزهایی شده بود گفت:

اتفاقاً می‌خواستم بعد از این مراسم دعوتت کنم یه روز بریم کافه‌ای یا رستورانی، که باهات حرف بزنم ولی از اونجایی که رنگ رخساره خبر می‌دهد از سِر درون، فکر کنم خودتم در خصوص همون چیزایی می‌خوای بگی که من ازت می‌خواستم جویا بشم؛ بگو عزیزم.

مهدی سرش را پایین انداخت و گفت:

راستش، اولین خواسته‌ام اینه که بعد از تحویل این پروژه به وزارتخونه، با استعفای من موافقت کنید.

شعبانی که توقع هر سخنی جز این را داشت، جا خورد و با چشمانِ گرد شده و اخمِ در هم فرو رفته و صدای اندکی لرزان شده، گفت:

چی؟! استعفا؟؟ تو وزنهٔ تیم منی، تو نباشی، حتی من هم اینجا ول معطلم مَهدی! نکنه به خاطر قضایای انتخابات پارسال، قصد مهاجرت به سرت زده؟ ببین قلی‌پور دیگه کاره‌ای نیستا، هیچ غلطی هم نمی‌تونه بکنه، اصلاً اگه مزاحمتی برات ایجاد شده می‌تونیم به مقامات شکایتش رو بکنیم تا دمار از روزگارش در بیارن!

مهدی سرش را با بی‌حوصلگی تکان داد، لبخند محوی زد و گفت:

شما همیشه منو شرمندهٔ خودتون می‌کنید استاد، من بزرگ‌ترین افتخار زندگیم اینه که تونستم شاگردی شما رو بکنم، هرچند دانشجوی تنبل و حواس‌پرتتون بودم و واقعاً هم برام این جدایی سخته و الان هم دقت کنید، بغض نمی‌ذاره راحت حرف بزنم. از طرفی من آدمِ مهاجرت نیستم؛ چون اینجا خونهٔ منه و یکی دیگه باید بره، نه من! که البته همون هم یه سال پیش شرش کنده شد…

شعبانی میان حرفش پرید و گفت:

پس چی مَهدی جان؟ چی شده پسرم؟

مهدی سرش را پایین انداخت و گفت:

حقیقت امر، به دلایل شخصی که چندان هم بازگو کردنشون برام راحت نیست، می‌خوام این افتخار رو از خودم سلب کنم و مدتی رو با یه گروه دیگه کار کنم و اگه عمری باقی بود و تونستم به مشکلات شخصیم غلبه کنم و شما هم این حقیر رو قابل دونستید، بعد از چند وقت دوباره بهتون ملحق بشم.

شعبانی که حلقهٔ اشک را دور چشمان مهدی دیده بود، گفت:

در رابطه با همتاست؟ چون دیروز دیدم حلقهٔ نامزدی دستش کرده بود.

مهدی هیچی نگفت و فقط قطرات اشک بر روی صورتش چکیدند. دکتر شعبانی، نه مثل یک استاد، بلکه مانند یک پدر، دانشجویی که همیشه پسر خودش می‌دانست را در آغوش گرفت و اجازه داد خودش را سبک کند. پس از چند دقیقه، شعبانی که خودش هم دیگر بغض کرده بود گفت:

مَهدی جان، من پسر و دخترم رو چند سال پیش توی تصادف از دست دادم، همسرم هم افسردگی شدید گرفت و ۲ سال بعد با قرص برنج خودکشی کرد اما همیشه تو و خلیلی رو اندازهٔ بچه‌های خودم دوست داشتم و الان که می‌بینم این طوری شده، انگار که دوباره برگشته باشم به همون ایامِ تلخ… ولی اشکالی نداره، درکت می‌کنم چون خودم هم توی این شرایط بودم و می‌دونم فاصله گرفتن می‌تونه تسکین دهندهٔ موثری باشه. ضمناً اینجا گروه خودته و اصلاً نیازی هم به اجازه و دعوت من نداری، حتی نیازی هم نیست استعفا بدی؛ اسم این دوری رو هم می‌ذاریم مرخصی» و هر زمان دوست داشتی و احوالت میزون بود، از مرخصی برگرد؛ ولی برگرد!

مهدی بالاخره سرش را بالا گرفت و چشمان خون‌بارِ گودافتاده‌اش را نمایان ساخت و گفت:

خیلی متأسفم استاد، روحشون قرین آرامش باشه. ممنونم که درکم می‌کنید.

شعبانی دستش را دور بازوی مهدی حلقه زد و اندکی فشارش داد و پس از یک لبخند تصنعی، گفت:

حالا کجا می‌خوای بری بی‌معرفت؟!

مهدی دوباره سرش را پایین انداخت و گفت:

تو فکرشم که برم عِراق، برای سر و سامون دادن به وضعیت طاق کسری. حدوداً پارسال بود که پیشنهاد همکاریش رو از طرف پروفسور زرین گرفتم ولی پذیرشش رو مشروط به اجازهٔ شما کردم.

شعبانی که مجدد لبخند واقعی به صورتش و برق به چشمانش برگشته بود، با هیجان گفت:

پروفسور عباس زرین خودمون؟ بابا باریکلا! با بزرگون نشست و برخاست داری! حالا برنامه‌تون برای اونجا چیه؟

مهدی هم لبخندی زد و گفت:

قربونتون بشم، دیگه بالاخره دانشجوی دکتر شعبانی بودن، باعث می‌شه بقیهٔ بزرگان هم آدمو بشناسن دیگه! برنامه، اتمامِ کشفیات اونجا و شروع روندِ مقاومت‌سازی و مرمت بناست تا هم وضعیت مطلوبی پیدا کنه و هی دست و دلمون بابت نابودیش نلرزه و هم این‌که شرایطِ ورودش به لیستِ میراث جهانی یونسکو» فراهم بشه. بعد از هزار و اندی سال بالاخره دولت وقت ایران حاضر به همکاری برای رسیدگی بهش شده و یه حس عجیبی دارم که بخش کوچیکی از این تحول تاریخی محسوب میشم!

شعبانی پیشانی مهدی را بوسید و گفت:

زنده باد! واقعاً زنده باد! باعث افتخارمه که دانشجوی سابقم الان طوری بزرگ شده که هم دوستمه و هم باعث افتخار کشور و تاریخمه، گوارای وجودت باشه این حس و حال قشنگت.

مهدی بلافاصله گفت:

سپاسگزارم استاد، ممنونم از محبتتون. دومین خواسته‌ام رو هم می‌شه مطرح کنم؟

شعبانی دکمهٔ پیراهنش را که باز شده بود، مجدد بست و گفت:

آهان اینا الان همه‌اش برای اولی بود؟! باشه دومیشم بگو ببینیم چی خواب دیدی برامون؟

مهدی پاکتی از داخل جیبش خارج کرد و گفت:

البته می‌دونم کار حرفه‌ای نیست ولی می‌شه این رو به نحوی داخلِ خاکِ بستر جسد ۶۳۰۸» قرار بدم؟ پاکت و کاغذ داخلش، جفتشون کاهی هستن و حتی بهش هیچ چسبی هم نزدم که به سرعت جذب خاک بشن و هیچ آسیبی به اسکلت وارد نکنن.

شعبانی برانداز کوتاهی به نامه کرد و گفت:

اوم. حالا محتواش چی هست؟

مهدی دست استاد را گرفت و گفت:

بین تمام کشفیاتی که طی این سال‌ها داشتم، حسی که نسبت به ۶۳۰۸» دارم با هیچ کدومشون قابل قیاس نیست، این نامه در واقع یه درد دل کوچولو با اون خدابیامرزه، اگه براتون مقدوره اجازه بدین برای اولین و آخرین بار تو زندگیم، یه عمل غیرحرفه‌ای مرتکب بشم.

شعبانی همین طوری که فکر می‌کرد گفت:

یاد داریوش هخامنشی افتاد که لوحهٔ تأسیس تخت جمشید رو زیر یکی از ستون‌های کاخ گذاشته بود! اشکالی نداره، فقط طوری این کار رو انجام بده که هم دیده نشه و هم طوری توی عمق باشه که به سرعت از بین بره. نمی‌خوای راجع به محتواش بگی؟

مهدی چند لحظه مکث کرد و جواب داد:

جسارتمو ببخشید اما حقیقتش، شخصیه استاد وگرنه اصلاً یه نسخه هم به خودتون می‌دادم.

شعبانی سرش را تکان داد و گفت:

عیب نداره، راستی تا حالا فرصت نشده بپرسم که چرا کدش رو ۶۳۰۸» گذاشتی؟ هیچ رابطهٔ منطقی بین این کد با هیچ کجای پروژه نیست! حالا بقیه فکر می‌کنن حتماً یه دلیل علمی داره ولی خودمون که می‌دونیم نداره! بگو ببینم چی تو سرت بوده موقع این اسم‌گذاری؟!

مهدی دوباره سرش را پایین انداخت و گفت:

اینا دو رقم آخر کد ملی من و خانم خلیلیه؛ ۶۳» ایشونه و من هم ۰۸» که خب شانسمون زد و هیچ اسمی از اون مرحوم و معشوقش پیدا نکردیم و این کد روش موند!

شعبانی نفس عمیقی کشید و گفت:

که این طور.

چند ساعت بعد که مهدی می‌خواست نامه را داخل خاک جاسازی کند، مجدداً آن را روخوانی کرد:

از دکتر مهدی باغبان، به آقای ۶۳۰۸ گرامی!

نمی‌دونم زمان شما اصولاً شغلی به اسم باستان‌شناس» و کاشف» وجود داشته یا نه؟ چون شما خودتون ساکنین دوران باستان و خالقین تمدن برای آیندگان بودید اما تو عصر ما چنین پیشه‌ای وجود داره و من شغلم همینه. من کالبدِ متأسفانه بی‌جان و تکه‌پاره شدهٔ شما رو از داخل خاک بیرون کشیدم و سندِ عشقتون رو ترجمه کردم و به گوش و چشمِ معاصرینِ خودم رسوندم.

ما دو نفر بودیم، من که معرف حضورتونم و خانم دکتر همتا خلیلی که معشوقم بود. مدت‌ها دوستش داشتم و به هزاران دلیل حرفه‌ای و شخصی، راز دلم رو سر به مُهر نگاه داشتم تا با شما و رازِ ۲۳۰۰ ساله‌تون آشنا شدم. احتمالاً ندونید ولی اینجا اسم شما دو تا رو لیلی و مجنون باستانی» گذاشتن! شناختنِ شما به من شهامت داد چون دیدم شما توی بلبشوی حملهٔ اسکندر هم‌چنان عاشق مونده بودید و براش زحمت کشیدید. ازتون یاد گرفتم و من هم توی وانفسای حملهٔ اسکندر زمانه به فرهنگ و تمدن مملکتمون، هم عاشق موندم و هم براش زحمت کشیدم اما…

اما همون طوری که شما نتونستید هیچ وقت دست یارتون رو بگیرید و با هم ترتیبِ یه زندگیِ عاشقانه رو بدین، من هم نتونستم؛ یا این طور بگم، سرنوشت شما به شکل دیگه‌ای برای من هم رقم خورد! حتی جالبه بدونید که اسکندرِ زمانهٔ ما می‌خواست از کالبد بی‌جان و عشق پاک شما برای خودش نردبانِ قدرت درست کنه ولی خب عملاً، بدل به چارپایه‌ای شد که با کشیده شدنش، حلق‌آویزِ ی شد! راسته که میگن هر کی می‌خواد ایران و ایرانی وجود نداشته نباشه، همون بهتر که خودش نباشه! این موضوع رو تاریخ به دفعات ثابت کرده اونی که موندگاره، ایرانه و اونی که نمی‌مونه، بدخواهانش! این یکی هم رفت کنار دست تمام اونایی که خواستن و نتونستن و آیندگانی که اونا هم حتماً تلاششون حتماً بی‌سرانجام می‌مونه!

از شباهت‌ها گفتم اما، یه فرق مهمی ما با هم داریم، که معشوق شما، دوستتون داشت و معشوق من، نه! و این‌که شما بالاخره بعد از شهادت (امروزی‌ها به مرگی که برای حفاظت از وطن باشه، میگن شهادت») به حضرت یارتون رسیدید اما من حتی بعد از مرگ هم امیدی ندارم بهش برسم، چون می‌دونم دوستم نداره و حتی دقیقه‌ای هم تو عمرش به من فکر نکرده و نمی‌کنه و قطعاً من دورترین آرزوش هم نیستم…

کاش از محتوای این نامه خبردار بشید و بعداً که خودم اون طرف اومدم، برام سیر تا پیاز اون وقایع و رابطه‌تون رو تعریف کنید ولی فعلاً تا اون روز، باید منتظر بمونم. شاید اون روز، همین فردا باشه و شاید هم چند صباح دیگه، ولی بالاخره یه روز، میام پیشتون و محکم در آغوشتون می‌گیرم، بوسه به دستانِ وطن‌پرستتون می‌زنم، خاک پاتون رو توتیای چشمم می‌کنم و با احترام، دو زانو کنارتون می‌شینم و با اشتیاق به حرفاتون گوش میدم و کِیف می‌کنم از عشق باستانی‌ای که یک ثانیه‌اش می‌ارزید به تمامِ عشق‌های بدنی و دلاریِ هم‌دوره‌ای‌های ما که فقط سایزِ فلان اندام خانم و تعداد صفر حساب بانکیِ آقا براشون اهمیت داره!

من خداحافظی بلد نیستم و عوضش به عزیزانم میگم مراقب خودتون باشید» اما الان به روحِ عزیز و بزرگواری که اسکلتش مقابلمه و می‌شه حدس زد چه دل پاک و صورت زیبایی داشته، نمی‌دونم چی باید بگم؟! به هر حال، امیدوارم هر چی زودتر موعد وصال سر برسه. راستی سلام مخصوص منو به خانمتون برسونید!

با احترام و ارادت، خدمت شما عاشق و معشوق نمونه.

بعد از پایان کار و جاساز کردن نامه، چند دقیقه فقط به اسکلت نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد: آهای خبردار، مستی یا هوشیار، خوابی یا بیدار، تو شب سیاه، تو شب تاریک، از چپ و از راست، از دور و نزدیک، یه نفر داره، جار میزنه جار، آهای غمی که مثل یه بختک، رو سینهٔ من شده‌ای آوار، از گلوی من دستاتو بردار، دستاتو بردار از گلوی من، از گلوی من دستاتو بردار.

قطعهٔ آهای خبردار» با صدای همایون شجریان و موسیقی سهراب اظری

(هر تخیل، ریشه‌ای عمیق در واقعیت دارد.)
(مرتبط: پشت صحنهٔ ناشناس»)


 تنها او می‌داند 

(آن‌چه گذشت: قسمت اول)

  • ۳ مرداد ۱۳۳۲

هنوز ساعت به ۱۰ نرسیده و کارها روال همیشگی خود را در پیش نگرفته‌اند، که مطابق معمولِ این چند روزی که از اعلام رضایتِ شاه برای اجرای کودتا می‌گذرد،  محمدرضا در حال صحبت با ثریا برای قرار ملاقات محرمانه با افراد معتمد است تا راهکاری برای انجام سریع و بدون مشکل کودتا پیدا کند. در همین حین پیشکار مخصوص دربار سراسیمه، مضطرب و نفس‌نفس‌ن، پس از دق‌البابی کوتاه، و بی‌آن‌که منتظر اجازۀ پادشاه بماند، به سرعت وارد اتاق شد و با صدایی لرزان گفت:

سرورانم! اعلی‌حضرت و علیاحضرت! جسارت مرا ببخشید اما پیشامد مهمی رخ داده که باید هر چه سریع‌تر به اطلاع ملوکانه برسانم.

هنوز سخنش به پایان نرسیده بود که پیشامد مهم» خودش بدون اجازه و رعایت تشریفات مرسوم، وارد اتاق شد! با سینه‌ای ستبر، سری که هیچ‌گاه پایین نمی‌آید و فقط با حرکات چشم، افراد را می‌نگرد، اخمی ارث رسیده از پدر و همراه با قدم‌های محکم و استواری که صدایش در اتاق می‌پیچد؛ همۀ این شرایط نه‌تنها پابرجا هستند بلکه با لباس‌هایی فاخر و عطرهای گران‌قیمت هم تکمیل شده‌اند. گویی که هیچ مسأله‌ای طی این چند ماه رخ نداده و هم‌چنان همه چیز به روال سابق در جریان است!

پس از این رویاروییِ بی‌مقدمه، با علامت دست محمدرضا، پیشکار با خم کردنِ سر از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست. سپس مهمان ناخوانده بی‌توجه به ثریا و در حالی که به خوبی متوجهِ بُهت و رنگ‌پریدگیِ هر دوی حاضرین شده (که البته برایش لذت‌بخش هم هست!) به سمت محمدرضا حرکت کرد و با گشودن دستانش، وی را با حرارت و صمیمیت، در آغوش گرفت و گونه‌هایش را بوسید. پس از آن، رو به ثریا کرد و با سردی و بی‌احساسیِ کامل، دستش را جلو برد و او هم براساس دستورالعمل رایج دربار، در هنگامِ دست دادن ِ پادشاه، سرش را پایین آورد، زانوی‌اش را اندکی خم کرد؛ در حالی که در هیچ یک از این مراحل در چشمانش نگاه نمی‌کرد.

پس از انجام تشریفات سلام و خوش‌آمدگویی، ثریا به محض بالا آوردنِ سر و صاف شدن پاهایش، زیرِ نگاهِ از بالا به پایین و لبخند موذیانه‌ای که چهرۀ مخاطبش را در بر گرفته بود، احساس معذب بودن شدیدی کرد و براساس تجربه، می‌دانست که این شکلِ برخورد یعنی خودت محترمانه تنهایمان بگذار!» پس در سکوت کامل و با ترسی که به جانش افتاده بود اما پشتِ صورت همیشه آرام و زیبای‌اش مخفی کرده بود، از اتاق خارج شد.

در هنگام خروجِ ثریا، مهمان ناخوانده، همزمان که با چشم مشایعتش می‌کرد، سر تا پایش را برانداز کرد. پس از تنها شدنِ خواهر با برادر دوقلوی‌اش، بالاخره اشرف باب سخن را این گونه با اعتماد به نفس همیشگی و لبخند مرموزش گشود:

فکر نمی‌کنم از دیدنم خوشحال شده باشی محمدرضا! خوشبختانه این‌جا کسی نیست که بخوام اعلی‌حضرت» صدات کنم، پس راحتیم! ماشالا ثریا هر روز زیباتر از روز قبل می‌شه اما چه فایده؟ وقتی هنوز وارثی برای پهلوی به دنیا نیاورده!

محمدرضا که سعی می‌کرد آرامشش را حفظ کند ولی مشت گره کردۀ دست چپش، تشویشش را به خوبی نشان می‌داد، صدایش را صاف کرد و با لحنی نسبتاً عصبانی گفت:

تو چه جوری جرأت کردی برگردی ایران، اشرف؟ چرا به ما اطلاع ندادی؟ حالا تا این‌جایش به کنار، چه جوری اصلاً وارد مملکت شدی؟ نکنه شامل عفو مصدق شدی و من بی‌خبرم که الان این‌جایی؟! ضمناً به جای این حرفا، باید از ثریا متشکر باشی، چون تنها کسی بود که تونست به کودتا راضیم کنه! یعنی کاری که هیچ‌کدوم از این تیمسارها و نماینده‌های کشورهای دوست هم نتونستن انجام بدن! بس که که بی‌عرضه‌ان!

اشرف از آن خنده‌های بلند و شیطانیِ معروفش تحویل برادر داد که صدایش را حتی نگهبانان پشت در هم می‌توانستند بشنوند.

بدون کسب اجازه از محمدرضا و در حالی که او هنوز سرپا بود، خودش را بر روی مبل رها کرد، پاهایش را روی هم انداخت و با صدایی بلند اما رضایتمند گفت:

لازم به تشکر از ثریا نیست، وظیفه‌اش بوده! به زندگی خودش لطف کرده! شهبانوی پهلویه، اگر تو شاه نباشی او فرقش با این کلفت و نوکرهای دربار چیه؟ فقط خوشگل‌تره، همین! بعدشم مثل این‌که یادت رفته من دخترِ رضاشاه و خواهرِ شاهنشاهم؟ این رو هیچ وقت یادت نره: من شاهدخت اشرف پهلوی‌ام! برای من، نشد» معنا نداره و خودتم خوب می‌دونی اگه من پسر بودم تو صد سالم ولیعهد و جانشین پدر نمی‌شدی!

کی؟ اون پیرمردِ دیلاق منو عفو کنه؟! هه، عمراً! اون ممکنه از خیر نفت بگذره ولی از خیرِ من یه نفر نه! دستش به من برسه با همون دستاش خفه‌ام می‌کنه، منم همین طور! همین وفادارانی که تو بهشون میگی بی‌عرضه» امروز کاری کردن که من بتونم به راحتی و با اسمِ بانو شفیق» به ایران برگردم؛ همینا شاکلۀ دولت فردای کودتا رو تشکیل میدن. پس هواشون رو داشته باش که جز اینا، دوستان دیگه‌ای نداری!

سپس دست در کیفش کرد، پاکت مُهر و موم شده‌ای را از آن خارج کرد؛ کیف را به بی‌ادبانه‌ترین شکل ممکن روی میز پرتاب کرد و پاکت را سمت محمدرضا که هنوز ننشسته بود، گرفت و گفت:

اینم سندش!

محمدرضا پس از گرفتن پاکت، پشت میزش نشست و بعد از باز کردن مهر و مومش، متن نامه را با دقت مطالعه کرد. در نامه به روشنی از حمایت همه‌جانبۀ سرویس‌های اطلاعاتی آمریکا و بریتانیا، از عملیات آژاکس» در نیمه شب ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ صحبت شده و مقرر شده بود که پادشاه، دو برگۀ جداگانه به صورت سفید، امضا کند تا بعداً متن مناسب را کودتاچیان به آن اضافه کنند. هنوز به انتهای نامه نرسیده بود که لبخندی محو اما محسوس بر صورتش نشست و چشمانش برق زدند. در همین حین اشرف بی‌مقدمه دربارۀ جزئیات روز کودتا حرف زد:

از چند روز قبل، حدوداً یه هفته زودتر، با ثریا به خارج از تهران میرید و با مقامات هم، به صورت رمزی در ارتباط می‌مونید؛ دقت کنید، اسامی و کلمات رمزی که قرار میدین چیزایی باشن که به سادگی قابل تشخیص نباشن. روز بیست و چهارم ولی گوش به زنگ باشید چون مصدق عمیقاً تو ارتش و حتی نیروهای کادر دربار، نفوذ کرده و ممکنه اقدام متقابلی ازش سر بزنه. البته این فاز اول کودتاست که امیدوارم به پیروزی ختم بشه چون اگه کار به فاز دوم بکشه… بذار فعلاً نفوس بد نزنیم!

محمدرضا سری به نشان تأیید تکان داد، پشت پنجره رفت، سیگاری روشن کرد و در فکر فرو رفت. چند دقیقه به درختان سعدآباد، خدمۀ کاخ، آسمان آبی با ابرهای پراکندۀ تهران و به پرچمِ به اهتزاز درآمدۀ وسط مجموعه، نگریست؛ نگاهش عمیق و غم‌بار بود. چرا که با شناختی که از مصدق داشت اصلاً دور از ذهن نمی‌دید که شاید سه هفته بعد، قضایا به گونه‌ای پیش روند که دیگر نتواند این‌ها را ببیند؛ یعنی زمانی که دیگر نه عنوانی پادشاهی برایش مانده و نه امکان ست در ایران. سیگارش که تمام شد، ته‌مانده‌اش را داخل زیرسیگاری انداخت و بدون آن‌که به چشمان اشرف نگاه کند، پشت میزش نشست، کاغذی برداشت و هم‌زمان با نوشتن، شفاهاً برای خواهرش هم توضیح داد:

زیاد ایران نمون، این چند روز رو برو عمارت غلامرضا، وسایل و پولایی که نیاز داری رو هم بردار و به سرعت برگرد فرانسه. قبل از این‌که دولت بو ببره هم خودمون پیش‌دستی می‌کنیم و فردا از طریق رومۀ اطلاعات» اومدنت رو اعلام می‌کنیم. میگیم برای دریافت قرض اومدی تا کارای درمان پسرتو انجام بدی و برای برگشت پولش هم میگیم قصد فروش کاختو داری تا طبیعی‌تر جلوه کنه. ضمناً چه تو اعلامیۀ رسمی دربار و چه توی خود خبر، بی‌خبری ما به کرات گفته می‌شه، هرچند واقعاً صادقانه است اما حتی اگه غیر از این هم بود، باز توی این موقعیت این حرف، به صلاح‌تر بود.

(ادامه دارد.) | قسمت بعدی‌: پنج‌شنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰

 

 فایل پی‌دی‌اف رومه اطلاعات به تاریخ ۴ مرداد ۱۳۳۲ (کلیک کنید)


 تنها او می‌داند 

(اگر نمی‌دانید: شاه‌نامه» چیست؟)

  • اواخر تیر ۱۳۳۲

شب‌ شده و در خلال صدای آبی که از حمام به گوش می‌رسد، محمدرضا بر روی تخت نشسته. نه‌تنها مانند یک سال گذشته مضطرب است، بلکه امشب به شکل واضحی بی‌تاب‌تر هم هست و برخلاف عادت همیشگی‌اش که خودش را پیش از خواب به مطالعه و گپ و گفت سرگرم می‌کرد، ساعات پایانی امشب را سیگارهای پشت سر هم به خود اختصاص داده‌اند که دودشان چونان مِه، فضای اتاق را در بر گرفته است. خودش هم گویی که در آن مِه، دنبال چیزی بگردد، به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده است.

در همین اثنا بود که صدای آبِ حمام قطع شد و چند دقیقه بعد، بانوی حوله‌پیچ شده‌ای که از استحمام شامگاهی خود لذت کافی برده، از حمام خارج شد و با اتاقی مملو از دود مواجه شد. قدری سرفه کرد اما اهمیتی نداد و پس از آرام شدنِ سینه‌اش، لباس‌های خوابش را پوشید. با این تفاوت که این بار، همسرِ عاشق‌پیشه‌اش چون دودها مانع دیدش بودند، مثل هر شب محو تماشای لباس پوشیدنش، نشده‌ و بالطبع، لبخند رضایتی هم بر صورتش ننشست.

مقابل محمدرضا ایستاد و موهای براق و رهایش را شانه کرد و زیرچشمی نگاهش کرد. حتی الان هم که دیگر در دیدرسِ چشمانش قرار دارد هم سرش را بالا نمی‌آورد تا او را ببیند. پس از شانه کردن موهایش، آن‌ها را به پشت سر عقب زد و کنار محمدرضا نشست. دست چپش را نوازش کرد و چند لحظه بعد سیگار را از بین لب‌هایش بیرون کشید و میان لب‌های خود گذاشت. بالاخره سر محمدرضا بالا آمد و  زن چشمانِ به خون‌افتادۀ غمگینش را دید. علی‌رغم این‌که نگران شده بود، هیچ نگفت و در سکوت، نگاهش کرد. چند پُک پشت سر هم به سیگار زد و دودش را هم به روبه‌رو حواله داد. در حالی که نگاه محمدرضا به نگاهش قفل شده بود از جایش برخاست و چند قدمی آن طرف‌تر رفت تا سیگار را قبل از آن‌که به طور کامل تمام شود، در زیرسیگاری کنار تخت قرار دهد. هنوز نگاهِ ناراحتِ محمدرضا، چشمان زمردی‌اش را نگاه می‌کردند که مجدد کنارش نشست.

موهای محمدرضا را نوازش کرد، سرش را میان دو دست گرفت. گونۀ راستش را بوسید و سپس، پیشانی‌اش را به پیشانی همسر چسباند. هر دو چشمان‌شان را بسته‌بودند و هیچ نگفتند و هیچ نکردند و سکوت، بلند‌ترین صدای اتاق شد.

پس از چند لحظه، قدری فاصله گرفت و با دستانش صورت محمدرضا را (که نسبت به اصلاحِ صبحگاهی‌اش اندکی زبر شده بود) نوازش کرد و همان طور که نگاهش مابین چشمان و لبان  همسرش جابه‌جا می‌شد، گفت:

جانِ ثریا، جانانِ ثریا، عمرِ من، دورِ چشمات بگردم، چی شده شاهنشاهم؟ حواسم بهت هست از عصری دمقی، کلافه‌ای، حوصله نداری. حواسم هست امروز تنیس نرفتی و عوضش تا تونستی سیگار پشت سیگار، دود کردی. بگو به من، بیا با هم حلش می‌کنیم.

محمدرضا، چند ثانیه در سکوت فقط پلک زد. فاصلۀ میان پلک زدن‌هایش اندک اندک، بیش‌تر و بیش‌تر شد، تا این‌که بعد از پنجمین بار، پیش از گشوده شدن چشمانش، نفس عمیقی کشید و گفت:

آه ثریا، آه. خسته شدم از این منجلابی که درونشیم. در این وانفسایی که مادر و خواهرانمان، در تبعیدند، دخترم شهناز، به خاطر ناامنی نمی‌تونه به ایران برگرده، دولت حرفمون رو نمی‌خونه، مجلس هم که بلاتکلیف شده، وزارت جنگ را هم که با آن ادا و اطوارهای ۳۰ تیرِ پارسال از چنگمان درآوردن. دقیقاً مابین این همه کثافت، حالا آمریکایی‌های پدرسگ، هم برامون شاخ شدن و پیام دادن [با لحنی تمسخرگونه گفت] که: اخذ تصمیم در مورد ادامۀ کمک‌های مالی به ایران، به حل مسألۀ نفت وابسته است!

ثریا در ابتدای امر بی‌توجه به محتوای کلامِ همسر، سعی کرد او را آرام کند. جرعه‌ای آب برای‌اش ریخت و هم‌زمان که محمدرضا مشغول نوشیدن بود، دست دیگرش را نوازش کرد. چند لحظه که گذشت، محض این‌که بداند وخامت اوضاع در چه سطح است، پرسید:

خزانه‌داری آمریکا این پیامو داده؟

محمدرضا سری به نشان تأسف تکان داد و گفت:

خزانه‌داری آمریکا که پشم دمِ گربۀ ناصرالدین شاه هم نیست! خود پرزیدنت (آیزنهاور) پیام داده.

ثریا که تازه فهمیده بود با مشکلی بسیار بزرگ‌تر از تصوراتش مواجه شده و باید تیشه را به عمیق‌ترین شکلش بزند، دست محمدرضا را فشار داد؛ اخمی کرد و با صدای بلندی که به وضوح عصبانی و بی‌لطافت شده بود، گفت:

دیگه بسه محمدرضا! دیگه مراعات کردن، بسه! تا کِی می‌خوای مقابل این پیرمردِ خرفتِ دراز، با آن دماغِ بدقواره‌اش، کوتاه بیای؟! نمی‌بینی در مملکت یک جای سالم نگذاشته؟ جسارتمو ببخش اما نمی‌بینی عملاً شما و خاندان‌تون (مخصوصاً والاحضرت اشرف) رو مترسکِ سرِ جالیزی گیر آورده که می‌شه همۀ فلاکت‌های مملکت رو گردنشون انداخت و کاری کرد این مردمِ بی‌سواد هم به راحتی باور ‌کنن؟ من به عنوان شهبانوی ایران، دیگه تحمل این شرایط رو ندارم، تو که جای خود داری! با غصه خوردن و سیگار و الکل، که نمی‌شه کاری از پیش بُرد!

محمدرضا که تحت تأثیرِ جملات ثریا، سرش را پایین انداخته بود، بعد از اتمام سخنانش سرش را بالا آورد و در حالی که می‌خواست جایی غیر از چشمان ثریا را نگاه کند اما هر بار تلاشش ناموفق بود، سینه‌اش را صاف کرد و گفت:

تنها راه‌حلی که داریم و همه هم بر آن متفق‌القول، کودتاست. اما، کجای تاریخ دیدی که شاهی علیهِ دولتِ خودش، کودتا کند که من دومی‌اش باشم؟

ثریا لبخند مرموزانه‌ای زد و با نگاهش تا عمق افکار همسرش را خواند. موهای پریشان شدۀ کنار گوش محمدرضا را کناری زد، صورتش را نزدیک برد و با لحنی اغواگرانه و بسیار ملایم، دقیقاً حرفی را بر زبان آورد که محمدرضا سخت تشنۀ شنیدنش بود:

بنابراین شما، شخصِ شخیصِ شما، اعلی‌حضرت محمدرضاشاه پهلوی، اولین پادشاهِ تاریخ خواهید بود که چنین کاری می‌کنید!

محمدرضا که مو به تنش سیخ شده و لبخند رضایتی هم بر صورتش نقش بسته و چشمانش برق می‌زنند، کمی تأمل کرد. لبخندش ماسید و چشمانش نیز مجدداً بی‌فروغ شدند:

با علاقۀ قلبی که به مصدق دارم چه کنم؟ درسته که از وقتی اومده آفت سلطنت و حکومت شده اما نمی‌دونم چرا من هم مثل همین مردم بهش علاقه‌مندم! یک بار هم که پیش‌تر در زمان پدرمان جانش را نجات دادم و واقعاً در خودم نمی‌بینم که بخوام دستور به قتلش بدم. تنها نکتۀ مثبت ماجرا فقط اینه که دیگه کاشانی طرفدارش نیست.

ثریا قدری جدی‌تر اما هم‌چنان با لبخند نگاهش کرد و دوباره صورت محمدرضا را نوازش کرد و گفت:

عزیزم. اگه اینا رو نمی‌گفتی به عشقم شک می‌کردم! عزیز دلم، اون قصه که برای سال‌ها پیشه؛ دوران سلطنت پدرتون بود و شما هم تحت تأثیر وساطت اِرنِست بودی و دیگه الان موضوع خیلی فرق کرده. ضمنِ این‌که خُب می‌تونید دوباره جونش رو نجات بدید و بعد از کودتا، به جای اعدام، حبسی چیزی براش در نظر بگیرید. از این اختلافش با مذهبیون هم می‌شه نهایت استفاده رو برد و به راحتی زمینش زد!

بعد از این مکالمات، افکار محمدرضا آرام گشت و با سکوت، ایدۀ ثریا را تأیید کرد. پس از ماه‌ها، بالاخره یک شب نه به اجبار بلکه با حال خوب، به استقبال خواب رفت. بر روی تخت دراز کشید در حالی که سر ثریا  بر روی سینه‌اش‌ قرار داشت و هم‌زمان با نوازش موهای همسرش،  هر دو به خواب رفتند.

(ادامه دارد.)

  • ویراستار : خانم نسرین رنجبر

محمدرضا پهلوی و ثریا اسفندیاری‌بختیاری، در یک مهمانی


 تنها او می‌داند 

(آن‌چه گذشت: قسمت‌های ۱ | ۲ | ۳ | ۴)

  • ۲۵ مرداد ۱۳۳۲

خورشید به میانۀ آسمان رسیده. به وقت عِراق، نزدیک ظهر است. فرودگاه بغداد را آمادۀ استقبال از هواپیمای ملک فیصل کرده‌اند که ناگهان جت کوچک پادشاه و شهبانوی ایران در حریمش رویت می‌شود. مسئولان امنیتی فرودگاه با سوءظن و البته، وحشت جدی نسبت به مهمان ناخوانده واکنش نشان داده و از پرندۀ مرموز خواستند خودش را معرفی کند. محمدرضا ترجیح داد هویتشان مخفی بماند؛ پس در پاسخ به برج مراقبت گفت:

ما هواپیمای توریستی هستیم، موتور هواپیما خراب شده بنابراین اجازۀ فرود اضطراری می‌خواییم!

گوشه‌ای از باند را برای فرود آن‌ها اختصاص می‌دهند اما هم‌چنان اعتمادی به آنان ندارند و پس از نشستن جت، به سرعت مأموران مسلح، محاصره‌شان می‌کنند و با دقت و احتیاط مورد وارسی قرارشان می‌دهند. در خلال این اعمال، هیچ یک از مأموران متوجه نمی‌شوند مهمانان ناخوانده، تاج‌دارانِ کشور همسایه هستند و کماکان مانند قبل با آنان رفتار می‌کنند.

محمدرضا کاغذی از دفتر یادداشتش پاره می‌کند و بر روی آن چیزی می‌نویسد و تقاضا می‌کند به فیصل منتقل شو‌د، بی‌آن‌که بداند همتای عِراقی‌اش قرار است تا چند دقیقۀ دیگر همان جا فرود بیاید.

پس از ساعتی انتظار و اضطرابِ فرساینده، سرانجام مَلکِ ۲۲ ساله از ماوقع مطلع می‌شود و به سرعت به همراه نخست وزیرش، با آغوشی باز و صمیمیتی وصف ناپذیر به استقبال از آقا و خانم پهلوی می‌رود و علاوه بر این‌که آن‌ها را رسماً به کاخ ابیض» دعوت می‌کند، به آنان این اطمینان را می‌دهد که تا هر زمان تمایل داشته باشند می‌توانند در عراق بمانند.

این استقبال شکوهمند پس از حوادث تلخ شب گذشته، چند ساعت پرواز متشنج و معطلی طاقت‌فرسا در گرمای ۴۰ درجۀ تابستانِ بغداد، چونان آب سردی بر آتشِ جسم و روحِ خسته‌ محمدرضا و ثریای جوان می‌نشیند و تنها در این لحظه است که آنها مجالِ آرام شدن و رهایی موقت از اضطراب را می‌یابند.

نزدیک عصر ملک فیصل، به صرف چای عصرگاهی دعوتشان کرد که پیش از پذیرش این دعوت، ثریا اشاره‌ای به پیراهن کتانی غیررسمی‌اش کرد و سپس از خلیل کنا» (وزیر امور خارجۀ عراق که برای دعوت به اتاقشان رفته بود) پرسید:

می‌تونم با این سر و وضع به دیدن اعلی‌حضرت برم؟ بدون کلاه و دستکش؟

که وزیر بدون معطلی، سر تعظیمی پایین آورد و با لبخندِ آرامش‌بخشی پاسخ گفت:

البته! البته علیاحضرت! اعلی‌حضرت به خوبی می‌دونن که شما از نمایشگاه مُد مراجعه نفرمودید!

اما هم‌زمان با این اتفاقات، در ایران اوضاع آشفته‌تر از چیزی است که حتی در مخیله‌شان بگنجد!

دکتر حسین فاطمی (وزیر خارجه) خروج بدون اطلاع قبلی» را به منزلۀ فرار» و استعفای محمدرضا از سلطنت دانسته، نظام جمهوری را جایگزین سلطنت اعلام کرده، دکتر مصدق را رئیس جمهور ایران و خودش را هم نخست وزیر جدید نامیده و بعد از تمام این‌ها، پیشنهاد اعدام تمام اعضای خاندان پهلوی را نیز مطرح کرده است.

به تبعِ این حوادث و پس از آگاهی یافتن از حضور محمدرضا در بغداد، از تهران دستور مستقیم به تمام سفرای ایران، من‌جمله مظفر اعلم (سفیر ایران در عراق) صادر شده که نه خودش و نه هیچ‌یک از اعضای سفارت حق ندارند به دیدار پادشاه رفته و یا او و همراهانش را به هیچ کدام از اماکن دیپلماتیک ایران راه دهند.

محمدرضا با توجه به حوادث پیش آمده و از آن‌جایی که یقین کامل داشت در صورت دوام یافتن این شرایط و عدم توفیق در اجرای فاز دوم کودتا، حتی ملک فیصل هم حاضر نیست روابطش با همسایۀ مهم و استراتژیکش (که حالا یک حاکم جدید و شدیداً غیرقابل پیش‌بینی دارد که حتی بریتانیای کبیر هم نتوانسته از پسش بر بیاید) را فدای رابطۀ دوستانه با یک پناهندۀ ی کند که مردمش مجسمه‌های خود و پدرش را در جای‌جای ایران به زیر کشیده، عکس‌هایش را از ادارات دولتی جمع کرده‌اند، کاخ‌های سلطنتی مهروموم شده و علاوه بر این‌ها حتی نمی‌تواند مانند یک شهروند عادی به سفارت مملکتش پناه ببرد و حتی یک دست لباس مناسب هم برای تن‌پوشِ خودش و همسرش ندارد! در این بحبوحه که آتش از هر طرف زبانه می‌کشد و به جز ثریا، عملاً نه کسی همراهش است و نه تکیه‌گاهی دارد، تنها خواسته‌ای که با همتای عراقی‌اش مطرح کرد، تهیۀ یک هواپیما برای عزیمت به اروپا بود.

(ادامه دارد.) | قسمت بعدی‌: دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰


 تنها او می‌داند 

(آن‌چه گذشت: قسمت‌های ۱ | ۲ | ۳)

  • ۲۴ مرداد ۱۳۳۲

بالاخره ساعت موعود فرا رسید. اندکی از ده شب گذشته و سرهنگ نصیری برای ابلاغ حکم عزل، با همراهی دو افسر مراقب و پشتیبانی سه هنگ ارتش، "که در آماده‌باش کاملند" به منزل محمد مصدق رسید. همه چیز عادی و مهیای یک کودتای بی‌نقص به نظر می‌رسد. اطراف خانه، در ظاهر آرام است. به جز یک چراغ (که به احتمال زیاد دفتر کار خودش است) بقیۀ چراغ‌های ساختمان خاموش هستند. نگهبان جلوی در مشغول گوش دادن به رادیو و نوشیدن چای است. نصیری با دقت همه جا را نگاه کرد. علاوه بر او، مراقبینش هم با دقت بسیار، تمام جزئیات را بررسی کردند و پس از حصول اطمینان با علامت سر به یکدیگر، وضعیت سفید اعلام کرده و پیاده شدند.

یکی از افسران مراقب، با نشان دادن برگۀ شناسایی به سادگی مجوز ورود به خانه را پیدا می‌کند و نگهبان هم به نحوی غیرمعمول، با خونسردی به داخل هدایتش می‌کند و به سایرین هم از دور با گذاشتن دست راست بر روی سینه، عرض ادب می‌کند. نصیری کنار  ماشین با احساسی ناخوشایند و شدیداً مشکوک به سکوت محل، ایستاده و تمام جوانب را زیر نظر دارد تا اگر متوجه مسأله‌ای شد به سرعت دستور به اقدام مقتضی دهد. افسر به محض ورود به دفتر مصدق و مشاهدۀ لبخندِ مرموز وی، جا می‌خورد.

با اضطراب و در حالی که دستانش می‌لرزند، پاکتِ حاوی نامۀ عزل را محترمانه و دو دستی، تقدیم می‌کند. پیش از آن که پیشکار مصدق بخواهد نامه را بگیرد، خودش از جا بر می‌خیزد و قدِ بلند، هیکل چهارشانه و اطمینانِ خاطر و خون‌سردی عجیبش، بیش از پیش افسر را تحت تأثیر قرار می‌دهد.

پاکت را گشوده و با دقت متن نامه را می‌خواند؛ از همان جملۀ اول لبخند عمیقی بر صورتش نقش بست تا به انتهایش رسید و پوزخند ن به افسر گفت:

سرکار! امروز چندمه؟

افسر که در آن موقعیت توقع هر سوالی جز این را داشت، اندکی جا خورد و چند لحظه فقط نظاره‌گر شد! به ساعت دیواری اتاق نگاه کرد و سپس گفت:

هنوز بیست و چهارمه آقای دکتر.

مصدق که دیگر لبخندش تبدیل به خنده شده و دندان‌هایش قابل دیدن بودند، مجدد سوال پرسید:

بعد، بیست و چهارمِ چه ماهی؟

افسر که به خوبی متوجه خطر شده بود ولی نمی‌دانست باید چه کار کند، با صدایی لرزان گفت:

مُـ مُـ مرداد!

مصدق همان طور که می‌خندید، گفت:

می‌شه بدونم مراداد» کدوم ماهِ تقویم جلالیه که من بعد از ۷۲-۷۳ سال زندگی، تا حالا تجربه‌اش نکردم؟

افسر که تمام صورتش خیسِ عرق شده بود، آب دهانش را قورت داد و هیچ نگفت. مصدق همان طور که سرش پایین و مشغول نوشتن رسیدِ نامه بود، گفت:

خط پایینِ نوشته ریزتر از خطوط بالاییشه، به وضوح نامۀ سفید امضا از اعلی‌حضرت گرفتن و خودشون متن رو اضافه کردن ولی وقتی به خط آخِر رسیدن، برای این‌که مطلب جا بشه، کلمات رو کوچیک‌تر نوشتن! تاریخ نامه هم قلم‌خوردگی داره! اول نوشته ۲۳ بعد دست‌کاریش کردن، شده ۲۴ !

بیا سرکار، بیا این رسید رو تحویل رییست بده و بگو این کارها آخر و عاقبت نداره!

افسر، که گویی سرباز وظیفه‌ای شده که برای بار اول احترام می‌گذارد، با دستی لرزان و پاهایی سست، احترام نظامی گذاشت و از اتاق خارج شد. تازه به بیرون ساختمان رسیده بود و می‌خواست رسید را تحویل نصیری دهد که دو تن از نظامیان محافظ منزل مصدق، مابین او و فرمانده عملیات قرار گرفتند؛ در ابتدا به سرهنگ نصیری احترام گذاشتند و سپس یکیشان گفت:

جسارتاً شما بازداشت هستین قربان!

نصیری که برافروخته شده بود، بی‌درنگ کشیده‌ای به صورتش زد و گفت:

به چه حکمی؟! اصلاً می‌دونی من کی‌‌ام سروان؟ یکی دیگه رو باید بازداشت کنی احمق! من سرهنگ نصیری، فرمانده گاردِ .

هنوز جمله‌اش به پایان نرسیده بود که به زور دستش را گرفتند، دستبند زدند، و با تحمیل زور و کاملاً تحقیرآمیز، به داخل ماشین و سپس زندان دژبان، هدایتش کردند. پس از این‌که تیمسار زاهدی (نخست‌وزیرِ منصوب) از این واقعه مطلع شد، فوراً به ۳ هنگِ آماده‌باشِ ارتش دستور حمله به شهر و محاصرۀ منزل مصدق را داد که با سرپیچی و عدم اقدام آنان، مواجه شده و احساس خطر جدی کرد. پس از آن خود و ستادش در پناهگاهی خارج از تهران مخفی شدند و پس از آگاهیِ وزیر دفاع (جنگ) و با دستور مستقیم وی، هنگ‌های کودتاچیان را بدون برخورد‌ و تنش، خلع سلاح و زندانی کردند.

از آن سو اما، بی‌خبری مطلق و قطع ارتباطات محرمانه با سعدآباد، محمدرضا و ثریا را سخت پریشان و مشوش کرده. جفتشان قریب به ۴۸ ساعت است که نخوابیده‌اند. ثریا عملاً از بی‌خوابی، بی‌هوش شده و روی مبل افتاده. این قطع ارتباط با تهران هم ابداً حس خوبی به محمدرضا نمی‌دهد. مدام با اضطراب درون اتاق راه می‌رود، فکر می‌کند و به ساعت خیره می‌شود. سرانجام حوالی ۴ صبح تلفن زنگ می خورد و خبری را دریافت می‌کند که تمایلی به شنیدنش ندارد.

سراسیمه و با صدایی لرزان و وحشت‌زده، ثریا را بیدار کرد و گفت:

همان طور که پیش‌بینی کرده بودم کار خراب شد. مصدق از فرمان برکناری اطاعت نکرده، نصیری دستگیر شده و زاهدی هم به جای این‌که کاری بکنه، پنهان شده؛ ما بازی رو باختیم، باید هر چه سریع‌تر از ایران بریم.

شبانه خودشان را به رامسر رساندند و از آن‌جا با جت کوچکشان (بیچکرافت) پرواز کردند. با آن پرندۀ کوچک به مقصد خیلی دوری نمی‌توانستند پرواز کنند و تصمیم گرفتند به فرودگاه بغداد بروند.

هرچند سفری بی‌دعوت، و کاملاً غیر رسمی است اما ملک فیصل دوم، پادشاه جوان عِراق روابط خوبی با خاندان پهلوی دارد و کشورش می‌تواند پناهگاه موقتی اما امنِ خوبی برای شاه و شهبانوی ایران باشد. با همان لباس‌های سفر و بدون همراه داشتن هیچ وسیله‌ای در حال حرکت به سمت بغداد بودند و تا زمانی که داخل حریم هوایی ایران بودند، این وحشت همراهشان بود که ارتشِ تحت امرِ مصدق به آن‌ها در آسمان حمله کند. ولی چنین موضوعی رخ نداد و در کمال صحت و سلامت، وارد آسمان عِراق شدند. تازه نفس عمیقی بابت حفظ جانشان کشیده بودند که ثریا دست محمدرضا را محکم گرفت و گفت:

من به شما قول میدم این سفر بیش‌تر از یک هفته طول نمی‌کشه، ما دوباره به تهران بر می‌گردیم، بدون هیچ دردسری.

محمدرضا چند لحظه در سکوت نگاهش کرد، سپس لبخند رقیق و بسیار محوی زد و با غمی بسیار، سری تکان داد و بی‌آن‌که چیزی بگوید به ثریا فهماند که:

مطمئنم خودت هم حرف خودتو باور نداری!

(ادامه دارد.)

حکم انتصاب فضل‌الله زاهدی به نخست‌وزیری با امضای محمدرضا پهلوی (برای مشاهدهٔ بهتر کلیک کنید)

 تنها او می‌داند 

(آن‌چه گذشت: قسمت‌های اول و دوم)

  • اواسط مرداد ۱۳۳۲

محمدرضا و ثریا، تمام جوانب امر را برای طبیعی و عادی جلوه دادن سفرشان، سنجیدند و مطابق عادت سال‌های گذشته برای فرار از گرمای تابستانی تهران، به کلاردشت رفتند. این طبیعی بودن به گونه‌ای در حال اجراست که حتی دوستان نزدیکشان نیز همسفرشان شده‌اند ولی حتی آنان هم از اتفاقاتی که در حال وقوع است، بی‌خبرند و مانند همیشه، در حال گذراندن اوقات سفر به بهترین شکل هستند.

در همین روزهایی که شاه و شهبانو به طور مخفیانه و رمزی با مقامات در سعدآباد در ارتباط هستند، مطلع شده‌اند که دولت بالاخره همه‌پرسیِ انحلال مجلس هفدهم شورای ملی را ابتدا در تهران و به زودی در سایر نقاط، به اجرا می‌رساند. از آن‌جایی که در هر حوزۀ رأی‌گیری دو صندوق (موافقین و مخالفین) قرار داده شده که در ظاهر برای ساده کردن شمارش آراء است ولی در عمل برای از بین بردن آزادی انتخابات، نتیجه از هم‌اکنون (حداقل برای محمدرضا) مشخص است. ولی فعلاً چاره‌ای جز صبر و سکوت برای گذراندن این ایام ندارد؛ تجلی بارزِ آرامش قبل از طوفان! یا شاید هم امیدوار به اتفاقاتی که برخلاف حدس و گمان‌هایش، شیرین باشند.

روز‌های طولانی، ساعت‌های ملال‌آور، تقویمی که خیالِ گذاشتن و گذشتن ندارد. حوادثی که مقدماتشان در پشت صحنه در حال وقوع است ولی معلوم نیست چرا زمان وقوعشان سر نمی‌رسد و از همۀ این‌ها بدتر عدم اطمینان عمیقی که محمدرضا نسبت به حامیانِ خارجی و حتی داخلی خودش دارد. چون رفتار مصدق و واکنش افراد مزبور نسبت به وی، برایش به شدت غیرقابل پیش‌بینی است. زیرا تجربه ثابت کرده بیگانگان برای حفظ منافعشان حاضرند حتی تمامیت ارضی ایران را نادیده بگیرند، پادشاهِ مستقر (رضاشاه) را وادار به استعفا کنند و در این بین حزب بادهای داخلی هم پشت سرشان راه بیفتند! تکلیف دکتر مصدق دیگر این میان روشن است؛ مصدقی که با یک خودنویس توانست امپراتوری نفتیِ غربی‌ها را به چالش بکشد و حتی در دادگاه لاهه هم نتوانستند کاری از پیش ببرند و نهایتاً این غرب بود که مجبور به تغییر رویه شد!

همۀ این‌ها اضطراب کشنده و فرساینده‌ای را به او تحمیل کرده که در همین چند روز، تعداد قابل توجهی از موهایش را به سفیدی کشانده. شب‌ها را به بی‌خوابی و روزها را به سیگار کشیدن‌های پی در پی، می‌گذراند و هیچ کدام از چیزهایی که تا پیش از این سبب بهبود احوالش بودند، دیگر کارگر واقع نمی‌شوند؛ حتی شب‌نشینی و گپ‌وگفت با ثریا، شنا کردن، گوش دادن به موسیقی و امثالهم. نه می‌تواند یک‌جا بنشیند و نه تاب و تحملِ ایستادن دارد؛ نه می‌تواند قدم نزند و نه مقصدی برای راه رفتن‌های پیاپی‌اش دارد. تمامِ این ایام حتی یک صفحه کتاب یا رومه هم نخوانده، صدای رادیو را هم بیش‌تر از ۱۰ دقیقه نمی‌تواند تحمل کند و شب‌ها اگر هم خواب به چشمانش بیاید، کابوسِ شکست هر دو مرحلۀ کودتا و خیانتِ مارهایی که در آستین پرورش داده، راحتش نمی‌گذارند و بدون استثنا به همۀ عوامل کودتا، بدبین است ولی هر بار در مقابل این افکار و کابوس‌ها می‌گوید:

چاره‌ای هم جز اعتماد ندارم…

ثریا هم دست‌کمی از همسر تاج‌دارش نداشته و او هم آرام ندارد. از زمانی که عروس خاندان سلطنتی شده، اگر روز خوشی هم داشته به سرعت ختم به ناخوشی گشته. اما به عشق محمدرضا، تمام این‌ها را تاب آورده و دم نزده. ولی این بار بدتر از دفعات قبلی است؛ حتی بدتر از نیش و کنایه‌های مستقیم و غیرمستقیم نِ خاندان، بابت بچه‌دار نشدنش و فشاری که بابت اعلام ولیعهدیِ علی‌رضا (تنها برادرشوهرِ تنی‌اش) تحمل می‌کند. تاکنون هم چون محمدرضا پشتیبانش بوده، کابوس‌هایش به وقوع نپیوسته.

در همین ایام، کاهش وزن ملموس، ریزش موی شدید و سردردهای ادامه‌داری که روزها از روشنایی فراری‌اش می‌دهند و شب‌ها مزاحم خوابش هستند، امانش را بریده‌اند. در همین وانفسا، چرخۀ طبیعی عادت ماهانه‌اش هم به‌هم ریخته و کلافگی و استیصالش را به حد اعلا رسانده. سر کوچک‌ترین مسائل با همه بحثش می‌شود و سر سوزنی آرامش در وجودش پیدا نمی‌شود، هرچند ظاهرش (صرفاً ظاهرش!) همیشه آرام است. در موقعیتی که پادشاه هم کاری از دستش ساخته نیست، او که دیگر طبیعی است نتواند کاری بکند و این ناتوانی به حدی عمیق است که نه به عنوان بانوی اول ایران، بلکه به عنوان یک همسر هم نمی‌تواند محمدرضا را، حتی برای ساعتی، قرار دهد. ترسی از این ندارد که شاید دیگر شهبانو نباشد و همسرش هم از پادشاهی خلع شود، تنها ترسش این است که اگر آنی نشود که باید بشود، چه بر سر زندگی عاشقانه‌ای که با خون و دل و چنگ و دندان ساخته‌اند، می‌آید؛ مبادا که تار مویی از سر محمدرضایش کم شود.

در واپسین روزهای انتظار، خبر پایان همه‌پرسی به طور رسمی از سوی دولت مصدق اعلام شد و زمان اجرایی شدن انحلال مجلس، روز ۲۵ مرداد و پس از اخذ امضای پادشاه، اعلام شد. مأموریت دریافت امضا برعهدۀ فرماندهی گارد سلطنتی، سرهنگ نعمت‌الله نصیری قرار داده شده که از یاران وفادار و اعضای نسبتاً قابل اعتماد در میان کودتاچیان است. بر طبق صحبت‌هایی که پیش‌تر اشرف واسطۀ انتقالشان شده بود، محمدرضا نه یک برگه، بلکه دو برگه را امضا کرده اما نه فرمان انحلال مجلس؛ بلکه دو نامۀ سفید امضا که بعدها کودتاچیان یکی را با محتوای عزل دکتر مصدق از نخست‌وزیری تکمیل می‌کنند و دیگری را با متن نصب تیمسار فضل‌الله زاهدی (وزیر سابق» کشور) به سِمت نخست‌وزیری.

مقرر شده بود تاریخ امضای احکام، ۲۴ مردادماه» نگاشته شود اما به دلیل استرس و بی‌حواسیِ فزایندۀ این روزها، تاریخ اشتباهی و به صورت ۲۳ مراداد ماه» نوشته شد و امضا هم به طور لرزان و با ابعادی متفاوت از امضاهای مرسوم پادشاه، مرقوم شد.

پس از امضای برگه‌های سفید، فقط یک چیز و آن هم با غم و احوالی شدیداً ناخوش، در خلوت (حتی بدون حضور ثریا) با صدایی آهسته، زیر گوش نصیری بر زبان آورد:

فقط می‌خواهیم این کابوس‌ها هر چه زودتر تمام شوند، ولاغیر!

(ادامه دارد.)


(آن‌چه گذشت: قسمت‌های ۱ | ۲ | ۳ | ۴ | ۵ | ۶ | ۷)

  • ۲۷ مرداد ۱۳۳۲

محمدرضا هنوز مجالی برای استراحت و رفع کامل خستگی پیدا نکرده‌ که مشغول مذاکره با سفرای آمریکا و بریتانیا در رم شده‌است.

از آن سو دکتر مصدق هم چندان خشنود از حمایت حزب توده» از دولتش نیست و واهمۀ درآمدن از چاهِ انگلیسی و افتادن به چالۀ روس را دارد. آن هم روسیه‌ای که به کرات ثابت کرده اگر غیرقابل اعتمادتر از بریتانیا نباشد، قطعاً بهتر هم نیست!

همان روسیه‌ای که کیلومترها مرز ما را جابه‌جا کرد و همین چند سال پیش قصد به یغما بردنِ آذربایجان را داشت و حال نیز اگر توده‌ای‌ها بیش از این جان بگیرند، قطعاً راه خلیج فارس برای روسیه گشوده می‌شود و عملاً ایران بخشی از امپراتوری اتحاد جماهیر شوروی می‌شود. هرچند حسین فاطمی در نطقِ پُر حرارتش حزب توده را بخشی از ساختار دولت ملی» اعلام کرده، اما هیچ‌کس نداند خود مصدق به خوبی می‌داند که این‌ها چیزی جز تعارفات ی، نیستند و ارزش بیشتری ندارند. اما عرض اندامِ خیابانیِ توده‌ای‌ها و غارت و چپاولی که طی این روزها از ایشان سر زده، به هیچ عنوان شبیهِ تعارف نیست و رسماً دغل دوستانی هستند که چونان مگس، گرد این شیرینی می‌چرخند!

اما این‌ها را کسی نمی‌داند، یعنی نباید هم بداند چون در غیابِ مذهبیون (به رهبریِ آیت‌الله کاشانی) که خود را کاملاً عقب کشیده و حتی در مواردی علناً جانب‌داری از سلطنت می‌کنند، اگر همین کمونیست‌ها را هم از دست دهد، ملی‌گرایانِ حامی‌اش آن قدری توان برای رویارویی در برابر کودتاچیانی ندارند که هر یک در گوشه‌ای پنهان شده و همچون صاعقه منتظر لحظۀ مناسب برای اقدام، می‌گردند. از طرفی خارجی‌ها هم سخت مشغول بررسی این سناریو هستند که در صورت عدمِ توفیق فاز دوم کودتا (همچون فاز اول) ، پهلوی را رها کرده و با حکومت جدید از در سازش در بیایند و با قدری انعطاف نشان دادن و به رسمیت شناختنِ زودهنگامش، هم منافعِ نفتی خود را تأمین کنند و هم از نفوذ روس‌ها به ایرانِ جدید، جلوگیری کنند. احتمالاتی که به علت ناامیدیِ عمیق پادشاهِ تبعیدی و سستیِ عناصر داخلی کودتا، به هیچ عنوان دور از ذهن نیست.

در رم خبرهای داخل ایران قطره‌چکانی و عمدتاً اتفاقی به اطلاع محمدرضا و ثریا می‌رسد تا روحیۀ خود را از دست ندهند اما در کشوری که مطبوعات آزاد دارد و خبرنگاران هم مدام در اطراف شاه و شهبانو هستند، بی‌خبر نگاه داشتنِ اشخاص به هیچ عنوان کار ساده‌ای نیست و بالاخره جایی خبرها لو می‌رود.

مانند سخنرانیِ آتشینِ روزهای گذشتۀ دکتر فاطمی که علاوه بر تمامِ تهدیدها و مواردی که بیان کرده، دَم از کامیون‌های سرشار از طلا و جواهراتی زده که پادشاه با خود به خارج برده و این جملات در شرایطی که اموال مردم توسط توده‌ای‌ها غارت می‌شود، نمک مضاعفی بر زخم ملت پاشیده و احساسات آن‌ها را جریحه‌دارتر و خشم‌شان را عمیق‌تر کرده است.

هم‌زمان خود محمدرضا که نمی‌داند با اندک پولی که همراهش دارد و وضعیت نامشخصی که اقامتش در خارج خواهد داشت و از آن سو بیش از بیست نفر از اعضای خاندان مستقیماً چشمشان (یا در واقع دهانشان!) به دستان اوست باید چه کند، با اطلاع از این اخبار همان اندک امیدش را هم باخته و سردرگم و مستأصل منتظر ادامۀ رویدادهاست.

در همین احوال از تهران خبر تازه‌ای رسید که دو روز است رادیو برنامه‌های‌اش را بدون پخش سرود ملی شاهنشاهی آغاز می‌کند و در مراسم صبحگاهی پادگان‌ها هم نام شاه» حذف شده و به جای‌اش از کلمات ملت» و میهن» استفاده می‌کنند، خود را بی‌پناه‌تر از همیشه یافته و در این شرایط ترجیح داد علاوه بر مذاکرات مرسوم، جدی‌تر به آیندۀ بدون تاجِ خودش بیاندیشد و در همین راستا ثریا را به خلوت برده و با او م کرد:

باید از این به بعد قدری در هزینه‌ها صرفه‌جویی کنیم و به خودمون سخت بگیریم. با این پولی که داریم نهایتاً بتونیم یه مزرعه بخریم.

ثریا که با دقت در حال گوش کردن بود، سوالی برایش ایجاد شد:

الان این تفکرات رو قصد داری کجا عملی کنی؟

محمدرضا مکث کوتاهی کرده و با نگاهی که نمی‌توانست غمِ درونی‌اش را پنهان کند، گفت:

شاید بریم آمریکا. مادر و شمس اونجا هستن و امیدوارم برادرام هم بتونن از ایران خارج شن و پیش ما بیان.

ثریا همین طور که به نشان تأیید سر تکان می‌داد گفت:

پس یعنی در نظر داری همگی با هم زندگی کنیم؟

محمدرضا این بار بدون تعلل گفت:

این طوری حداقل بار هزینه‌ها کم‌تر می‌شه و می‌شه برای آینده برنامه‌ریزی کرد…

هنوز جمله‌اش به پایان نرسیده بود که مدادی برداشت و مشغول محاسبه شد و در ادامه گفت:

ببین ثریا، این پولی که داریم، حتی یک چهارمش هم برای خودمون دو تا کافیه و با مابقیش می‌تونیم پس‌انداز کنیم ولی چشمِ همۀ خانواده به منه و تعدادشون هم بیش‌تر از بیست نفره و باید یه فکری به حال همه بکنیم؛ دقیقاً مثل زمانی که ایران بودیم، الان هم من باید این جماعت رو مدیریت کنم. برای همین فکر کردم که یه مزرعه بخریم و همه با هم مشغول کار بشیم تا بتونیم امرار معاش کنیم؛ امیدوارم برادرهام (مخصوصاً علی‌رضا) مثل تمام این سال‌ها فقط چشمشون به دست ما نباشه و خودشون هم همت کنن و خانواده‌هاشون رو تأمین کنن.

هنوز عصرِ ۲۷ مرداد کامل منعقد نشده که زد و خوردهای روزهای گذشته میان طرفدارانِ هر دو سوی این ماجرا، با شدت بیش‌تری جریان گرفت و دولت که قصد داشت هر چه زودتر فضا را آرام کند تا علاوه بر تسلط بر جامعه، بتواند اعتماد طرف‌های خارجی را برای حمایت از خودش جلب کند، دستور به پایان تظاهرات داد که این موضوع با توجه به حضور کم‌رنگِ هوادارانِ سلطنت (در برابر حضور پررنگِ ملی‌گراها و توده‌ای‌ها) عملاً به معنای سرکوبِ طرفدارانِ خود مصدق تمام شد و هر چه آنان صدای‌شان کم‌تر می‌شد، صدای زنده باد شاه» و برقرار باد مشروطه» بیش‌تر به گوش می‌رسید. ولی دولت هم‌چنان امیدوار بود که با کاهش تنش‌ها و ساکت کردن طرفداران خودش، از حساسیت گروه مقابل کاسته، و با روند ملایم‌تر و کم تنش‌تری بتوانند قطارِ انتقال قدرت را به پیش براند.

اشتباهی مهلک که به تقویت روحیۀ کودتاچیانِ سرخورده از اتفاقات اخیر انجامید و آن‌ها هم آرام آرام شروع به ساماندهی مجدد قوای خود و آغازِ فاز دوم کودتا کردند؛ بسیار آهسته و با دقتِ زیاد که مبادا ۲۵ مردادِ دیگری تکرار شود، چون این بار دیگر محلِ جبرانی در کار نیست و این شکست به معنای حذف کاملشان از صحنۀ ت و خالی شدن پشتشان توسط خارجی‌هاست؛ قماری بزرگ که کامیابی‌اش به معنای پیروزیِ کلان و ناکامی‌اش به معنای شکستی مفتضحانه و لکۀ ننگی در کارنامۀ همگی‌شان است.

در همین راستا از جمله اولین اقداماتشان توزیعِ گستردۀ تصویر فرمان نخست وزیریِ تیمسار زاهدی میان ارتشیان است و هم‌زمان به علت ناامنی‌های گسترده، مغازه‌ها و سینماهای واقع در خیابان‌های ملتهب (به خصوص لاله‌زار) تعطیل شده‌اند.

محمدرضا که گویی زخم‌های روحش با بهترین پانسمان‌ها بهبود یافته باشد، خون دوباره‌ای در رگ‌هایش جریان یافته، مجدداً عطر باغ‌های سعدآباد و گلستان در مشامش جاری شده و خود را بر سریر شاهی می‌بیند، همانند اوقاتی که با اشتیاق آمادۀ ورود به زمین برای انجام مسابقۀ ورزشی می‌شد، با هیجانی غیرقابل وصف، منتظر فرداست تا وقایع را طوری دقیق دنبال کند که انگار نه انگار چند هزار کیلومتر خارج از ایران است! می‌خواهد اولین کسی که از نتیجۀ حوادث آگاه می‌شود، خودش باشد و او باشد که خبر بزرگ» را به اطلاع دیگران می‌رساند.

ثریا، این همسر وفادار و عاشق‌پیشه که از احوال مساعدِ محمدرضا سرِ ذوق آمده، بالاخره بعد از چند هفته رنگ و رخساری پیدا کرده که گویای بازیافتن روحیه و سلامت روانش است، اشتهایش هم به مراتب بهتر از قبل شده است. دیگر اکنون حوصلۀ جلوی آینه رفتن و رسیدگی به ظاهرش را دارد و هم‌چون گذشته، با سلیقه‌ای باب میل خود و همسرش، به آراستگی یک شهبانو» اهمیت داده و خود را از هم‌اکنون برای لحظۀ شنیدن خبر دلخواه آماده کرده تا نخستین کسی باشد که به پادشاهش» تبریک گفته و او را در آغوش می‌گیرد.

ساعت‌ها اما گویا سر سازگاری ندارند و بسیار آرام و پاورچین پاورچین، می‌گذرند، گویی که بر اساس گاهشماری جدید، هر یک ساعت برابر با یک سال شده باشد!

(ادامه دارد.) | قسمت پایانیپنج‌شنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۰

تظاهرات هواداران دکتر مصدق مقابل مجلس شورای ملی

 تنها او می‌داند 

(آن‌چه گذشت: قسمت‌های ۱ | ۲ | ۳ | ۴ | ۵ | ۶)

  • غروب ۲۶ مرداد ۱۳۳۲ ، تهران

روز، دیگر به تاریکی رسیده و ساعت از هشت شب تجا‌وز کرده. هم‌زمان با اتفاقاتی که در رم برای برادرش در حال وقوع است، او هم در تهران چندان وضعیت مطلوبی ندارد؛ اما قطعاً اوضاعش بهتر از محمدرضا است. هرچند این دو به جز نام خانوادگی و والدین، وجه شباهت دیگری ندارند اما گویی که روزگار حداقل در این مقطع زمانی، سرنوشت یکسانی برای جفتشان در نظر گرفته و سرانجامِ هر کدام به نحوی بر آن یکی هم تاثیر می‌گذارد.

در شرایطی که تمام کاخ‌ها و اماکن سلطنتی توسط دولت جدید مهروموم شده، به ناچار با هویتی جعلی و در محلی امن، پناه گرفته تا در موقع مقتضی یا دست به اقدامی زند یا جانش را بغل کرده و به جای مناسب‌تری (احتمالاً کشور دیگری) نقل مکان کند.

بر روی تخت نشسته و سیگار پشت سیگار دود می‌کند و گهگاه عرقی هم بالا می‌دهد و هم‌زمان با تمام این‌ها به عکس کوچک پدر که روی میز کنار تخت قرار داده، نگاه می‌کند. همانند پدر اخمی بر چهره نشانده و در سکوت کامل، فقط و فقط، فکر می‌کند. به مادر و خواهرانِ تبعید شده‌اش، به محمدرضایی که دست ثریا را گرفته و پناهندۀ یک کشور درجه دوم اروپایی شده، به دکتر مصدق، این بازماندۀ  قجرها که هر چیزی را توانست، ملی کرد و هر چه که نیازی به این کار نداشت را از چنگ دربار درآورد.

آخرین‌شان هم همین حکومت! رسماً دارد حکومت می‌کند و کسی را هم یارای عرض اندام در برابرش نیست! بدون هیچ اغراق و تعریضی، حاکم ایران شده و با کم‌ترین دردسر، سلسلۀ پهلوی را کنار زده!

پس از تمام این‌ها به خودش فکر کرد؛ به این‌که همیشه زیر سایۀ نامِ برادر بوده و هیچ‌گاه خودش را مستقل از محمدرضا نشناخته‌اند. تا وقتی پدرشان، پادشاه بود، او برادرِ ولیعهد» بود و حال، برادرِ اعلی‌حضرت» است!

حتی خود محمدرضا هم هیچ‌گاه جدی‌اش نگرفته و پست و مقام مهمی در اختیارش نگذاشته (در حالی که افراد خارج از خاندان را به سادگی در مناصب مهم گمارده) و مانند برادران دیگرشان (غلامرضا و عبدالرضا و…) همیشه در حاشیۀ قدرت قرارش داده، انگار نه انگار آنان ناتنی هستند و او، تنها برادر تنیِ محمدرضاست و بالاخره باید تفاوتی داشته باشند؛ اما در عمل هیچ تمایزی مابین‌شان قائل نیست.

به ثریا هم فکر کرد، به زن برادری که هرچند جز احترام، هیچ برخورد دیگری از او ندیده، اما علی‌رغمِ این‌که وارثی برای پهلوی نیاورده، محمدرضا هم حاضر نشده تنها برادرش را به عنوان ولیعهد منصوب کند.

در خلوت و محافل خصوصی، از این‌که محمدرضا جدی‌اش نمی‌گیرد و رضاشاه هم بهتر بود او را جانشین خود اعلام می‌کرد، به دفعات شکایت کرده بود. تقریباً تمام این‌ها هم به گوش پادشاه، شهبانو و مادرشان تاج‌الملوک رسیده بود. حتی امرای ارتش هم کمابیش در جریان اختلافات بودند؛ ولی نه خودش اهل براندازی و کودتا علیه برادر بود و نه ارتش به هیچ وجه حاضر به این همکاریِ مشخصاً بی‌سرانجام می‌شد. آن هم ارتشی که حاضر نشده در این مقطع زمانی پشتیان پادشاه قانونی باشد. دیگر حمایت از کودتای او علیه برادر که بیش‌تر شبیهِ شوخی‌های بی‌نمک مجلات فکاهیِ درجه چندم است! اما پس از آخرین پوکِ سیگار، فکری در سرش شروع به درخشیدن کرد و لبخند، احوال چهره‌اش را دگرگون ساخت. بلند شد و آهسته در اتاق قدم زد و با خود گفت:

اگه به حقی نرسیدی، یعنی حقی هم به گردنش نداشتی! پدرمان (البته نور به قبرش ببارد) اشتباه کرد که کرد! دلیل نمی‌شه من هم اشتباه کنم! محمدرضای بی‌عرضه که گم و گور شده، بقیۀ خاندان هم که نیستن (که اگه بودن هم توفیری نداشت!) و الان فقط منم! کافیه این پیرمرد مزاحم، مصدق‌السلطنۀ قجر رو من (خودِ من!) از سر راه بردارم! تاج که به سرِ محمدرضا برگرده، اون قدری منصف هست و به حدی هم ثریا رو دوست داره که بالاخره رضایت بده من ولیعهدش بشم تا فقط مجبور نشه از ثریا جدا بشه! اصلاً تو برو عشق و حالتو بکن و من مملکتو می‌گردونم! مطمئنم هم خودت این جوری راضی‌تری و هم ثریا و هم بقیۀ خاندان و حتی کشور! الان همین مصدق! اگه من بودم صد سال هم این طوری برایمان مزاحمت ایجاد نمی‌کرد! حتی خودش هم نخواد، ثریا و علاقه‌ای که بین‌شونه، جاده صاف کن ولیعهدی و بعداً پادشاهیم می‌شه! اصلاً چه اشکالی داره مثل سعودی‌ها، وراثت سلطنت، در کشور ما هم برادرانه باشه، تا زمانی که دیگه برادری نباشه؟ هیچی! تازه بعد از من بچه‌هام به سلطنت می‌رسن و کلاً محمدرضا گم می‌شه تو تاریخ!

فعلاً هم‌پیمانتم برادر و هر کاری لازم باشه برای فاز دوم کودتا و برگشتنت انجام میدم تا به سلطنت برگردی تا بعداً با هم تقسیم غنائم و البته ارث، ‌کنیم!

تاریخ به من سلام کن، من علی‌رضا‌شاه پهلوی هستم، فرزند رضاشاه کبیر و برادرِ محمدرضاشاهِ به‌زودی سابق»!

مقابل تصویر پدر ایستاد، احترام نظامی گذاشت و سپس سه مرتبه پاهایش را (هر بار هم محکم‌تر از دفعۀ قبلی) به زمین کوبید، و گفت:

از این به بعد ایران زیر چکمه‌های من خواهد لرزید! نام رضاشاه کبیر رو من زنده می‌کنم! من! علی‌رضا پهلوی، فرزند رضا!

کلاه و رخت نظامی‌اش را تن کرد؛ چون پدر و به مانندی سروی استوار، ایستاد و با اخم رضاشاهی، به آینه چشم دوخت. خودش را در موقعیت‌های مختلف تصور کرد که دارد به وظایف شاهانه‌اش عمل می‌کند و کشور تحت فرمان او اداره می‌شود؛ در حال افتتاح طرح‌های ملی، امضای احکام حکومتی، در حینِ مراسم سلام» در روز اول نوروز، در سفرهایی که به گوشه و کنار ایران خواهد رفت و از او استقبال می‌کنند، از احترامی که همه (حتی اشرف) برایش قائل می‌شوند و کسی مقابلش نمی‌تواند قد علم کند. در تمام این‌ها ذهنیتش فقط همین بود که همانند پدر محکم و قوی باشد ولی هم‌زمان محبوب‌ترین پادشاه تاریخ ایران هم باشد! یا به عبارتی: پادشاه دل‌ها! چیزی کاملاً معِ برادر.

(ادامه دارد.)

علی‌رضا پهلوی اول، تنها برادر تنیِ محمدرضا پهلوی

 تنها او می‌داند 

(آن‌چه گذشت: قسمت‌های ۱ | ۲ | ۳ | ۴ | ۵)

  • صبح ۲۶ مرداد ۱۳۳۲ ، بغداد

ساعت نزدیک ۹ صبح بود که مطابق وعدۀ روز گذشتۀ ملک فیصل، هواپیمایی برای محمدرضا و ثریا تدارک دیده شد. هواپیمایی اختصاصی که متعلق به یک شرکت بریتانیایی است که فقط محمدرضا و معدود همراهانش مسافرینش هستند و مقصد هم رُم، پایتخت ایتالیاست.

کشوری که در تمامیِ این جریانات بی‌طرف بوده و به اندازۀ کافی هم از ایران دور است و مصدق نمی‌تواند نه به لحاظ تجاری و نه مرزی و منافع ملی، تحت فشار قرارش دهد؛ برخلاف عِراق که همسایه است و همچنین آمریکا که حضور اقتصادی پررنگی در ایران دارد.

جدای از همۀ این دلایل، مقداری متعلقات در ایتالیا داشتند که می‌شد با اضافه کردنش به اندک پولی که همراه دارند، تدارکات زندگی غیرسلطنتی برای روز فردای شکست کودتا را فراهم کنند.

در مسیر که بودند، محمدرضا با خستگی و البته غم، از پنجرۀ هواپیما ابرها را ‌نگاه می‌کند و در قسمت‌هایی که ابرها نیستند، عوارض طبیعی زمین را به یاد کوه‌ها، جنگل‌ها و دریاهای ایران، با حسرت می‌نگرد و داغ دلش تازه‌تر از قبل می‌شود. در همین احوال ثریا روی صندلی کناری‌اش نشسته، سرش را روی شانۀ محمدرضا گذاشته و بی‌آن‌که خواب باشد، چشمانش را بسته و فکر می‌کند. به آینده‌، که قرار است چگونه رقم بخورد؟ به ایران بر می‌گردند یا خارج‌نشین می‌شوند؟ در تبعیدی خودخواسته و آرام می‌مانند؟ یا جانشان را بغل گرفته و آوارۀ این‌جا و آن‌جا می‌شوند تا مبادا طبق پیشنهاد حسین فاطمی، دستگیر و سپس اعدام شوند؟ اموراتشان چگونه قرار است بگذرد؟ محمدرضایی که در تمام عمر به جز ولیعهدی، پادشاهی، نظامی‌گری و ورزش، کار دیگری نکرده، چگونه می‌خواهد زندگی‌شان را اداره کند؟ اگر نیاز باشد خودش هم آستین بالا زده و پابه‌پای همسرش کار کند، می‌تواند از پسش بر بیاید؟ به تمام این‌ها فکر کرد و ناخودآگاه و بدون این‌که متوجه باشد، با صدای بلند گفت:

آره!

خودش از صدای بلندش پرید و محمدرضا هم با حیرت نگاهش کرد و گفت:

چی آره، ثریا جان؟ خواب می‌دیدی؟

ثریا لبخندی زد و آرام زیر گوش محمدرضا گفت:

نه خواب نبودم، ولی بیا بریم اون طرف که کسی نباشه راحت حرف بزنیم.

دست محمدرضا را گرفت و با خودش به انتهای هواپیما برد. قدری اطراف را پایید تا مطمئن شود کسی از همراهان یا مهمانداران آن حوالی نیستند. با هر دو دستش، دستان محمدرضا را گرفته بود و قدرتمند ولی هم‌چنان با لبخندی عمیق و از ته دل گفت:

عزیزم، می‌دونم اوضاع بحرانیه، می‌دونم طاقت دوری از ایران رو نداری، می‌دونم نگران اوضاع خانواده‌ات هستی، حتی اگه نگی هم می‌دونم از الان داری به شکست کامل و احتمالاً دل کندن دائمی از وطن فکر می‌کنی، همۀ اینا رو می‌دونم و بقیۀ چیزا رو هم از چشمات می‌تونم بخونم! اما می‌خوام بدونی، من ثریا اسفندیاری‌بختیاری‌ام! نوۀ سردار اسعدِ مشروطه‌چی و از هم‌پیمانان پدر بزرگوارت، رضاشاه! تو هم که شاهنشاه ایران و قلب منی، پس برای جفتمون نشد» نشدنیه! می‌خوام بدونی من به خاطر شاه بودنت باهات ازدواج نکردم، من عاشقت شدم و عاشقت هم می‌مونم؛ توی تمام این سختیا هم همراه و هم‌پاتم و هر چی بشه کنارتم و هر کاری لازم باشه رو دو نفری انجام میدیم. فکر نکنی من شبیه بقیه دخترای اعیونی‌ام که دست به سیاه و سفید نمی‌زنن و کار رو عار می‌دونن ها! نخیر! منو قبل از این‌که همسرت یا حتی عشقت بدونی، یه دوست بدون؛ دوستی که هر کاری لازم باشه پا به پات انجام میده، حتی اگه اون کار عملگی باشه. پس غصۀ هیچی رو نخور، چون منو داری. خوب به چشمام نگاه کن، تو منو داری!

محمدرضا با لبخند رضایت عمیق و در حالی که احساس می‌کرد دوباره به تخت سلطنت برگشته و عظمت شاهی‌اش را بازیافته، دستانش را از دست ثریا جدا کرد و صورت شهبانوی‌اش را میان دستان خود گرفت و خوب به چشمان زمردینش نگاه کرد. چند لحظه پلک نزد و فقط نگاه کرد. پس از سکوتی که سرشار از جملات عاشقانه بود و با زبانِ چشم منتقل می‌شد، پیشانی ثریا را بوسید و محکم در آغوشش گرفت. چنان محکم که هر یک ضربان قلب دیگری را در سمت راست بدنشان حس می‌کردند. ثریا با دستان کوچکش هرچند نمی‌توانست تمام هیکل چهارشانۀ محمدرضا را در بر بگیرد، اما در همان حال هم تکیه‌گاه بودنش را به رخ کشید و پس از آن که متوجه شد تنفس محمدرضا چقدر آرام و شمرده‌تر شده، خیالش راحت شد که توانسته اضطراب این ایام را هم از او دور کند و هم از خودش.

کم‌تر از دو ساعت بعد، هواپیما در فرودگاه شهر رم به زمین نشست. به محض پایین آمدن از پلکان، با استقبال گرم نمایندۀ رسمی دولت ایتالیا مواجه شدند که نه مانند دو پناهندۀ ی، بلکه مانند دو مقام رسمی به آنان خوش‌آمد گفته و از حضور آنان در رم ابراز خوشحالی کرد.

اما تمدار ایتالیایی تنها نبود و سیلی خروشان از عکاسان و خبرنگاران بین‌المللی از تمامی مطبوعات و رادیوها، دور تا دورشان را احاطه کرده و با سماجت و اصرارهای پایان‌ناپذیر به دنبال یافتن پاسخ سوال‌هایشان از پادشاه و شهبانوی ایران بودند.

در این شرایط محمدرضا تنها دغدغه‌اش دیدن نماینده‌ای از سوی سفارت بود که هر چه چشم گرداند، کم‌تر کسی را یافت و با بی‌حوصلگی تمام و محض رهایی از دست حضار پیرامونش این جمله را گفت:

من طبق قانون اساسی ایران و اختیارات خود در مقام سلطنت، مصدق را از نخست وزیری برکنار کرده‌ام.

هنوز چند قدمی جلوتر نرفته بود که میان آن شلوغی، صدای فارسی‌زبانِ غریبه‌ای را شنید که به زحمت می‌تواند صدایش را بیش از آنی که هست بالا ببرد و اعلی‌حضرت، اعلی‌حضرت» گویان، او را خطاب قرار می‌دهد. این نوا که برایش حکم نوری در سیاهی مطلق داشت را به دقت گوش کرد تا بتواند منبع صدا را پیدا کند. بالاخره با مَردی که تنها دارندۀ چهرۀ شرقی در آن جمع بود، ‌چشم در چشم شد. مرد خودش را به محمدرضا رساند و زیر گوشش گفت:

من حسین صادق هستم اعلی‌حضرت، رایزن سفارت ایران. برایتان اتاقی در هتل اکسلسیور» اجاره کردیم که هرچند در شأن مقام سلطنت نیست اما پناهگاهی امن و آبرومند است، امید که بیش از چند روز مهمان این‌جا نباشید. همراه من تشریف بیارید.

در مسیر هتل که بودند محمدرضا به او گفت:

جناب صادق، شما با آقای مستشارالدوله صادق که ریاست مجلس موسسان رو در زمان پدرمان داشتن، نسبت دارین؟

حسین صادق با شادی وصف‌ناپذیر و احساس غروری که می‌شد در چشمانش دید، گفت:

این وصفی که شما گفتین، البته که باعث افتخار و غرور این حقیره، اعلی‌حضرت! فدایی، پسر مستشارالدوله هستم. همگی نمک پرودۀ خاندان جلیلۀ پهلوی هستیم شاهنشاه!

محمدرضا پس از نیم‌نگاهی که به ثریا انداخت، نفسی عمیق و آرامش‌بخش کشید و سپس گفت:

خدا پدرتان را بیامرزه، خدمات ایشان هرگز از اذهان خاندان ما پاک نمی‌شه. آقای کاردار کجا هستن؟ چرا شما رو فرستادن؟

صادق که منتظر همین سوال بود، قدری مِن و مِن کرد و گفت:

جسارتاً قربان جناب خواجه‌نوری در مرخصی هستن و الان خارج از رم تشریف دارن!

محمدرضا سری به نشان تأسف تکان داد و گفت:

دستور مصدقه؟

حسین صادق که شهامت نگاه کردن در چشمان پادشاه را نداشت، سعی کرد غیرمستقیم جوابی که ابداً خوشایندِ مخاطبش نیست را تحویلش بدهد:

جناب خواجه‌نوری پس از آن که تلگراف وزارت خارجه رو دریافت کردن تصمیم گرفتن امور سفارت رو جدای از جدل‌های ی تعریف کنن!

محمدرضا آهی کشید و گفت:

پس مظفر اعلمِ پفیوز هم به خاطر همین تلگراف، از ما استقبال نکرد. همۀ این‌ها را به وقتش جواب میدم! راستی جناب صادق ما در آخرین سفری که به ایتالیا داشتیم اتومبیلی تهیه کرده بودیم؛ البته می‌دونم در عدم حضور کاردار، شما باید برای خروج ماشین از گاراژ با تهران هماهنگ کنین، ولی هر کاری از دستتون بر میاد انجام بدین تا اونو در اختیار ما قرار بدین، یقین بدونین جبران می‌کنیم.

صادق که خوب می‌دانست این کار با توجه به سخت‌گیری وزارت خارجه، اصلاً ساده نیست قول قطعی نداد و صرفاً با یک تمام تلاشم را می‌کنم» بار مسئولیتش را تا حد امکان سبک کرد. اما علی‌رغم مخالفت صریح دولت تهران (و شخص مصدق) با این عمل، قبل از غروب و از طریق رفاقتی که حسین صادق با مسئول حسابداری سفارت داشت، نهایتاً توانستند خودروی مزبور را به محمدرضا و ثریا تحویل دهند.

(ادامه دارد.)

محمدرضا پهلوی و ثریا اسفندیاری‌بختیاری، مرداد ۱۳۳۲ در رُم ایتالیا

 تنها او می‌داند 

(آن‌چه گذشت: قسمت‌های ۱ | ۲ | ۳ | ۴ | ۵ | ۶ | ۷ | ۸)

  • ۲۸ مرداد ۱۳۳۲

محمدرضا و ثریا تمام شب را نخوابیده‌اند و از صبح خیلی زود التهابات ایران را چونان فیلم‌های سینمایی از رم (به وسیلۀ تلگراف و خطوط تلفن محرمانه) پیگیری می‌کنند؛ صفحۀ شطرنجی بر روی میز وسط اتاق هتل گذاشته‌اند ولی با آن به جای بازی معمول، به عنوان شبیه‌ساز کودتا استفاده می‌کنند!

محمدرضا بدون آن‌که سرش را بالا بیاورد به ثریا می‌گوید:

قاعدۀ کار اینه که مهرۀ سفید بازی رو شروع می‌کنه، این چند روز هم که طرفدارای مصدق سفیدپوش بودن اما این یه بار قضیه فرق می‌کنه و شروع کننده، مهرۀ مشکیه!

هنوز ساعت در تهران به ده صبح نرسیده که نظامیانِ تأمین شده با چمدان‌های سرشار از دلار و مجهز به ادوات جنگی، هم‌چون طوفان شن، در شهر پراکنده شده‌اند و بیش از آن‌که ماشین و دوچرخه در معابر باشد، تانک و دیگر ماشین‌های زرهی در حال تردد هستند.

اصوات بلند و رعب‌آوری به تدریج از گوشه و کنار به گوش می‌رسد؛ صداهایی سرشار از ناسزا و الفاظ رکیک که نثار مصدق و فاطمی می‌شوند و هم‌زمان فریادِ زنده باد شاه» سر می‌دهند و در پس‌زمینه هم هر چند دقیقه‌ای صدای شلیک تیر هوایی شنیده می‌شود. به تدریج صداها بلند و بلندتر شد تا جمعیتِ مذکور در خیابان‌های اصلی دیده شدند؛ اراذل و اوباش مطرح و نامی تهران مانند پری بلنده و طیب حاج‌رضایی هستند که هر یک برای خودشان تشکیلات و سازماندهی مفصلی دارند و با وعده‌های عمدتاً مالی و بعضاً هم غیرمالی، به صف کودتاچیان پیوسته و اکنون در حال متشنج کردن فضا به نفع سلطنت هستند.

پس از ساعتی عرض اندام در شهر، به سمت مراکز حامیِ دولت و مخصوصاً نشریات هوادار (مانند باختر امروز») حرکت کردند. آن‌ها را طعمۀ آتش کرده و در مسیر با خشونت هر چه تمام‌تر طرفداران مصدق (که با پیراهن‌های متحدالشکلِ سفید رنگ، از دیگران متمایزند) را از دم تیغ گذراندند و در تمامِ این اتفاقات علاوه بر قمه و شمشیر و امثالهم، تصاویر بزرگ پادشاه را هم همراه دارند تا بدون آن‌که نیازی به گفتن باشد، مشخص باشد اینان وفادار به که و دنبالِ چه، هستند.

محمدرضا در سکوت کامل و با لبخندی معنی‌دار، ضربۀ مختصری به هر دو اسبِ سفید زده و آن‌ها را می‌اندازد و اسب‌های سیاه را به جایشان می‌نشاند؛ شاید این برای اولین و آخرین بار باشد که اسب‌های شطرنج زودتر از سربازان از صفحه خارج می‌شوند! بارقه‌های امید بیش از پیش در دلِ شاه و شهبانو، می‌درخشند و این در حالی است که هنوز مردم کاملاً در جریان وقایع قرار نگرفته‌اند؛ دولت هم که به روشنی متوجهِ آغاز فاز دوم کودتا (که به مراتب خطرناک‌تر از اولی است) شده اما هم‌چنان روی کمک و مساعدتِ گروه‌های حامی در ارتش حساب ویژه‌ای باز کرده و چنان از در مماشات و نرم‌خویی درآمده که حتی حاضر به اعلانِ رادیویی برای آگاهی‌رسانی به مردم و یاری ‌جستن از آن‌ها نیست. چون تصور غالب در هیأت دولت هم‌چنان بر این است که این اتفاقات مانند حوادث سه روز اخیر است و تفاوت محتوایی خاصی ندارد و زبانه‌های این آتش نیز مانند قبلی‌ها به زودی فروکش می‌کند. رفته‌رفته جو عمومی تهران خونین‌تر و شاهانه‌تر» می‌شود و تا ظهر حتی گروه‌هایی از مردم عادی که صرفاً شاهدِ وقایع هستند هم هر یک به دلیلی به صف معترضین می‌پیوندند که هرچند اینان جمعیت زیادی ندارند اما حضورشان در سقوط روحیۀ مصدقی‌ها و تقویت جایگاه سلطنت‌طلب‌ها به شدت موثر میفتد و نخستین نتیجۀ این همراهی به حاشیه رانده شدنِ حزب توده» است که این چند روز با غارت‌گری‌هایشان کاسۀ صبر ملت را لبریز کرده و فقط امواج خروشانِ نفرت برای خود به ارمغان آورده‌اند! یعنی بهترین هدیه‌ای که گروهی کمونیست، می‌توانست به پادشاهی ضدِ کمونیست اهدا کند.

محمدرضا که لحظه‌ای آرام ندارد و حتی برای انجام کوچک‌ترین امور هم تلگراف و تلفن‌های رمزی را رها نمی‌کند، با هیجان منتظر اقدام متقابل مصدق است ولی قبل از نوشیدن آب، تمام سربازانِ سفید را به وسیلۀ سربازان سیاه نقش بر زمین کرده و از صفحه خارج می‌کند.

پس از ساعتی دولت که دیگر دارد شرایط را بحرانی می‌بیند، فوراً از ارتش و پلیس می‌خواهد که اقدام به آرام‌سازی شهر کند اما دیگر کار از کار گذشته و جملگیِ قوای نظامی با کودتاچیان همراه شده‌اند. عدۀ معدودی هم اعلام بی‌طرفی کرده‌اند و صرفاً گروه بسیار کم جمعیتی از نظامیان هنوز در صف یاران مصدق مانده‌اند که آن‌ها هم به قدری اندک‌اند که در عمل توانی برای مقابله با این سیل خروشان ندارند.

در همین اثنا، خبرِ خروج تیمسار فضل‌الله زاهدی (نخست‌وزیر منصوب) از مخفی‌گاه، دهان به دهان می‌چرخد و پس از این اتفاق، فرماندهی نیروهای کودتاچی مستقیماً زیر نظر مستقیم او انجام می‌شود و با خروج علی‌رضا پهلوی (تنها برادر تنی محمدرضا) از پناهگاه و پیوستنش به زاهدی، عملیات با دقت، سرعت و نظم بیش‌تری به پیش می‌رود.

پس از این اخبار، محمدرضا نفسی راحت می‌کشد و ثریا هم بی‌اختیار، دست می‌زند. این بار ثریا سراغ مهره‌های شطرنج رفته، مهره‌های رخِ سیاه را به جای سفیدها نشاند و سپس با لحنی اغواگرانه رو به محمدرضا گفت:

قلعه‌ات امن و آباد، شاهنشاه!

نخستین نتیجۀ فرماندهیِ منظم، هجوم چماق‌داران و قمه به دستانِ کودتاچی به زندان‌هاست؛ در نگاه اول قصدشان افزودن به تعداد نفراتِ تازه‌نفس، اما در باطن آزاد کردن مهره‌ای کلیدی و بسیار تأثیرگذار بر پیکرۀ این اتفاقات است.

سردستۀ یکی از بزرگ‌ترین گروه‌های اراذل و اوباش ایران و یکی از معروف‌ترین باستانی‌کارهای تهران که پس از واقعۀ ۹ اسفند ۱۳۳۱ (اقدام به ترور ناموفق مصدق با حمایت دربار و تحریک آیت‌الله بهبهانی) در زندان بود؛ نامش شعبان جعفری و شهرتش شعبون بی‌مخ» است و حال با آزادی او و سکوتِ مرگبارِ گروه‌های مذهبی و بالاخص حامیان آیت‌الله کاشانی، معادلات بیش‌تر از قبل به نفع سلطنت پیش می‌رود.

آزادی شعبان، فرماندهی زاهدی و تزل و ناامیدیِ دولت و مذهبیون، مثلثی را شکل داده که با گذر هر چه بیش‌تر ساعت و دقایق، محمدرضا پلکانِ بازگشتش به قدرت را مستحکم‌تر و آماده‌تر از قبل می‌بیند. مجدد ثریا دست به مهره می‌شود و حالا فیل‌های سیاه را جایگزین همتایان سفید رنگشان می‌کند!

زد و خوردها به اوج خود رسیده، خیابان‌های تهران بدل به حمام خون گشته و بیش‌تر از آن‌که صدای افراد به گوش برسد، صدای فولادِ آب‌دیدۀ اراذل و اوباش و گلوله‌های درندۀ ارتش که بدن‌ها را می‌درند و به خون می‌غلتانند، به گوش می‌رسد؛ گویی که از ابر سیاه، خون بچکد، همه جا سرخ‌رنگ شده و بوی خون در گوشه و کنار شهر قابل استشمام است.

نقطۀ اوج درگیری‌ها در میدان بهارستان رخ می‌دهد که پس از کشتار وسیع و قدرت‌نمایی، کودتاچیان به ادارات دولتی حمله و آن‌ها را غارت کرده و کسبۀ آن منطقه و بازاریان را وادار به تعطیلی کرده و رانندگان اتوبوس و تاکسی‌ها را مجبور به روشن نگاه داشتن چراغ‌های خود، حمل تصاویر پادشاه و تظاهر به شادمانی (با بوق زدن‌های متوالی) کردند.

ساعت ۳:۳۰ بعد از ظهر، حساس‌ترین ادارۀ دولتی، یعنی رادیو به تصرف مهاجمان درآمد؛ فضل‌الله زاهدی پشت میکروفون قراره گرفته و به صورت زنده انتصابش به پست نخست وزیری و آغاز به کار دولت جدید را به گوش همگان می‌رساند. محمدرضا پس از آگاهی یافتن دستش را به نشانۀ پیروزی به دست ثریا کوبید و گفت:

حالا شد! فقط یک قدم تا اوت شدن فاصله داره این آقای دکتر مصدق. دیگه کارش تمومه!

موافقی بریم برای صرف نهار؟ خیلی ضعف کردیم، تو که اصلاً رنگ به رو نداری ثریا. خبرای اصلی رو که شنیدیم، بقیه‌اش باشه بعد از غذا. ضمناً حواست باش باید وانمود کنیم از همه چی بی‌خبریم، کسی نباید بو ببره ما این‌جا تلگراف و تلفن داریم و با تهران در ارتباطیم.

ثریای شادمان از دیدنِ لبخندِ مجدد همسر، با چشمان زمردگونش چشمک جذابی به محمدرضا زد و گفت:

هر چی شما امر بفرمایید، امر، امرِ ملوکانه است اعلی‌حضرتِ من!

دیگر تمام شهر و مردمانش در دست کودتاچیان قرار گرفته به جز منزل مصدق و البته، شخص خودش! خیابان‌های منتهی به خانۀ شمارۀ ۱۰۹» از قبل در آماده‌باش کامل و آرایش جنگی قرار گرفته؛ با سر رسیدن مهاجمان، نبرد و گلوله‌باران دوسویه آغاز شد و همان طور که قابل پیش‌بینی بود، مقاومت محافظان مصدق چندان طولانی نشد و ساعت ۵ عصر درگیری‌ها به درون منزل کشیده شد و پس از انتظار نسبتاً کوتاهی، به مدد تانک‌های ارتش در ورودی ساختمان در هم شکسته شد و مهاجمان وارد ساختمان شدند.

محمد مصدق و یارانش از مهلکه گریخته بودند و کودتاچیان هم با استفاده از شرایط، به غارت وسایل و تقسیم غنائم بین خود پرداخته و بدین شکل، رسماً پایان نخست وزیری دکتر مصدق رقم خورد.

در سالن غذاخوری هتل، محمدرضا و ثریا در حال صرف نهار هستند و از تنها چیزی که بی‌اطلاعند همین متواری شدن مصدق است. هنوز مقدار زیادی از غذا را نخورده‌اند که خبرنگار جوانِ آسوشیتد پرس» طوری سراسیمه به طرف میزشان دوید که در مسیر کم مانده بود پایش سُر بخورد. پس از رسیدن به میز آن‌ها، با شعف خاصی گفت:

اعلی‌حضرت، اعلی‌حضرت! خبر خوش!

و کاغذی را به محمدرضا داد که روی آن فقط چند کلمه با عجله و بدخط نوشته شده بود:

مصدق سقوط کرد. گارد شاهنشاهی تهران را فتح کرد. ژنرال زاهدی نخست ‌وزیر شد.

خبرنگاران دور میز نهار را اشغال کردند ‌و تالار غذاخوری تبدیل به سالن کنفرانس مطبوعاتی شد؛ محمدرضا پس از چند لحظه سکوت و در حالی که خوشحال‌تر از هر زمان دیگری در عمرش بود، اندکی آب نوشید، با دستمال دور دهانش را پاک کرد و در حالی که سعی می‌کرد خود را آرام و مسلط به اوضاع (و حتی قدری هم بی‌تفاوت) نشان دهد، احساساتش را مخفی نگاه داشت و رو به خبرنگاران گفت:

اگر این خبرها حقیقت داشته باشن، ایران مجدداً دارای یک حکومت قانونی شده است…

به ثریا نیم‌نگاهی انداخت و ادامه داد:

و در این صورت من و شهبانو هر چه زودتر به وطنمان مراجعت خواهیم کرد.

پس از این گفتگوی کوتاه، متن تلگرافی شامل حمایت آیت‌الله کاشانی و بهبهانی را هم تحویلش دادند و این امر دوچندان به شادی‌اش افزود.

حال دیگر مصدق تنهاتر از همیشه شده و حتی اگر بخواهد هم نمی‌تواند اقدام متقابلی انجام دهد. کاغذ تلگراف را تا کرده داخل جیبش گذاشت، سالن را ترک و به سمت اتاقشان حرکت کردند. در آسانسور که تنها شدند محمدرضا، ثریا را در آغوش گرفت، پس از بوسیدن چشم راست ثریا، زیر گوشش گفت:

ثریا، از کجا می‌دونستی؟ چطور به دلت برات شده بود؟

ثریا پس از بوسیدن گونه محمدرضا، با دستانش صورت همسر تاج‌دارش را گرفت، پیشانی‌هایشان را به هم چسباند و گفت:

چون ما زن‌ها، شامۀ قوی‌تری از شما مردها داریم. ضمناً همسرم، شاهنشاهم، رو خوب می‌شناسم. حتی بهتر از خودش!

و قطرات اشک شوقی که بر صورت محمدرضا چکیده بود را ابتدا با انگشتانش پاک کرد و سپس جایشان را بوسید و دوباره حرف‌های چند روز قبل خودش را تکرار کرد:

می‌بینی محمدرضا؟ به عشق من ایمان آوردی؟ نگفتم همیشه همراهتم و نیاز نیست از چیزی بترسی؟ حتی اگه این بار هم توفیقی کسب نمی‌شد، بازم منو کنارت داشتی، تا همیشه!

پس از رسیدن آسانسور به مقصد، در راهروی هتل همان طوری که محمدرضا دستان ثریا را می‌فشرد، سرش را بالا گرفت و گفت:

دیگه از امروز رضاشاه دوم میشم، تا الان هر چی بوده دیگه تموم شده، از این به بعد طور دیگه‌ای خواهم بود. چون توی این قیام ملی» و این رستاخیز» عظیمی که رخ داد، مردم» همینو خواستن! شاهدی که!

وارد اتاق شدند، دو نفری بالای سر صفحۀ شطرنج رفتند، تمام مهره‌های سفید بیرون بودند و فقط شاه و وزیر سر جایشان بودند. محمدرضا، شاهِ سفید را برداشت و گفت:

این از مصدق!

سپس وزیر سفید را هم برداشت و گفت:

اینم از فاطمی!

قبل از آن‌که مهره‌های سفید را کاملاً از صفحه خارج کند، ثریا شاه و وزیرِ سیاه را برداشت و سر جای جدیدشان گذاشت و گفت:

اینم از شاهنشاه و شهبانوی پهلوی! خاص‌ترین کودتای تاریخ، خاص‌ترین شطرنج تاریخ رو هم نیاز داشت.

محمدرضا سر ثریا را بوسید و آرام زیر گوشش گفت:

نه! کودتا» نه ثریا جان، قیام ملی» ۲۸ مرداد!

  • از آن پس تا ۲۵ سال بعد استعمال لفظ کودتا» ممنوع، و در تقویم رسمی، عنوانِ رستاخیز ۲۸ امرداد» برایش در نظر گرفته شد.
  • همان روز پیام تبریکی از سوی آیت‌الله کاشانی خطاب به آیت‌الله بروجردی ابلاغ شد و سید مجتبی نواب‌صفوی هم طی مصاحبه‌ای در بغداد، سقوط مصدق را به پادشاه تبریک گفت.
  • روز ۲۹ مرداد ۱۳۳۲ دکتر محمد مصدق خودش را به شهربانی معرفی کرد و در باشگاه افسران نگهداری شد.
  • روز ۳۱ مرداد ۱۳۳۲ محمدرضا و ثریا با استقبال رسمی توسط دولت جدید به تهران بازگشتند و فضل‌الله زاهدی به درجۀ سپهبدی ارتقا یافت.
  • روز ۱۷ آبان ۱۳۳۲ و طی ۳۵ جلسه به اتهامات مصدق در دادگاه نظامی» سلطنت‌آباد رسیدگی شد و علی‌رغم اعتراض‌های پیاپی او (به نظامی» بودن دادگاه و ردِ تمامِ اتهامات) نهایتاً با عفو بخش عمده‌ای از اتهاماتش توسط پادشاه، به ۳ سال زندان انفرادی محکوم شد و پس از آن تا پایان عمر (۱۴ اسفند ۱۳۴۵) در حصر خانگی به سر برد و همان جا هم به خاک سپرده شد.
  • روز ۶ اسفند ۱۳۳۲ مخفی‌گاه دکتر حسین فاطمی لو رفت و سرانجام در روز ۱۹ آبان ۱۳۳۳ بنا به روایتی، تیرباران شد و بنا به روایت دیگری، توسط نعمت‌الله نصیری و تیمور بختیار، با شلیک سه گلوله کشته و نهایتاً در قبرستان ابن‌باویه شهر ری و کنار کشته‌شدگان قیام ۳۰ تیر دفن شد.
  • روز ۱۶ فروردین ۱۳۳۴ فضل‌الله زاهدی وادار به کناره‌گیری از نخست وزیری و به سوئیس تبعید شد. تا هنگام مرگ (۱۶ فروردین ۱۳۴۲) هم فقط یک بار و به قصد شرکت در مراسم ازدواج پسرش (اردشیر) اجازۀ بازگشت به ایران را پیدا کرد.

(پایان فصل زمرد سرخ»)


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آقای دانلود | بهترین های اینترنت mnmode mohammadsabz دانلود فایل ها فروشگاه اینترنتی قاصدک طلایی عرشیـــــــــــــا ریاضــــــــــــی عفاف و حجاب بهترین های هند لوازم آرایشی لچیک mojemsbaran